تسبيح گرانبها (۲)
|
به اطراف نگاه کردم، ديدم سنگهاى قيمتى فراوانى در آنجا وجود دارد. ناچار مقدار زيادى از آنها را پائين ريختم تا حاجىآقا شترها را بار کرد و عازم برگشتن شد. به او گفتم: 'پس من چهکار کنم و چگونه از اين بلندى پائين بيايم؟' |
|
حاجىآقا گفت: 'ناراحت نباش. اگر به اطراف خود دقيقتر نگاه کني، استخوانهاى زيادى مىبيني. آنها هم مثل تو روزى زنده بودند و به طعمه چهل روز غذاى مفت و يک روز کار جان خود را از دست دادند. مىبينى که من نمىتوانم تو را از آن بالا پائين بياورم. ناچار بايد به سرنوشت ديگران دچار شوي. راه فرارى هم وجود ندارد. از يک طرف دريا است و اگر خودت را پرت کنى غرق مىشوي. اگر به طرف کوه خودت را پرت کنى روى سنگلاخ، ذرهذره خواهى شد. بهتر است که تسليم سرنوشت شوى و خودت را به پرندگان شکارى بسپاري. آخر اين بيچارهها هم گرسنهاند و بهعلاوه به من خيلى خدمت کردهاند. فکر مىکنم بتوانند يکى دو روز با خوردن تو سير باشند.' |
|
حاجىآقا حرفهايش را گفت و حرکت کرد و هرچه آه و زارى کردم، کوچکترين اعتنائى نکرد و مرا بهحال خود گذاشت. مدت دو شبانهروز با پرندگان بزرگ، پيکار کردم تا مرا با چنگال و منقار پاره نکنند. از يک طرف امواج خروشان دريا هرلحظه با شدت بيشتر خود را به بدنهٔ کوه مىزدند. گوئى انتظار بلعيدن مرا داشتند. از سوى ديگر صخرههاى تيز و برنده همچون نيزههاى سربازان سر به آسمان بلند کرده بودند تا اگر سرازير شوم از من پذيرائى کنند. بالاخره تصميم خودم را گرفتم. دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم مرا يارى کند. بعد توکّلت علىالله گفتم، چشمانم را بستم و خودم را به پائين کوه پرت کردم. ابتدا خيال کردم خواب مىبينم. مدتى چشمهايم را ماليدم و به اطراف نگاه کردم تا متوجه شدم که صحيح و سالم به پائين کوه رسيدهام و صخرهها به من آسيبى نرساندهاند، زيرا به يارى خداوند بزرگ بين دو صخره فرود آمده بودم. خدا را شکر کردم و خسته و گرسنه در بيابان به راه افتادم. |
|
رفتم و رفتم تا به يک چشمه رسيدم. در کنار چشمه نشستم دستم را دراز کردم تا کمى آب بنوشم که صداى گوشخراشى مرا بهخود آورد. ديدم در مقابلم يک ديو وحشتناک بهصورت پيرزنى قوى هيکل ايستاده است. از ترس سلام کردم ديو گفت: اى آدميزاد اگر حق سلامت نبود، گوشت تو يک لقمهٔ من و خون تو يک جرعهٔ من مىشد. حالا بگو ببينم کى هستى و اينجا چهکار مىکني؟ |
|
داستان زندگىام را برايش تعريف کردم. خيلى متأثر شد. مرا به خانه برد. آب و غذاى کافى به من داد. ديو دو پسر داشت که به شکار رفته بودند. موقعى که برگشتند پيرزن آنها را قانع کرد تا از خوردن من صرفنظر کنند. آنها هرطور بود قبول کردند. چهل روز مهمان آنها بودم. پيرزن با من خوشرفتارى مىکرد، ولى پسرهايش با من ميانهٔ خوبى نداشتند. روز چهل و يکم که پسرها مىخواستند به شکار بروند، مرا هم با خود بردند. در راه به دو نفر دزد برخورد کرديم. ديوها يک قاليچه و يک تير و کمان از دزدها گرفتند و آنها را کشتند. بعد آتش روشن کردند. گوشت دزدان را پختند و خوردند. موقعى که مىخواستند قاليچه و تير و کمان را بين خودشان تقسيم کنند کار به دعوا کشيد. من ميانجى شدم و گفتم: تير و کمان را به من بدهيد. يک تير رها مىکنم. هرکدام زودتر آن را پيدا کرد و آورد قاليچه مال او خواهد بود. |
|
ديوها، بدون کوچکترين ترديدى قبول کردند و تير و کمان را به من دادند. من يک تير در چلهٔ کمان گذاشتم. خدا را ياد کردم و زير لب گفتم: يا سليمان، در پى يافتن تير هلاک شوند. آنوقت تير را با قدرت هرچه تمامتر رها کردم. ديوها بهسرعت بهدنبال آن دويدند. من هم تير و کمان را برداشتم و چون ضمن بگو مگوى ديوها فهميده بودم که قاليچهٔ حضرت سليمان است، روى قاليچه نشستم، چشمهايم را بستم و زير لب گفتم: يا سليمان نبي، مرا در نزديکى فلان شهر فرود آور. |
