تيستيس مَدَسينا
|
يکى بود يکى نبود. يک زنى بود سه تا دختر داشت که قدرتى خدا، زبان هر سهشان مىگرفت، جورى که دو تا کلمهٔ سالم نمىتوانستند تحويل کسى بدهند. يک روز که چادر چاقچور کرده بود و مىخواست برود خانهٔ خاله خانباجىها به دخترها سفارش کرد که: 'اگه در نبود من کسى اومد مبادا جلوش حرفى بزنين چيزى بگينها! ممکنه اومده باشد خواسگاري، عيب و نقصتون تو ذوقش بزنه دُمشو بذاره کولش و بره ردّ کارش. حالىتونه؟' |
|
دخترها گفتند: 'بله.' |
|
مادره رفت و آنها گرفتن صُمّ و بُکم کنج اتاق نشستند و مگس هم که چه عرض کنم مثل ابر تو هوا هو مىزد و تو چشم و چارشان مىرفت. |
|
يک خرده که گذشت زن غريبهاى از دمِ هشتى ندا داد: 'صابخونه!' ديد جوابى نيامد. آمد حياط پرسيد: 'مهمون نمىخاين؟' ديد جوابى نيامد. سرش را کرد تو اتاق ديد دخترها نشستهاند و مگسها ريختهاند سرشان. سلام کرد، دخترها بربر نگاهش کردند و هيچى نگفتند. صورت خودش را خنخ کشيد گفت: 'خدا مرگم بده، انگار اينها لالمونى گرفتهن!' |
|
دختر بزرگ ديد بدجورى است. از يک طرف مادره سفارششان کرده که هيچى نگويند و از يک طرف ديگر هم اگر هيچى نگويند زنکه يقينش مىشود که اينها راستى راستى لال لالند يا يک چيزىشان مىشود، اين بود که بنا کرد مگسها را با دست راندن و آنها را دعوا کرد که: |
|
- تيستيس مَدَسينا! (کيشکيش مگسها) |
|
خواهر وسطيه که اين را ديد لبش را گاز گرفت، گفت: 'مده ننه مو ندف حف نتتينا؟' (مگه ننهمان نگفت حرف نزنيد؟) |
|
خواهر کوچيکه از اين که ديد خواهرهاش سفارش ننهشان را نديده گرفتهاند و جلو زن غريبه حرف زدهاند بُغ کرد، لب ورچيد و گفت: |
|
- 'الحمدو تتينا ته من پيس تسى حرف نتتينا!' (الحمدالله که من پيش کسى حرف نزدهام) |
|
زن که که از يک طرف حرف زدن اينها را ديد و از يک طرف خلىچلىشان را، پاشد گفت: 'خدافظينا!' (خداحافظتان) زد به کوچه و ديگر اگر شما رنگ او را ديديد دخترها هم ديدند. |
|
- تيستيس مدسينا |
- قصههاى کتاب کوچه صفحهٔ ۹۵ |
- گردآورى و تأليف احمد شاملو |
- چاپ اول نشر آرش، استکهلم سوئد. ۱۳۷۱ |