حسنکل
|
در يک شهرى يک خسن نامى بود که با مادر خود زندگى مىکرد. اين حسن بهطورى کچل بود که هروقت سر خود را مىخاراند لااقل نيمسير پوسته و کنه (Kana= پوستهٔ کچلي) از سر او مىريخت، خدا نصيب نکند. خوب! اين حسنکل مثل کچلهاى ديگر فضول و زرنگ بود (د رايام قديم کچلها را باهوش و چارهجوى و خوشطالع و زيرک مىدانستند) و به هر راهى مىشد پول درمىآورد و با مادر خود زندگى مىکرد. حسن يک دائى داشت که خيلى پولدار بود و بيرون شهر سر باغ و مزرعه او به زراعت و باغ او مىرسيد و زن او در شهر زندگى مىکرد. حسنکل محرم راز دائى بود و از شهر لوازم زندگى براى دائى مىخريد و به سر زراعت مىرفت و از آنجا براى رسيدگى به خانهٔ دائى به شهر مىآمد. خلاصه، هم آقا بود و هم نوکر. يک روز که از ده، چند بار آرد و آذوقه براى زندائى آورد و تحويل داد از روش زندائى بدگمان شد، فهميد که رفيق دارد. شب به منزل خودش رفت و صبح با چشمان بسته به منزل زندائى آمد و گفت: چشمم بدجورى درد مىکند که نمىتوانم جائى را ببينم، روى آن دوا گذاشتم و با دستمال بستم و با عصا به منزل تو آمدم که مبادا خيال کنى من سالم بودم و نيامدم. |
|
زندائى مشغول پختن شيربرنج بود که با يارو بخورد. حسن گفت: زندائى جان چکار مىکني؟ زندائى گفت: دارم پيرهن و قباى دائييت را مىجوشانم، ديروز که لباسهاى چرک او را آوردى شپش داشت. حسن هم فورى عرقچين پر از کنه خود را از سر خود برداشت و انداخت توى ديگى که شيربرنج يارو پخته مىشد و گفت: عرقچين من هم خيلى چرک است، بىزحمت آن را هم بشور. زندائى داد زد: حسن چرا اينکار را کردي؟ حسن گفت: زندائى جان! يک عرقچين شستن که آنقدر دعوا ندارد. زندائى گفت: چى مىگي؟... داشتم شيربرنج مىپختم که من و تو با هم بخوريم، تو عرقچينت را توى ديگ انداختي! حسن گفت: من که گفتم چشمم درد مىکند و پاک نمىبيند، تقصير خودت است. |
|
در هر حال شيربرنج نصيب نهر آب شد و فقط اين ميانه عرقچين حسن سفيد و تميز شد. حسن به منزل برگشت، فردا باز به منزل دائى رفت؛ البته با چشمبسته. زندائى مشغول پختن آشکشک براى يارو بود. حسن پرسيد زندائى چکار مىکني؟ زندائى گفت: دارم آبگرم مىکنم که سفره و کيسهها را که از ده آوردهاى بشورم تا وقتى چشمت خوب شد براى دائى به ده ببري. حسن دستمال خيلى چرک خود را از جيب درآورد و دماغ خود را خوب با آن پاک کرد و توى ديگ آش انداخت. زندائى اوقاتش تلخ شد، به حسن گفت چرا دستمال چرک خودت را توى ديگ آش انداختي؟ باز حسن گفت: تقصير از من نيست. مىدانى که من چقدر سادهام، هرچه بگوئى باور مىکنم؛ حالا هم که چشم بستهام؛ پس تقصير ندام. |
|
