0

آن روز خودش بود، استخوان‌ها و پلاکش و هیچ کس نفهمید بر من چه گذشت!

 
maarej
maarej
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1389 
تعداد پست ها : 1832
محل سکونت : خراسان رضوی

آن روز خودش بود، استخوان‌ها و پلاکش و هیچ کس نفهمید بر من چه گذشت!

احمدعلی ابکایی از ارکان گردان امام محمدباقر(ع) لشکر 25 کربلا به مناسبت شهادت فرمانده دلیر این گردان «سردار شهید علیرضا بلباسی» به بیان خاطراتی پرداخته که تقدیم به مخاطبان می‌شود.

* صفات فرمانده

بلباسی کلاً کم می‌خوابید، روزی دو سه ساعت بیشتر نمی‌خوابید، برای نماز شب هم بدون استثناء بیدار می‌شد، داخل چادر نماز شبش را می‌خواند، چراغ هم روشن نمی‌کرد، بدون سر و صدا نمازش را می‌خواند، اگر بعدازظهرها کاری نداشت، نیم ساعت تا یک ساعت می‌خوابید، غذا خوردنش هم معمولی بود، نه زیاد می‌خورد نه کم، لاغر بود ولی قدرت بدنی بالایی داشت، جلسات هم عموماً آخر شب‌ها بود، از دوازده شب تا دو سه نیمه شب، اگر جلسه‌ای نداشتیم ساعت 10:30 خواب بود، قبل از خوابیدن دفترچه‌هایش را در می‌آورد و مشغول می‌شد، همیشه هم با وضو می‌خوابید.

* دفترچه رمزی فرمانده شهید

شهید بلباسی سه تا دفترچه داشت، یک دفترچه‌اش مربوط به پیگیری کارها بود و همیشه همراه‌اش بود، یک دفترچه دیگر هم داشت که بزرگ‌تر بود، این دفترچه مربوط به نوشته‌های تحلیلی او بود، مثلاً نقاط قوت و ضعف یک عملیات را در آن می‌نوشت، یک دفترچه کوچک هم داشت که الان به یادگار پیش من مانده که کاملاً شخصی بود، محاسبه‌های شخصی‌اش را در آن می‌نوشت، دفترچه کوچک دیگری هم داشت که تمام نوشته هایش در این دفترچه کاملاً رمزی است، طوری که فقط خودش‌ می‌داند چه چیزهایی آن جا نوشته، مثلاً نوشته «4، ق، ل، م و...» حروف دیگری هم هست و جلوی آن‌ها را مثبت و منفی می‌گذاشت، چند بار از او سئوال کردم، اما جواب نداد، من فکر می‌کنم هر روز نسبت به عملکردهایش به خودش نمره می‌داد، بیشتر اوقاتی که دیدم او سرگرم این دفترچه‌اش هست، اواخر شب بود، انجام این محاسبات را می‌گذاشت قبل از خواب، شاید این واژه‌ها برای نماز اول وقت و مراقبت از دروغ نگفتن و انجام کار برای رضای خدا و این‌ها بود، این مورد برای من و بچه‌هایی که در کنار او بودیم، خیلی جالب بود، شاید چون هیچ وقت از آن سر در نیاوردیم حس کنجکاوی ما را برای کشف آن‌ها بر می انگیخت، من شخص دیگری را ندیدم که چنین کاری بکند.

* عروج فرمانده روزهای عاشقی

بیست و سوم دی ماه 65 در حین عملیات کربلای پنج ترکش خوردم، مرا به عقب منتقل کردند، در بیمارستان اصفهان عمل کردم و به قائمشهر انتقالم دادند، دو، سه هفته‌ای بستری بودم، شهید بلباسی هم مرخصی بود و باید می‌رفت منطقه برای ادامه عملیات کربلای پنج.

من در بیمارستان بودم که بلباسی آمد از من خداحافظی کرد، می‌دانستم که نیروهاش این بار خیلی

کم‌اند، گفتم: «من چند روز با عصا راه بروم خوب می‌شوم، اجازه دهید همراه‌تان بیایم.» قبول نکرد.

گفت: «جنگ که هنوز تمام نشده، نباید که همه یک دفعه بروند، تو هنوز مجروحی، باید خوب بشوی، در آینده جبهه به تو نیاز دارد.»

این آخرین اعزام او به منطقه بود، گفت: «برایم دعا کن!» گفتم: «چرا؟» گفت: «دیگر نمی‌توانم جوابگوی خانواده‌های شهدا باشم، توی صورت‌شان نمی‌توانم نگاه کنم و بعد از هر عملیات به آن‌ها تبریک و تسلیت بگویم.»

... و رفت ... برای همیشه.

به بلباسی دویست نفر نیروی بسیجی دادند و او به سمت شلمچه راه افتاد، در ادامه عملیات کربلای5، باید کربلای هشت انجام می‌شد، گردان شهید بلباسی در آن جا وارد عمل شد، جانشین او، پاسدار طلبه شهید، موسی محسنی بود، خمپاره بین او و جانشین‌اش خورد، هر دو با هم افتادند، «برج علی ملک خیلی»، همان پسر جوان که شده بود پیک گردان، تا لحظه آخر با او بود، کنارش بود، شاهد شهادت بلباسی بود، دیگر نمی‌شد کاری کرد، دیر شده بود، با شهادت بلباسی و جانشین‌اش در یک زمان، یک جورهایی گردان از هم پاشید، یک سری از بچه‌ها کشیدند عقب و جنازه اینها ماند تا ... دوازده سال بعد!

با عصا به سپاه رفتم، شایعه شده بود که بلباسی شهید شده، اما نه، باید باور می‌کردم، خبر شهادت‌اش رسید، شوکه شده بودم، من همه چیزم را از دست داده می دیدم، مرشدم را، فرمانده ام را، معلم ام را، رفیق ام را... .

12 اسفند 1365 بود، مراسم عزاداری بزرگی در مسجد صبوری قائمشهر برگزار شد، کل بسیجی‌ها و دوستان آمده بودند، آقای مسرور، روحانی گردان ما در آن روز سخنرانی کرد، و وصیت نامه شهید خوانده شد.

دیدار بعدی‌ام با بلباسی، پس از 12 سال از غم هجر و جدایی رقم خورد، از جنازه‌اش تنها استخوانی مانده بود و جمجمه‌ای که یک ترکش، آن را سوراخ کرده بود، آن روزی که جنازه‌اش را آورده بودند، خانواده و برادرهاش حاضر بودند، جمجمه‌اش کاملاً با صورتش منطبق بود، همین که سر کفن را باز کردند، برادرِ بلباسی گفت: «این برادر من است؟» پلاک‌اش هم بود، اما عکس و لباس و وسایلی همراهش نبود.

آن روز خودش بود و استخوان‌ها و پلاکش. آن روز هیچ کس نفهمید بر من چه گذشت... .

شنبه 24 اسفند 1392  8:30 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
دسترسی سریع به انجمن ها