چلگزه مو
|
يکى بود يکى نبود. يک پادشاهى بود کور اجاق. نه پسرى داشت نه دختري. روزى به درويشى گفت: چه کنم خدا پسرى بم بدهد که روز پيرى عصاى دستم باشد؟ |
|
درويش گفت: هفت شبانهروز سفره بىانداز فقير بيچارههاى ولايت را صدا کن نان و نمکت را بخورند و سر سفره دعات کنند خدا بهات پسرى بدهد. |
|
پادشاه همين کار را کرد و خدا بهاش پسرى داد. اين پسر بزرگ شد تا رسيد به سن بيست و شنيد در ولايت دوردستى دختر پادشاهى هست که تو خوشگلى لنگه ندارد و درازى موهايش هم چلگز است. نديده و نشناخته خاطرخاه دختر شد و گفت: 'هر جور شده من بايد اين دختر را به چنگ بياورم و به وصالش برسم.' |
|
هرچه پدر و مادر و کس و کارش خواستند از خر شيطان پائينش بيارند اين خيال را از کلهاش بيرون کنند به خرجش نرفت که نرفت. اسباب سفره را آماده کرد و با پسير وزير که همسن و همدردش بود پا از دروازهٔ شهر بيرون گذاشتند راه افتادند رفتند و رفتند تا خودشان را پرسان پرسان رساندند به شهر دختر، تو کاروانسرائى منزل کردند و ماندند تو کارشان حيران و سرگردان که حالا چه کنند. |
|
يک روز تو بازار از در دکانى رد مىشدند ديدند پيرمردى يک ديگ آب مىگذارد روى آتش صبر مىکند تا جوش بيايد و همينکه جوش آمد آب را مىريزد دوباره ديگ را پر مىکند مىگذارد رو اجاق. خيلى تعجب کردند اما پسر پادشاه گفت: 'بايد تو اين کار يک سرى باشد. خوب است برويم جلو ته و توش را دربياوريم.' |
|
رفتند جلو به پيرمرد سلام کردند گفتند: 'ما غريب و تازه وارديم مىشود جائى نشانىمان بدهى توش منزل کنيم؟' |
|
پيرمرد گفت: 'من که منزلى چيزى ندارم، اما اگر بخواهيد مىتوانم يکى دو شبى همينجا تو دکانم بهتان جا بدهم فقط شرطش اين است که کارى به کار من نداشته باشيد و سعى نکنيد مزاحم و مو دماغ من بشويد.' گفتند: 'نه چهکار داريم به کار تو.' |
|
شب که شد براى خودشان جا درست کردند خودشان را زند به خواب اما حواسشان را جمع نگه داشتند. يک خرده که گذشت ديدند پيرمرده عقب دکان دريچهاى را واکرد باغ با صفائى پشتش پيدا شد عين بهشت و از دريچه رفت توش. اين دو تا هم يواشکى دنبالش رفتند ديدند پيرمرد آن پشت عجب دم و دستگاهى دارد که عقل آدم حيران مىماند. غلام و نوکر است که دست به سينه و گوش به فرمان جلويش صف کشيدهاند. |
|
پيرمرد دستور داد تازيانهاى آوردند راه افتاد رفت ته باغ غلام سياهى را گرفت به باد تازيانه تا مىخورد او را زد بعد رفت تو اتاقى در را به روى خودش بست. پسر پادشاه و پسر وزير تو کار آن پيرمرد حيران ماندند از يک طرف کنجکاوى آزارشان مىداد از يک طرف جرأت نمىکردند چيزى بپرسند. تا اينکه عاقبت پسر پادشاه گفت: 'هرچه باداباد، دل به دريا مىزنيم و راز کارهايش را از خودش مىپرسيم.' |
|
صبح که مطلبشان را با پيرمرد گذاشتند وسط، بهشان گفت: 'اگرچه با من شرط و بيعت کرده بوديد کارى به کارم نداشته باشيد رازم را بهاتان مىگويم چون که اولاً مىدونم شما براى چه به اين ولايت آمدهايد، دوم اينکه کار خودم هم از اين کارها گذشته پس بدانيد و آگاه باشد که من مثل شما عاشق دلخستهٔ چلگزه مو بودم و جز همين غلام نمک به حرام هيچکس از سرّ و سوى کار من خبر نداشت. من سرِ صبر، تمام اسباب بردن دختر را جور کرده بودم که اين نابکار رفت زير زردچوبهٔ نقشههاى مرا به پدر دختر خبر داد و همهٔ رشتههايم را پنبه کرد. اين است که از آن بهبعد روزها خودم را تو اين دکان سرگرم مىکنم و شبها بعد از آنکه حسابى دقدلم را سر آن نا رعنا خالى کردم مىروم جلو شمايل دختر مىنشينم تا صبح گريه مىکنم. بدانيد که من پسر پادشاه فلان شهرم و پير هم نيستم. هنوز به سى سالگى نرسيدهام بلکه از غصه چلگزه مو به اين صورت افتادهام. بارى از من ديگر گذشته اما تو اگر مىخواهى به دختر دست پيدا کني، راهش اين است که بروى به فلان محله خانهٔ فلان پيرهزن. در باغ سبز نشانش بدهى به طمعش بيندازى بلکه بتواند راهى پيش پايت بگذارد. |
|
پسر پادشاه گفت: 'تا عمر دارم حلقهٔ غلاميت را به گردنم مىاندازم' با پسر وزير رفتند خانهٔ پيرهزن را پيدا کردند در زدند وقتى آمد در را به روشان واکرد گفتند: 'ننه جان ما غريب اين ولايتيم، اگر بتوانى پيش خودت جائى به ما بدهى از مال دنيا بىنيازت مىکنيم.' |
|
پيرهزن نگاهى به آنها کرد و لبخند زد. پسر پادشاه هم فورى دست کرد يک مشت اشرفى درآورد و گذاشت کف دستش و گفت: 'اين همه شيرينى شما تا بعد حسابى از خجالتت بيرون بيايم.' پيرهزن که چشمش به آن همه پول افتاد آنها را برد توى خانه جا داد. |
|
چند وقتى که گذشت يک روز که پيرهزن چادر چاقچور کرده بود برود بيرون پسر پادشاه ازش پرسيد: ننه جان کجا مىروي؟ |
|
گفت: 'مىرم پيش دخترم که کنيز چلگزه مو است.' |
|
پرسيد: 'چلگزه مو ديگر کيست؟' |
|
گفت: 'دختر پادشاه ولايت است و بنا کرد با هفت زبان تعريف او را کردن که تا خدا قلم صنع گذاشته همچنين لعبتى خلق نکرده است.' |
|
پسر پادشاه گفت: 'اى پيرهزن اگر بتوانى يک جورى مرا ببرى توى آن قصر که همين يک نظر اين دختر را ببينم يک بدره طلاى سرخ نيازت مىکنم.' |
|
پيرهزن گفت: 'برايت اسبابش را جور مىکنم، چون دخترم همهکارهٔ چلگزه مو است، امروز بهاش مىگويم دفعهٔ ديگر تو را هم با خودم مىبرم.' |
|
و پسر پادشاه که اين را شنيد باز يک مشت ديگر پول طلا تو دامن پيرهزن ريخت. |
|
دفعهٔ بعد که پيرهزن خواست پهلوى دخترش برود به پسر پادشاه گفت: 'بردار اين لباس زنانه را بپوش بشو خواهرزادهٔ من.' |
|
پسر پادشاه خودش را به شکل دخترها درآورد و راه افتادند. وقتى رسيدند به قصر و رفتند تو اندرون تا چشم پيرهزن به دخترش افتاد گفت: 'بيا ننه جون اين همه دختر خالهات که همهاش براى ديدن تو بىتابى مىکرد.' |
|
دختر آمد جلو دست انداخت گردن پسر پادشاه سه چهار تا ماچ آبدار از صورت و چشم و گل و گردنش ورداشت و گفت: 'خوب کردى آورديش ننه، فقط تو را خدا بگذار دو سه روزى پيش من بماند که دل من هم برايش قدّ يک فندق شده بود.' |
|
بعد دختر رفت پيش چلگزه مو. گفت: 'خاتون جان، دخترخاله من دو سه روز است که اينجا است و فردا مىخواهد برود. اگر دلتان بخواهد بد نيست بيارم يک نظر ببينيدش چون از خوشگلى تو جنس آدميزاد لنگه نداره.' |
|
گفت: 'خيلى خوب بگو بياد' |
|
پسر پادشاه که چشمش به جمال چلگزه مو افتاد نزديک بود از حال و هوش برود اما هر طورى بود خودش را نگه داشت آمد پيش دست چلگزه مو را بوسيد. چلگزه مو هم خيلى از او خوشش آمد و به دلش گذشت که کاش اين پسر بود. به دختره گفت: 'نگذار فردا دخترخالهات برود. دلم مىخواهد دو سه روزى پيشمان بماند' |
|
کور هم از خدا چه مىخواهد؟ دو چشم بينا. ديگر نان پسر پادشاه تو روغن بود. آنجا ماند يواش يواش شد محرم چلگزه مو. طورىکه همه کنيزها و خدمتکارها را عقب زد و اسباب حسودى همهشان شد تا يک روز چلگزه مو درآمد بهاش گفت: |
|
'اسباب حمام را حاضر کن برويم حمام' |
|
پسر پادشاه گفت: 'من حمام رفتهام' |
|
گفت: 'باشد. رفته باشي' |
|
و به زور بردش اما پسر پادشاه جرأت نمىکرد لخت شود. هرچه چلگزه مو اصرار کرد گوش نداد تا اينکه آمد خودش به دست خودش لختش کند که پسر پادشاه ناچار گفت: 'خاتون من نمىتوانم جلو شما لخت بشوم چون راستش من مردم نه زن.' |