تنبل (۲)
|
صبح لطيف راه افتاد که برود. دختر پرسيد: کجا مىروي؟ گفت: 'مىخواهم براى مادرم که مريض است گل هفت رنگ و هفت بو بياورم.' دختر گفت: 'مادرت حتماً فاسق دارد و مىخواهد تو را از ميان بردارد.' لطيف توجهى به حرف دختر نکرد و را افتاد. قبل از حرکت او دختر يک مجمعه پول دور سر او گرداند و 'تصدق سر' به فقرا داد. لطيف رفت و رفت تا به دروازه شهرى رسيد درويشى ديد. درويش وقتى فهميد او براى انجام چه کارى مىرود گفت: 'مادرت مىخواهد تو را به کشتن بدهد. آن جائى که تو مىخواهى بروى جاى ديوهاست.' لطيف گفت: 'چه کنم؟' درويش گفت: 'وقتى به آنجا رسيدى رودخانهاى مىبيني. پلى روى آن رودخانه است که يک سرش در آب و يک سرش در خشکى است. آن سرش که در آب است به خشکى و آن را که در خشکى است به آب بينداز. کمى که جلوتر رفتى يک سگ و يک اسب مىبينى که جلو سگ علف و جلوى اسب استخوان ريختهاند. استخوان را جلو سگ بگذار و علف را جلوى اسب. کمى که جلوتر رفتى يک دروازه دولنگه مىبيني، آن لنگه را که باز است ببند و آن را که بسته است باز کن، بعد وارد شو، 'گل هفت رنگ و هفت بو' در آنجا است. گل را با دست از شاخه جدا نکن با آهن يا چوب جدا کن که ناراحت نشود.' |
|
لطيف سفارشات درويش را انجام داد و به جائى که گل بود رسيد. ديد زير درخت گل پر از ديو است. لطيف با چوب عنبرين دو گل و با آهن عنبرين هم دو گل ديگر چيد. همينکه خواست با دست گل بچيند، گل فرياد زد: اى صاحب من! آدميزادى مىخواهد مرا با دست بچيند. لطيف پريد روى اسب و آن را به حرکت درآورد. ديو فرياد زد: اى دروازه بگير، اى سگ بگير، اى اسب بگير، اما آنها اعتنائى نکردند. لطيف آمد و دو تا از گلها را به نامزدش داد و دو تا را هم براى مادرش برد. |
|
سالى گذشت. باز مادر لطيف آبستن شد و هفت بچه ديو بهدنيا آورد و باز زرد و ضعيف شد. لطيف گفت: 'نمىدانم چرا وقتى پائيز مىشود تو مريض مىشوي.' مادر رفت و جريان را براى ديو تعريف کرد. به راهنمائى ديو مادر لطيف را فرستاد تا برايش از گل به صنوبر چه کرد، صنوبر به گل چه کرد؟ خبر بياورد. لطيف راه افتاد و به خانه نامزدش رفت. دختر وقتى فهميد لطيف مىخواهد به چه جائى برود گفت: 'بيا و از اين سفر بگذر مادرت فاسق دارد و مىخواهد تو را به کشتن بدهد' لطيف اعتنائى به حرف دختر نکرد. دختر باز هم يک مجمعه پول 'تصدق سر' به فقرا داد. لطيف به راه افتاد. 'هىکنان و طىکنان، بزد سنگ ملامت، صلوات بر محمد و رفت و رفت تا به دروازهٔ شهرى رسيد.' باز درويش آمد و وقتى فهميد که لطيف به کجا مىرود گفت: نرو که اين 'سفر برنگردان' است. آنجا هلاهل و مار و افعى دارد ترا مىبلعند. اما اگر مىخواهى بروي، اول برو پيش آهنگر و از زانو به پائين اسبت را فولاد بگير جائى که مىروى سنگ چخماق زياد است، با حرکت اسب سنگ جرقه مىزند و آن حيوانات آتش مىگيرند و مىسوزند. |
|
لطيف کارهائى که درويش گفته بود انجام داد، از جرقههائى که از زير پاى اسب درمىآمد، هلاهل و مار و افعى سوختند و مردند. لطيف رفت و رفت تا به دروازهاى رسيد. دعائى را که درويش داده بود، درآورد و خواند. دروازه باز شد مردى ديد نشسته بر تخته پارهاي. لطيف اسبش را جلو تخته پاره بست و از پلههاى خانه بالا رفت. مرد پرسيد: 'براى چه به اينجا آمدهاي؟' لطيف خواستهاش را گفت. مرد دست لطيف را گرفت و برد جلوى دو اتاق و گفت: نگاه کن. لطيف نگاه کرد ديد اتاقها پر از نعش است. مرد گفت: اينها هم دوست داشتند از