تونگتونگ تنها و ششتا لؤلؤ
|
يکى بود، يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود. در زمانهاى بسيار قديم، ششتا لؤلؤ بودند و يک تونگتونگ. ششتا لؤلؤ، روزى ششتا ارابه مىساختند، تونگتونگ هم روزى يکي. ششتا لؤلؤ، ارابههائى را که مىساختند، مىبردند و مىفروختند؛ اما تونگتونگ، ارابههايش را نگه مىداشت. تونگتونگ بعد از بيست و چهار روز، بيست و چهار ارابه داشت؛ اما ششتا لؤلؤ، يک ارابه هم نداشتند. |
|
ششتا لؤلؤ به تونگتونگ تنها، حسودى کردند و شبانه تمام ارابههاى او را آتش زدند. تونگتونگ، چون تنها بود و زورش به آنها نمىرسيد، با ناراحتى خاکستر ارابههايش را جمع کرد و توى کيسهاى ريخت و کيسه را روى کولش انداخت و به راه افتاد. رفت و رفت تا به شهرى رسيد و کيسهاش را کنار قصر پادشاه گذاشت و خودش کنار آن به استراحت پرداخت. |
|
از قضا، دختر شاه آنجا که بسيار چاق بود، آمد. روى کيسهٔ خاکستر تونگتونگ نشست. تونگتونگ تا اين وضع را ديد، فريادى کشيد و جيغ و دادى کرد و گفت: 'واي! کيسهٔ من پر از چيزهاى باارزش بود! چيزهائى مثل طلا و جواهر! تو روى آن نشستى و سنگينى تو باعث شد، آن چيزها بشکند و خرد و خاکشير شود.' |
|
شاه که نمىخواست سر و صدائى بلند شود، بهجاى کيسهٔ خاکستر، يک کيسه طلا به تونگتونگ داد. تونگتونگ هم با خوشحالي، کيسهٔ طلا را گرفت و رفت و رفت تا به خانهاش رسيد. |
|
ششتا لؤلؤ، وقتى ديدند که تونگتونگ با يک کيسهٔ طلا برگشته است، رفتند جلو و از او پرسيدند: 'طلاها را از کجا گرفتي؟' |
|
تونگتونگ گفت: 'در شهرى بسيار دور، مردمانى زندگى مىکنند که هر کيسهٔ خاکستر را با يک کيسهٔ طلا، عوض مىکنند!' |
|
ششتا لؤلؤ، دست بهکار شدند و شبانهروز کار کردند و هرکدام، بيست و چهارتا ارابه ساختند. بعد، ارابهها را آتش زدند و خاکسترش را توى کيسهاى ريختند و به راه افتادند. رفتند و رفتند و رفتند تا به شهرى که تونگتونگ گفته بود، رسيدند و شروع کردند به داد زدن: 'آهاي! خاکستر مىفروشيم! آهاي! خاکستر را با طلا عوض مىکنيم!' |
|
مردم شهر با شنيدن صداى آنها، بر سرشان ريختند و تا توانستند آنها را زدند و گفتند: 'ما را مسخره کردهايد! مگر آدم عاقل، خاکستر را با طلا عوض مىکند؟! مگر آدم عاقل، خاکستر مىفروشد!؟' |
|
ششتا لؤلؤ که فهميدند از تونگتونگ تنها، رودست خوردهاند؛ با ناراحتى تمام برگشتند و تونگتونگ را به زير کتک گرفتند. در حين کتککاري، تکهاى از چوب به سر مادر پير تونگتونگ خورد و پيرزن درجا مُرد! |
|
تونگتونگ با ناراحتى تمام، مادرش را برداشت و روى الاغش گذاشت. گريان و نالان به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به مزرعهاى رسيد. چون خيلى خسته شده بود، دراز کشيد و زود به خواب عميقى فرو رفت. |
|
الاغ، آرام آرام، با مادر تونگتونگ که به پشتش بسته شده بود، براى چريدن علف تازه به مزرعهاى وارد شد و شروع کرد به خوردن بوتهٔ گندمها. صاحب مزرعه آمد و با چوب شروع کرد به زدن الاغ و مادر تونگتونگ. |
|
تونگتونگ که با فريادهاى صاحب مزرعه بيدار شده بود، شروع به داد و بيداد کرد و با گريه گفت: 'مادرم براى من بسيار باارزش و عزيز بود، چرا او را کتک زدى و سرش را خونين و مالين کردي؟' |
