چشمه پرى
|
گفت: پدرم از پدربزرگ و پدربزرگ از پدرش شنيده بود که روزي، روزگارى در روستائى که کسى اسمش را نمىداند و امروز به آن چشمه پرى مىگويند حادثهٔ عجيبى اتفاق افتاد. |
|
مىگويند روستاى چشمه پرى که در آن روزگار نامى ديگر داشت، روستائى آباد بود که در فصل کشت و در فصل برداشت، زن و مرد، دوشادوش هم کار مىکردند. و آنچه را که از زمين بهدست مىآوردند ميان همه و همهکس (به نسبت کارى که انجام داده بود.) تقسيم مىکردند. |
|
چنين بود تا آن حادثهٔ عجيب اتفاق افتاد در يک آن، همهٔ مردم و حيوانات و موجودات از چرنده و پرنده و گياه و نبات، بىجان شدند و از حرکت بازماندند. |
|
پدربزرگ مىگفت: روستائى که ما امروز به آن چشمه پرى مىگوئيم طلسم شده بود و اين طلسم تا هزارسال دوام آورد و شکسته نشد. |
|
بعد از هزار سال جوانى روستائي، که ما اسمش را نمىدانيم اما در اين قصه او را مراد مىناميم، در نيمروز تابستان از خواب هزارساله بيدار شد ناگاه دست مراد به حرکت درآمد، تيغه داس او در برابر آفتاب درخشيد و بر گلوى ساقههاى گندم فرود آمد؛ مراد، کمر راست کرد و با مورهاى که در جيب داشت به تيز کردن داس پرداخت. دهقانان در گندمزار داس به دست بر خوشهها خميده و با آنکه مىبايست گندم را درو مىکردند، اما آنان را جنبش نبود. همهجا خاموشى بود و سکوت. مراد مهربان و شگفتزده دست خود را بر شانهٔ پيرمرد دهقانى که در نزديکى او بر خوشهها خميده و داس و دست او بر گفوى خوشهها خشکيده بود فرود آورد و از سختى و خستگى او تعجب کرد! با همهٔ نيروى خود دهقان را تکان داد، دهقان پير چون مجسمهاى از سنگ به زمين افتاد و خوشههاى گندم را با صداى خشک شکست. اگرچه مراد جوانى نيرومند و شجاع بود اما از آنچه ديد دلش به شدت درون سينه شروع به تپيدن کرد؛ مراد شتابان و بيمناک چند دهقان پير و جوان را، که نامشان را فراموش کرده بود، با دستهاى خود لمس کرد و نگران از گندمزار بيرون رفت. |
|
مراد کنار گندمزار دست را حائل چشم کرد و به روستا چشم دوخت: اينجا و آنجا بر فراز روزن بام برخى از کلبهها دود در فضا معلق و بىحرکت ايستاده بود و از جنبش نسيم خبرى نبود. مراد بىاختيار يک دستش را بر بناگوشش نهاد و فرياد زد: آها... ي... و تنها پاسخى که شنيد نخست صداى اسبى از چراگاه و بعد بازتاب صداى خودش و اسب از کوه بود. مراد به چراگاه چشم دوخت. چهارپايان، چوپانان و سگهاى چوپان در چراگاه طلسم شده بودند و مانند مجسمه حرکت نداشتند. و تنها موجود زندهٔ آنجا اسب مراد بود که شيهه مىکشيد و با بىقرارى سم بر زمين مىکوبيد. |
|
مراد در امتداد نهر به جانب روستا شتافت: بوتهها و علفهاى کنار نهر در زير گامهاى مراد مىشکستند و بر زمين مىريختند، سگى که از روستا به جانب چراگاه مىرفت در ميانهٔ راه خشک شده و از رفتن بازمانده بود، زنى جوان که با بار هيزم به خانه باز مىگشت و دخترى که مشک آب را به جانب گندمزار مىبرد، چون مجسمهاى در راه مانده بودند. بر درگاه کلبهاى که دود برفراز روزنِ بام آن معلق مانده بود، چند کودک در حال بازى از حرکت باز مانده بودند، مرغهاى خانگى در حالت دويدن به جانب خروسى که آنان را به خوردن دانه فرا خواهند بود از رفتن باز مانده بودند. درون کلبهاى پيرزنى که در کنار تنور نشسته و نان را بر سينهٔ تنور مىزد، در همان حالت مانده و نان، بر تنور سرد و آتش تنور سرخ و غبار گرفته و سرد و بىجان بود. |
|
همه چيز بىجان و به سنگ تبديل شده بود. دهقانانى که در مزرعه به 'گله درو' مشغول بودند، بوتهها و درختان، پرندگان، چهارپايان، نهرى که پيش از اين از کوه به جانب روستا روان بود و حالا چون آئينهاى غبار گرفته بود، همه و همه از سنگ بودند. سنگ بود و سنگ و سنگ. |
|
مراد وحشتزده پشت به آبادى و رو به کوهستان روان شد، غمگين و خاموش رفت و رفت تا به اسب خود که وحشتزده به جانب او مىآمد رسيد. مراد بر اسب بىزين نشست و اسب را بهحال خود وانهاد، اسب چون باد به جانب کوهستان شتافت. اسب تاخت و تاخت و تاخت و دره را در پى نهاد و رفت و رفت تا بر دامنهٔ کوه کنار آسياب ده و درخت 'تاوي' پيرى که بر آسياب سايه مىافکند از رفتن واماند. آسياب خاموش و آسيابان پير کنار آسياب بىحرکت مانده بود. اما درخت 'تاوي' زنده و سبز بود! |
|
سوار، خسته و حيران از اسب به زير آمد: برگ و بار درخت را با دست آزمود درخت زنده بود! دستهٔ بزرگى از برگ و بار درخت را چيد و اسب را به خوردن رها کرد و خود خسته و مانده در سايه سار درخت، بر زمين دراز کشيد. |
|
مراد خواب بود يا بيدار کسى نمىداند، صدائى از جانب کوه بلند شد: بيا! شتاب کن! بشتاب! و بعد صدائى ديگر شنيده شد، دو نفر با يکديگر حرف مىزدند: خواهر صدا را شنيدي؟ گوئى کسى ما را از قله کوه صدا مىزد، صدا را نشنيدي!؟ صدا را شنيدم، صداى پرى چشمه بود! پرى چشمه جوانى را که در سايهسار درخت 'تاوي' دراز کشيدهو خفته يا که بيدار است به يارى مىخواند. اين جوان کيست؟ اين جوان از روستائيان دهى است که نامش را همه فراموش کردهاند، بعد از هزار سال، امروز، نيمه روز، افسون اين جوان و اسب او و درختى که ما بر آن آرميدهايم، باطل شد و هرسه از خواب هزارساله بيدار شدند. هزار سال پيش ديو سياه دشمن پرى چشمه، پري، چشمهٔ فراز کوه و روستاى دامنهٔ کوه و آنچه را که در آن بود با افسونى بىجان و به سنگ تبديل کرد. از آن روز هزار سال مىگذرد و روستائيان روستاى دامنهٔ کوه، چشمه، پرى و حتى ديو سياه در خوابند داستان عجيبى است! جوان و اسب او و درختى که ما بر آن آرميدهايم، امروز، نيمه روز از خواب هزارساله بيدار شدند. پس پرى چشمه و روستا چه وقت از خواب بيدار خواهند شد؟ |