|
موقعى که چشمهايم را گشودم خود را در نزديکى شهر حاجىآقا ديدم. خدا را سپاس گفتم. تير و کمان و قاليچه را در جائى پنهان کردم و به شهر رفتم. چند روزى گذشت و من در اين مدت سعى کردم تا آنجا که ممکن است ظاهرم را تغيير دهم و با گذاشتن ريش و سبيل و پوشيدن لباسهاى کهنه، کارى کنم که حاجىآقا مرا نشناسد. بالاخره يک روز صداى جارچى را شنيدم که مىگفت: ايهاالنّاس! فردا صبح مىتوانيد در ميدان شهر جمع شويد و با حاجىآقا ملاقات کنيد. |
|
صبح روز بعد خودم را به ميدان شهر رساندم و مانند دفعهٔ قبل زودتر از ديگران داوطلبب شدم که چهل شبانهروز مهمان حاجىآقا باشم و يک روز برايش کار کنم. چون مدتى گذشته بود و در قيافهام تغييرات زيادى داده بودم، حاجىآقا اصلاً مرا نشناخت و با خود به خانه برد. بعد از چهل شبانهروز همان ماجرا تکرار شد. موقعى که به کنار دريا رسيديم، گاو را کشتم و پوستش را دوختم. حاجىآقا گفت: به داخل پوست گاو برو. من تظاهر کردم که بلد نيستم و مىخواستم از پهلو وارد پوست گاو شوم. حاجىآقا با عصبانيت گفت: احمق چهکار مىکني؟ مگر مىشود تمام قد وارد پوست گاو شد؟ گفتم: حاجىآقا شما از يک آدم دهاتى چهطور توقع داريد چنين کارهائى بلد باشد؟ خواهش مىکنم خودتان راهش را به من نشان بدهيد. |
|
حاجىآقا بدون آنکه به شک بىافتد جلو آمد. سرش را نزديک پوست گاو برد و گفت: خيلى خوب به من نگاه کنم ببين با سر بايد به داخل آن بروي. |
|
من نگذاشتم حرف حاجىآقا تمام شود. با يک حرکت او را به داخل پوست فشار دادم و فوراً بقيهاش را دوختم. بعد از آنجا دور شدم. حاجىآقا مدتى دست و پا زد و فحش داد و عربده کشيد، ولى مرغان شکارى خيلى زود آمدند و حاجىآقا را به قلهٔ کوه بردند. در آنجا موقعى که حاجىآقا از پوست گاو بيرون آمد، باز مدتى به من فحش داد و بد و بيراه گفت. بعد که آرامتر شد به او گفتم: حالا براى جبران گناهانى که مرتکب شدهاي، مقدارى از آن جواهرات پائين بريز تا اين شترها را بار کنم و موقعى که آنها را فروختم، پولش را به بيچارگان بدهم تا تو را دعا کنند. شايد خداوند گناهانت را ببخشد. |
|
نمىدانم حاجىآقا تحت تأثير حرفهاى من قرار گرفت يا اميدوار بود که راهى براى فرود آمدن پيدا کند و جواهرات را از من پس بگيرد که بدون معطلى مقدار زيادى سنگهاى قيمتى پائين ريخت و من شترها را بار کردم. وقتى کار تمام شد به حاجىآقا گفتم: حالا نوبت من است که با اين جواهرات به شهر برگردم و تو را با سرنوشتى که يک روز براى من پيشبينى کرده بودي، تنها بگذارم. |
|
هرچه حاجىآقا ناله و زارى کرد، توجهى نکردم و البته کارى هم از من ساخته نبود. بالاخره با جواهرات به شهر برگشتم و از آنجا تير و کمان و قاليچهام را برداشتم و به يک شهر دور رفتم. از سرنوشت حاجىآقا اطلاعى ندارم ولى خودم در شهر جديد زندگى آبرومندانهاى درست کردم و با دختر حکمران شهر ازدواج کردم و به خوشرفتارى و عدل و داد مشهور شدم. طولى نکشيد که آوازهٔ خوبى و بخشندگى من در همهجا پيچيد و به گوش پادشاه رسيد و شما مرا به وزارت منصوب کرديد.' |
|
سخن وزير که به اينجا رسيد، پادشاه تصديق کرد که داستان جالبترى تعريف کرده است و تسبيح را به او واگذار کرد. |
|
- تسبيح گرانبها |
- کلاغ و سيب، افسانههاى محلى قاينات ص ۸۹ |
- روايت غلامعلى سرمد |
- انتشارات نيل ۱۳۵۲ |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد سوم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي) |