اين موضوع سر دربياورند. اما من از تو خوشم آمده است. صنوبر آنجاست و سرش به ديوار ميخ شده. کنار او يک کيسه سفيد است که استخوان عاشقهاى او در آن است. صنوبر پدر پيرى داشت من شکارچى بودم ديدم که پدر سر بر زانوى صنوبر گذاشته و خوابيده است. صنوبر مرا که ديد گفت: بيا از جيب من چاقو بردار و سر پدرم را ببر خودت پدرم باش. من گفتم: پدرت پير است و گناه دارد تا اين حرف را شنيد، چاقو را درآورد و سر پدرش را بريد عاشق من شد و من اينجا ماندم. |
|
روزى موقع برگشتن از شکار دو نفر را ديدم که پشت خانه با او هستند. آنها را کشتم و سر صنوبر را به ديوار ميخ کردم. گوشت آن دو نفر را خوردم و استخوانشان را توى کيسه ريختم.' بعد مرد رفت و غذا پخت و براى صنوبر برد. صنوبر غذا را نخورد. مرد چوب برداشت و شروع کرد به زدن کيسه. صنوبر گفت: نزن مىخورم. مرد به لطيف گفت: ماجراى 'گل به صنوبر چه کرد صنوبر به گل چه کرد' اين بود که ديدى و شنيدي. اما تو نمىتوانى براى مادرت خبر ببري. لطيف شب را در آنجا ماند و صبح بر پشت اسب پريد و گريخت. مرد که اسمش گل بود، فرياد زد: 'دروازه بگير!' اما لطيف طلسم دروازه را شکسته و خارج شده بود. لطيف آمد و ماجراى گل به صنوبر چه کرد، صنوبر به گل چه کرد را براى مادرش تعريف کرد. مادر گفت 'حالم خوب شد.' |
|
سالى گذشت و باز مادر لطيف هفت بچه ديو زائيد. اين بار هم به راهنمائى ديو لطيف را فرستاد به دنبال 'مرغ سخنگو' . لطيف راه افتاد و شب در خانهٔ نامزدش ماند. دختر وقتى فهميد او به دنبال مرغ سخنگو راه افتاده گفت: 'مرغ سخنگو عاشق چشم است. او چشمهايت را درمىآورد.' اما لطيف توجهى نکرد. دختر بازهم يک مجمعه پول دور سر او گرداند و تصدق سر به فقرا داد. |
|
لطيف رفت تا به دروازهٔ شهرى رسيد. درويش او را ديد - گويا درويش حضرت على بود - و وقتى فهميد که لطيف دنبال مرغ سخنگو است نسخهاى به او داد و گفت: 'به فلان چشمه که رسيدي، نسخه را خاک کن. مرغها که آمدند، با تو کارى نخواهند داشت. دست دراز کن و يکى از آنها را بگير.' لطيف همين کار را کرد و مرغ سخنگو را برداشت و آمد. شب را در خانه نامزدش ماند و شب بعد مرغ سخنگو را به مادرش رساند. مادر به سراغ ديو رفت که: تو که گفتى در اين سفر کشته مىشود. اما او باز هم سالم برگشته. ديو گفت: 'فلان جا يک شيشه زهر هست، آن را بردار و روى غذاى لطيف زهر بريز تا بخورد و بميرد.' مرغ سخنگو که روى تاقچه نشسته بود، حرفهاى آنها را شنيد، پريد و رفت سراغ دختر و او را خبر کرد. دختر سوار اسب شد و خود را به خانه لطيف رساند. لطيف هنوز نيامده بود. مرغ سخنگو گفت: 'مادر لطيف بيست و يک بچه ديو دارد و شوهرى که يک طرفش سوخته است.' دختر صبر کرد تا لطيف برگشت و آنچه را مرغ سخنگو گفته بود، برايش تعريف کرد. لطيف مىخواست برود و آنها را بکشد. اما دختر نگذاشت و گفت: 'تو شير او را خوردهاي، دلت به رحم مىآيد. من مىروم و آنها را مىکشم.' دختر رفت و همهٔ آنها را کشت. بعد دختر هفت قطار شتر فرستاد و پولهائى را که آنجا بود به خانه بردند. لطيف و دختر با هم عروسى کردند و لطيف پادشاه آن شهر شد. |
|
- تنبل |
- افسانههاى اشکور بالا - ص ۹۳ |
- گرد آوردنده: کاظم سادات اشکوري |
- ناشر: مرکز پژوهشهاى مردمشناسى و فرهنگ عامه - وزارت فرهنگ و هنر - چاپ اول ۱۳۵۲ |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد سوم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي) |