جمعه، شنبه، يکشنبه
|
روزى، روزگارى سه تا برادر بودند به اسم جمعه، شنبه و يکشنبه که هر سه دزدهاى تَر و فرزى بودند و هيچوقت دُم به تله نمىدادند. |
|
يک روز، جمعه گوسفندى دزديد؛ برد خانه سرش را بريد و گوشتش را آويزان کرد به طاق ايوان و به زنش گفت: 'اگر من خانه نبودم و شنبه و يکشنبه آمد اينجا و آب خواست، آب را تو کاسه بريز و بده دستشان؛ چون اگر با کوزه آب بخورند، سرشان را بالا مىگيرند و لاشهٔ گوسفند را مىبيند' . |
|
زن گفت: 'به روى چشم!' |
|
تازه جمعه از خانه رفته بود بيرون که سر و کلهٔ شنبه پيدا شد و سراغ جمعه را گرفت. |
|
زن گفت: 'پيش پات رفت بيرون' . |
|
شنبه گفت: 'يک کم آب بده بخورم' . |
|
زن گفت: 'صبر کن کاسه بيارم' . |
|
شنبه گفت: 'به خودت زحمت نده!' |
|
و تا زن برادرش آمد به خودش بجنبد، دست برد کوزه را از گوشهٔ ايوان ورداشت سر کشيد و گفت: 'دستت درد نکند! ديگر زحمت را کم مىکنم' . |
|
و از خانه بيرون زد. |
|
تنگِ غروب، جمعه برگشت خانه و از زنش پرسيد: 'چه خبر؟' |
|
زن جواب داد: 'اَمن و امان! فقط شنبه يک نوک پا آمد اينجا آب خورد و رفت' . |
|
جمعه گفت: 'با کاسه آب خورد يا با کوزه؟' |
|
زن گفت: 'تا خواستم کاسه بيارم، کوزه را ورداشت سر کشيد و خداحافظى کرد و رفت' . |
|
جمعه با دست زد رو پیشانی خودش و گفت 'ای داد بی داد که گوشت از دست رفت' . |
|
زن گفت: 'بد به دلت راه نده' . |
|
جمعه گفت: 'مگر نمىگوئى با کوزه آب خورد؟' |
|
زن گفت: 'چرا!' |
|
جمعه گفت: 'خدا مىداند که گوشت از دست رفت! اين خط و اين نشان. اگر روزِ روشن نَبَرد، شب تاريک مىبرد' . بعد نشستند با هم به مشورت که چه کنند، چه نکنند و آخر سر نتيجه گرفتند شب که مىخواهند بخوابند، گوشت را بيارند زير لحاف بگذارند بين خودشان. |
|
نصفههاى شب، شنبه رفت خانهٔ جمعه و وقتى ديد لاشهٔ گوشت سر جاش نيست، تا تَه ماجرا را خواند و بىسر و صدا رفت بالا سر برادر و زن برادرش نشست و همين که خُروپُفشان رفت هوا دست برد زير لحاف، لاشهٔ گوسفند را يک کم غلتاند طرف برادرش، يک کم چرخاند طرف زن برادرش و خوب که جا باز شد، لاشه را آهسته از بينشان درآورد و با خود برد. |
|
کمى بعد، جمعه بيدار شد؛ ديد از گوشت خبرى نيست و مثل برق و باد، بام به بام خودش را رساند به خانهٔ شنبه و رفت پشتِ درِ حياط ايستاد. |
|
شنبه به خانه که رسيد، آهسته زد به در. جمعه در را باز کرد و شنبه به خيال اينکه زنش در را باز کرده، در تاريکى شب گوشت را داد بهدست جمعه، جمعه هم گوشت را ورداشت و يواشکى زد بيرون و برگشت به خانهٔ خودش. |
|
کلهٔ سحر، شنبه زنش را بيدار کرد و گفت: 'پاشو يک آبگوشتِ پُر گوشت بار بگذار براى نهار' . |
|
زن گفت: 'با کدام گوشت؟' |
|
شنبه گفت: 'با همان گوشتى که ديشب آوردم خانه تحويلت دادم' . |
|
زن گفت: 'خواب ديدى خير باشد!' |
|
شنبه از همين يکى دو کلام همه چيز دستگيرش شد و دو بامبى زد تو سر خودش و گفت: 'اى دادِ بىداد که گوشت از دست رفت! جمعه گوشت را زد و برد و ديگر رنگش را نمىبينيم' . |
|
بعد، پا شد رفت سر وقت يکشنبه و صلات ظهر با هم رفتند خانهٔ جمعه که هم نهار چرب و نرمى بخورند و هم با او صحبت کنند و قرار و مدارى بگذارند. |
|
نهار را که خوردند، شنبه و يکشنبه صحبت را کشاندند به اصل مطلب و گفتند: 'اى برادر! انصاف به دور است که سور و سات تو اينقدر جور باشد و ما آه در بساط نداشته باشيم؛ آخر برادرى گفتهاند، برابرى گفتهاند؛ بيا از اين به بعد با هم بريم دزدى و هر چه گير آورديم تقسيم کنيم' . |
|