باري، روز سوم حسن عصازنان به منزل زندائى براى اذيت کردن او راه افتاد. امروز يک لقلو (laqlo= ماهىتابه و روغن داغ) روغن توى اجاق گذاشته بود تا داغ بشود و با پلو بخورند که صداى در بلند شد. زندائى وقتى صداى در را شنيد معشوق خود را توى صندوق چوبى جا داد و رفت در را باز کرد. حسن آمد و با زندائى احوالپرسى کرد و گفت چشمم يک کم بهتر است، شايد بتوانم چند روز ديگر بروم؛ تو کارها را روبهراه کن، من امروز خيلى کار دارم؛ من امروز خيلى کار دارم؛ بايد زودتر بروم. زندائى به بهانهٔ آوردن چيزى رفت توى اتاق تا بلکه حسن زودتر برود. حسنکل که فهميده بود يارو خيال کرد ولى حسن امانش نداد؛ آن روغن داغ داغ را برداشت و در صندوق را باز کرد. آن مرد خيال کرد که آن زن آمده تا او را از صندوق بيرون ببرد، دهان خود را براى خنده باز کرد. ولى حسن امانش نداد؛ آن روغن داغ داغ را توى دهن او سرازير کرد و مرد بدبخت بىنفشش کشيدن مرد. و حسنکل خداحافظى کرد و رفت. زندائي، خوشحال برگشت؛ در کوچه را بست؛ به سراغ يارو سر صندوق رفت؛ وقتى در صندوق را باز کرد ديد مردک مىخندد. به او گفت: پاشا (پاشو) بيا بيرون تا غذا سرد نشده بخوريم. اما ديد نه... مرد تکان نمىخورد، فقط مىخندد. زن به او گفت: عزيزم حالا موقع خنده نيست، بيا غذا بخوريم؛ آنوقت تفريح کنيم عشق کنيم. اما ديد نه، يارو جواب نمىدهد. نزديک شد، فهميد که او مرده است. |
|
هيچ علاجى نداشت، پيش خود گفت: ديدى جه به روزم آمده؟... هيچ علاجى نيست مگر اينکه اين مشکل بهدست حسنکل آسان بشود. بدو بدو رفت پيش حسن. حسن و مادر او خيلى او را تعارف کردند: 'چه عجب زندائى جان! بفرمائيد. ناهار منزل ما باشيد' زندائى که حواسش جاى ديگر کار مىکرد تعرافها را جوابى گفت و با التماس حسن را به منزل خود آورد و به او گفت: 'حسنجون دخيلتم! مرد دزدى توى صندوق ما قايم شده بود، حالا خفه شده و مرده، بيا او ار بيرون بر؛ هرچه مىخواهى به تو مىدهم' حسن با ناز و چک و چونه (چانه) با صد تومن راضى شد که او را بيرون ببرد. صد تومان را گرفت و مرد را از صندوق بيرون آورد و تا حياط برد، گفت من ديگر نميظتوانم زندائى با التماس دويست تومان ديگر داد، حسن باز او را تا دالان منزل آورد و آنجا گذاشت و گفت: بابا ولم کن همينجا باشد. مىروم دائى را از ده مىآورم، او خودش اين دزد را بيرون مىبرد. آه از نهاد زن درآمد، گفت: 'حسنجون اين حرف را نزن، محض رضاى خدا، هرچه از من مىگيرى بگير' حسن با هزار ناز و کرشمه با پانصد تومن پول نقد راضى شد. اين زندائى که براى پنج قران هزار غُر مىزد حالا خرّاج شده بود. حسن گفت همينجا باشد، بروم اسباب کار بيارم؛ امشب او را بيرون مىبرم. |
|
حسن رفت و يک الاغ، يک چتر، يک دوک نخريسى و يک عبا خريد به منزل دائى آمد. زندائى بالاى سر جنازه گريه مىکرد. حسن نزديک صبح، آن مرد را که توى صندوق خشک شده بود به همان حالت نشسته؛ روى الاغ گذاشت و با چتر بالاى سر او را سايبان کرد؛ دوک نخريسى را به دست او داد و عبا را به دوش او انداخت؛ از منزل بيرو برد. باز از زندائ يوعدهٔ شيرينى را گرفت ـ رفت بيرون شهر توى يک زمين زراعتى خر را ول کرد و خودش گوشهاى پنهان شد.