0

پيرمرد خارکن

 
hojat20
hojat20
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 42154
محل سکونت : بوشهر

پيرمرد خارکن

پيرمرد خارکن
پيرمردى بود که از ره خارکنى و فروش آن روزگار مى‌گذراند. روزى مشغول کار بود که ديد بز قوى و بزرگى از جلوى او رد شد. پيرمرد به دنبال او رفت و ديد بز وارد خانه‌اى شد. پيرمرد هر چه گشت تا در خانه را پيدا کند و داخل شود نتوانست نااميد برگشت. روز بعد، پيرمرد آهوئى را ديد که دوان‌دوان مى‌گذشت و به‌سوى آن خانه مى‌رفت. پيرمرد آهو را هم نتوانست بگيرد. روز سوم، گوزنى از جلوى او رد شد و به‌سوى همان خانه رفت. پيرمرد دنبال گوزن رفت. گوزن سربرگرداند و پرسيد: چه مى‌خواهي؟ پيرمرد گفت: مى‌خواهم تو را بگيرم، بفروشم و نانى براى زن و بچه‌ام تهيه کنم. آهو گفت: داخل اين خانه گرگ پير و کورى است.
 
خداوند ما را براى او مى‌فرستد تا خوراک آن شويم. ما روزى گرگ هستيم برگرد به خانه‌ات! پيرمرد برگشت و آنچه را شنيده بود براى زن خود تعريف کرد. بعد گفت: مگر من از آن گرگ پير کمتر هستم. من هم در خانه مى‌نشينم تا خدا روزى مرا هم بفرستد! هر چه زن او خواست او را دنبال کار بفرستد، پيرمرد از جاى خود تکان نخورد. زن رفت از باغچه سبزى بچيند، تا کارد خود را به زمين فرو کرد، صدائى شنيد، خاک را کنار زد. کوزه‌اى ديد پر از سکه رفت و به شوهر خود خبر داد. پيرمرد گفت: خداوند بايد گنج را به داخل خانه بفرستد! زن رفت و هر چه زور زد نتوانست کوزه را تکان بدهد. ناچار کار را گذاشت براى فردا تا شايد شوهر او کمکى بکند.
 
زن همسايه که حرف‌هاى زن پيرمرد را شنيده بود، همينکه شب شد، بيل و کلنگ را برداشت و رفت سراغ کوزه. دست برد کوزه را بردارد ديد توى آن مار و مارمولک است. عصبانى شد و کوزه را برداشت و انداخت توى اتاق پيرمرد و زن و بچه‌هاى او. پيرمرد با صداى شکستن کوزه و جرينگ جرينگ سکه‌ها از خواب پريد. به زن خود گفت: ديدى چه جورى روزى‌رسان گنج را از سقف اتاق به داخل اتاق فرستاد. آنها سال‌هاى سال به خوشى زندگى کردند.
 
ـ پيرمرد خارکن
ـ افسانه‌هاى ديار هميشه‌بهار ـ ص ۱۸۶
ـ گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمى
ـ روايت خديجه حسيني، آموزگار.
ـ انتشارات سروش چاپ اول (۱۳۷۴)
(به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد دوم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)

آنروز .. تازه فهمیدم .. 

 در چه بلندایی آشیانه داشتم...  وقتی از چشمهایت افتادم...

جمعه 19 آذر 1389  8:15 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها