من از 7 سالگی چادر سرم کردم با عشق..
چون به قدری دختران با حجاب چادر در خانواده ی ما مورد تشویق و اهمیت قرار میگرفتند که دلم میخواست حتی توی خواب هم چادر سر کنم...
انقدر پدرم با افتخار به من نگاه میکرد و منو با خودش اینور و اون ور میبرد که حاضر نیستم نگاههای پدرمو با هیچ چیز این دنیا عوض کنم:)
قبل از 7 سالگی مامانم برام چادر میدوخت چادر های قشنگ قشنگ :)منم لحظه شماری میکردم که موقعش برسه و بتونم اونارو سرم کنم
و بالاخره روز اول مدرسه مامان یه چادر مشکی کوچولو برام حاضر کرده بود،اتو کشیده گذاشته بود روی مانتو شلوار مدرسه ام ذوق مدرسه یه طرف ذوق سر کردن چادر مشکی یه طرف دیگه تا صبح از انتظار داشتم دیوونه میشدم مثل کسی که میخواد لباس عروسی بپوشه پراز شادی بوودم..
دست مادر گلم درد نکنه...:-*
صبح که مامانم صدام کرد تا وقتی که بخواد چادرو سرم کنه چشم از روی چادر بر نمیداشتم و هی میپرسیدم مامان من دیگه بزرگم دیگه مگه نه؟:) تا بالاخره سرم کردم 10 دفعه رفتم جلو آینه و برگشتم تا بالاخره با صدای مامان مثل یه ملکه خانم از در رفتم بیرون و از اون موقع تا همین الان هیچوقت بدون چادر از خونه بیرون نرفتم ولی هنوزم حسم اینه که مثل ملکه ها هستم:)
بعد از اون روز ها هم که شعور همراه شور شد با تفکرات پشت حجابم هم آشنا شدم و حجابو به عنوان یه سنگر و پرچم نگاه کردمو بهش افتخار میکنم..البته از پدرو مادر مهربونمم که خیلی لطیف و ظریف برنامه ی هدایت منو ایجاد کردند سپاسگزارم...