دشتبان داد زد که آى خرسوار! سر خر را بکش. اما ديد خبرى نيست. يکبار دوبار و چندبار داد زد و فحش داد، اثرى نديد مگر آنکه خر مشغول خوردن از بين بردن زراعت شد. دشتبان با اوقات تلخ جلو آمد با بيل يکى به کمر خرسوار زد. مرد به زمين افتاد. حسنکل از گوشهاى بيرون آمد و داد و فرياد کرد که: اى مردم اين دشتبان براى خاطر يک دسته زراعت پدرم را کشت. دشتبان بيچاره که کار را اينطور ديد با ترس و لرز ب التماس افتاد و عذرخواى کرد و براى توان (tavan= تاوان و خونبهاء) خون او هزار تومان به گردن گرفت و داد. |
|
آن روزها توان خون هزار تومان بود. حسن پول را گرفت و پدر را سوار کرد به راه افتاد. آنطرفتر که رسيد باز ياروى زندائى را خوب پشت خر نشاند و چتر و عبا و دوک نخريسى و بند و بساز را مرتب کرد. اينبار به کشتزار سبز و خرم و باغ بزرگ پرميوهاى رسيد. مثل دفعهٔ پيش الاغ را ول کرد و خودش پنهان شد و مثل دفعهٔ قبل باغبان آمد و پدر (!) را کشت و حسن پولى گرفت و رفت. تا چند روز کاسبى حسن بههمين صورت بود. بعد از اينکه سرمايهٔ حسابى و فراوانى بههم زد، آن مرد را به خندقى انداخت اما يک جائى از او را با چاقو بريد و پيش خود نگاه داشت و به شهر برگشت، يک راست نزد زندائى رفت و گفت اين چند روز آن مرد دزد پدر ما را درآورد. هر چه پول داشتم و هرچه پول تو به من دادى همه را خرج کردم تا توانستم او ار از شهر خارج کنم. زندائى خيلى به حسن احترام گذاشت، و هرچه پول داشت به او داد و سفارش کرد که: 'حسنجون! مبادا براى دائى چيزى بگي' حسن قول داد اما از بس از دست زندائى دل پُرى داشت باز به فکر نقشه بود. |
|
پائيز شد زراعت تمام شد و دائى از ده به شهر برگشت و نزد زن و بچه آمد. در همسايگى آنها عروسى بود. دائى و زندائى دعوت بودند. روزى که دائى و زندائى مىخواستند به عروسى بروند. حسن بدجنس، آن تحفه را که از آن مرد با چاقو گرفته بود و پيش خود نگاه داشته بود طورىکه هيچکس ملتفت نشود. به لبهٔ چارقت (چارقد) زندائى گره زد اما طورى گره زد که سر آن بيرون و معلوم بود. |
|
در آن روزها به شهر پيچيده بود که فلان مرد مدتى است گم شده. چون مرد نادرستى بود همه خيال مىکردند حتماً او را کشتهاند و... خلاصه هرکسى چيزى گفت و دائى اوقاتش تلخ شد. دست زن خود را که هنوز ملتفت مطلب نبود گرفت و به منزل برد و کتک مفصلى به او زد و توى طويله زندانيش کرد. صبح سر او را از بيخ تراشيد و دور شهر گردانيد بعد هم او را سنگسار کردند. |
|
حسنکل ديگر تو پوست خود نمىگنجيد با پولهائى که از مسألهٔ زندائى بهدست آورده بود زندگى مفصلى بههم زد و شاد و خندان بود. هى راه مىرفت، هى مىگفت: 'زندائي! مغزت بسوزد. زندائى روحت آتش بگيرد.' |
|
ـ حسنکل |
ـ عروسک سنگصبور صفحهٔ ۴۱ |
ـ گردآورنده: سيد ابوالقاسم انجوى شيرازى |
ـ انتشارات اميرکبير چاپ اول ۱۳۵۵ |
(به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ علىاشرف درويشيان و رضا خندان). |