داستان چادری شدن من از جمله داستانهای شیرین کاری های شهداست...
من در خانواده مذهبی بزرگ شدم و عشق به چادر از ابتدا در وجود من بود از اواسط دبستان چادر یار من شد ولی با ورود به دوران بلوغ و شور نوجوانی پوشیدن چادر من میشه گفت یکی بود چندتا نبود شده بود طوری که خودم هم نمیدونستم چیکار میکنم
ولی خداوند به من عنایت داشت و با ورود به دانشگاه تحولاتی در من رخ داد البته قبل از دانشگاه نیز حجاب برای من خیلی مهم بود.
رفتن به اردوی جنوب در دوران دانشجویی و برکات همنشینی با شهدا من رو بی نصیب نذاشت و با بستن عهدی با شهدا و کمک و یاری خداوند من نیز به جماعت چادری ها پیوستم.
اولین روزی که چادر را در دانشگاه پوشیدم خیلی روز قشنگی برای من بود.
من در پیاده روی جلوی دانشکده به سمت آنجا میرفتم که گروهی از دوستان ترم بالایی رو دیدم که همگی خندان به سمت من آمدند و پوشیدن چادرم را به من تبریک گفتند و ابراز خوشحالی کردند و من با خوشحالی و کمال اعتماد به نفس وارد دانشکده شدم.