جمعه گفت: 'به شرطى که هر چه من گفتم گوش کنيد' . |
|
شنبه و يکشنبه قبول کردند. برادر بودند، دست برادرى هم با هم دادند. |
|
غروب همان روز، جمعه به بهانهٔ ديدن آشنائى که در دربار شاه داشت، رفت به دربار، اينور و آنور سرک کشيد؛ راه خزانهٔ شاه را ياد گرفت و برگشت و نصفههاى شب با شنبه و يکشنبه يکى يک کولبارچه ورداشتند و رفتند به دربار. |
|
شنبه و يکشنبه نزديک خزانه قايم شدند؛ اوضاع را زير نظر گرفتند و جمعه رفت به خزانه؛ کولبارچههاشان را يکى يکى از جواهر پُر کرد و داد بالا و آخر سر هم خودش آمد بالا و با هم برگشتند خانه. |
|
فرداى آن شب، سه تائى از خانه رفتند بيرون که در کوچه و بازار سر و گوشى آب بدهند و ببينند مردم از دزديِ ديشبشان چه مىگويند. امّا، هر چه گشتند و به اين و آن سر زدند، ديدند خبرى نيست. |
|
تو نگو وقتى شاه خبردار شده بود دزد زده به خزانه، گفته: 'نگذاريد اين خبر جائى درز کند که تاج و تختمان بر باد مىرود' . |
|
و دستور داده بود زير دريچهاى که دزد از آنجا به خزانه رفته يک خمره پر از قير بگذارند که اگر دزد دوباره خواست بزند به خزانه، يکراست بيفتد تو قير و اسير شود. |
|
برادرها وقتى ديدند به خزانهٔ شاه دستبرد زدهاند و آب از آب تکان نخورده، نيمههاى شب، کولبارچههاشان را ورداشتند و باز بهطرف دربار راه افتادند. |
|
اين دفعه نوبت شنبه بود که از دريچه به خزانه برود. جمعه و يکشنبه دور و برشان را زير نظر گرفتند و شنبه از دريچه پائين پريد و يکراست افتاد تو خمرهٔ قير و گير افتاد. |
|
شنبه، جمعه را صدا زد و گفت: 'اى برادر! من افتادم تو قير و کارم تمام است. شماها زودتر در برويد و جانتان را نجات بدهيد' . |
|
جمعه تا آخر قضيه را خواند و ديد اگر دير بجنبد کار همهشان تمام است و چارهاى غير از اين نديد که سر شنبه را ببرد و با خود بَبَرد. اين بود که خَم شد، چنگ انداخت موى سر شنبه را گرفت، سرش را بريد و با خود برد. |
|
فردا صبح، جمعه و يکشنبه رفتند بيرون ببينند چه خبر است. ديدند همه جا صحبت از اين است که دزد زده به خزانهٔ شاه و افتاده به تله؛ امّا سر ندارد و شاه دستور داده دزد بىسر را آويزان کنند به دروازهٔ شهر که هر کس آمد جلوِ جنازه گريهزارى کرد، او را بگيرند و دزد را شناسائى کنند. |
|
جمعه و يکشنبه برگشتند خانه و هر چه شنيده بودند به زن شنبه گفتند. |
|
زن شنبه شيون و زارى راه انداخت که: 'من طاقت ندارم تن بىسرِ شوهرم به دروازهٔ شهر آويزان باشد و خودم اينجا راحت بگيرم و بنشينم. الان مىروم جنازهٔ شوهرم را ورمىدارم و مىآورم' . |
|
جمعه گفت: 'اگر اين کار را بکنى سر همهٔمان را به باد مىدهي. تو از خانه پا بيرون نگذار؛ من قول مىدهم که با يکشنبه برم و هر طور که شده جنازهٔ شنبه را از چنگشان در بيارم' . |
|
جمعه و يکشنبه، مطربى هم بلد بودند و الاغى داشتند که هر جا وِلِش مىکردند، يکراست برمىگشت خانه و اگر درِ خانه بسته بود، با سر به در مىزد. |
|
سرِ شب، جمعه و يکشنبه ساز و کمانچه دست گرفتند؛ سوار الاغ شدند؛ از خانه زدند بيرون و شروع کردند در شهر گشتن و زدن و خواندن. |
|
نزديک دروازهٔ شهر که رسيدند، يکى از نگهبانها جلوشان را گرفت و گفت: 'پياده شويد و براى ما ساز بزنيد' . |
|
جمعه گفت: 'ديگر از نفس افتادهايم و حال ساز زدن نداريم' . |
|
نگهبانها گفتند: 'حالا که به ما رسيد از نفس افتاديد؟ دِ يالله بيائيد پائين و بهانه نياريد که پاک حوصلهمان سر رفته' . |
|
يکشنبه گفت: 'راستش را بخواهيد مىترسيم اگر پياده شويم دزد خرمان را ببرد و از نان خوردن بيفتيم' . |