|
صاحب مزرعه که خيلى ترسيده بود و فکر مىکرد، مادر تونگتونگ با ضربهٔ چوب او کشته شده است، گفت: 'ناراحت نشو! در عوض، من دخترم را به عقد تو درمىآورم.' |
|
تونگتونگ بعد از کفن و دفن مادرش با دختر آن مرد ازدواج کرد و با گوسفندان و طلاهائى که مرد به او داده بود، بههمراه زنش به خانه برگشت. |
|
ششتا لؤلؤ که ديدند، تونگتونگ ازدواج کرده و برگشته است، رفتند و از او پرسيدند: 'کجا رفته بودي؟ کى ازدواج کردي؟ چطورى ازدواج کردي؟' |
|
تونگتونگ جواب داد: 'در شهرى بسيار دور، مردمانى زندگى مىکنند که مرده را مىگيرند و بهجايش زن مىدهند!' |
|
ششتا لؤلؤ معطل نکردند؛ فورى رفتند با چوب به سر مادر پيرشان زدند و او را کشتند و روى الاغ سوار کردند و رفتند و رفتند تا رسيدند به شهرى که تونگتونگ، نشانى آن را داده بود. |
|
ششتا لؤلؤ شروع کردند به داد زدن: 'آهاى ...! مُرده مىفروشيم، مُرده مىفروشيم!' |
|
مردم شهر ريختند روى سر ششتا لؤلؤ، و تا مىشد، کتکشان زدند و گفتند: 'ما را مسخره مىکنيد! مگر کسى مرده را مىخرد؟' |
|
ششتا لؤلؤ با ناراحتى برگشتند به خانهشان و ديدند که تونگتونگ، گوسفندانش را در صحرا ول کرده و براى خود نى مىزند. تونگتونگ را گرفتند و بردند توى رودخانه انداختند. |
|
تونگتونگ که شناگر ماهرى بود، زيرآبى شنا کرد و از طرف ديگر رودخانه بيرون آمد. اتفاقاً در همان وقت، چوپانى در حال غرق شدن بود. تونگتونگ، فورى به آب زد و چوپان را نجات داد. چوپان براى قدردانى از تونگتونگ، گوسفندانش را به او داد. |
|
تونگتونگ با گوسفندهاى زيادى به خانهاش برگشت. ششتا لؤلؤ که ديدند تونگتونگ نه تنها غرق نشده، بلکه با کلى گوسفند برگشته است، از او سئوال کردند: 'اين همه گوسفند را از کجا گرفتي؟!' |
|
تونگتونگ گفت: 'اگر خودتان را بيندازيد به رودخانه و زير آب برويد و هر عددى را تکرار کنيد، بههمان اندازه، گوسفند به شما مىدهند!' |
|
و بعد ادامه داد: 'بايد يکى يکى به داخل آن برويد و عددى را تکرار کنيد.' |
|
ششتا لؤلؤ دويدند به طرف رودخانه. برادر اولى جلو آمد. تونگتونگ پرسيد: 'چند تا گوسفند مىخواهي؟' |
|
او گفت: 'چهلتا' ! |
|
تونگتونگ گفت: 'پس برو وسط آب رودخانه و پنج دقيقه زير آب بمان و تکرار کن: چهل، چهل!' |
|
برادر اولى رفت و دومى آمد و گفت: 'من صدتا گوسفند مىخواهم!' |
|
تونگتونگ گفت: 'تو هم برو زير آب و ده دقيقه بمان و بگو: صد، صد!' |
|
بعد سومي، چهارمي، پنجمى و ششمي، همگى پشت سرهم آمدند و سومي، دويستتا گوسفند؛ چهارمي، سيصدتا گوسفند؛ پنجمي، چهارصدتا و ششمي، هزارتا گوسفند خواستند و رفتند زير آب و هرگز از آب بيرون نيامدند. |
|
پس از آن تونگتونگ، بههمراه زنش، سالهاى سال بهخوبى و خوشى زندگى کرد. |
|
- تونگتونگ تنها و ششتا لؤلؤ |
- چهل دروغ - ص ۸۵ |
- گردآورى و بازنويسي: عبدالصالح پاک |
- کتابهاى بنفشه؛ مؤسسهٔ انتشاراتى قديانى ۱۳۷۷ |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد سوم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي) |