پشمالو
|
يکى بود يکى نبود در زمانهاى قديم، در سرزمينهاى دور پادشاهى زندگى مىکرد. که هر چه زن مىگرفت صاحب بچهاى نمىشد. از فضاى روزگار روزى دخترى را به زنى گرفت که براى او دخترى به دنيا آورد. |
|
موقع زايمان، زنهاى ديگر پادشاه که مىديدند با تولد نوزاد، از چشم شاه خواهند افتاد و هووى آنها سوگلى خواهد شد، نشستند نقشه کشيدند که موقع تولد بچه را سر به نيست کنند. براى اينکار قابله مخصوصى را با پول و خلعت زياد راضى کردند که روز زايمان، بچهسگى را با خودش به قصر پادشاه بياورد و آن را بهجاى نوزاد بگذارد و بچه اصلى را سر به نيست بکند. |
|
روز زايمان قابلهٔ از خدا بىخبر تولهسگى را با خودش همراه آورد و پس از اينکه زن شاه فارغ شد، آن را بهجاى بچه که دختر قشنگ و ملوسى بود، گذاشت و بچه اصلى را به دست زنهاى ديگر شاه داد. خبر به بارگاه بردند که چه نشستهاى که زنت تولهسگ زائيده، از شنيدن اين خبر، پادشاه بهحدى ناراحت و عصبانى شد که فرمان داد، زن خود را با همان حال بيمار به زندان بيندازند. در زندان، زن بيچاره از شدت غصه و ناراحتى جان سپرد. زنهاى ديگر شاه بچه را به پيرزنى که در حياط پشتى قصر زندگى مىکرد و باقىماندهاى از غذاهاى آشپزخانه شاه به او مىرسيد، سپردند تا او را بکشد و به قابله هم انعام و پول زيادى دادند و او را به مملکت ديگرى فرستادند. |
|
پيرزن که زن دنيا ديده و خداترسى بود و از تنهائى به تنگ آمده بود، دختر پادشاه را که به او سپرده بودند که او را بکشد، به فرزندى پذيرفت و تمام کوشش خود را صرف بزرگ کردن و تربيت او کرد. ماهها گذشت، دختر پادشاه از پيرزن هنرها آموخت و به مکتب رفت. هر چه بزرگتر مىشد، شاهزادگى او بيشتر نمايان مىشد. از حيث جمال که همتا نداشت. به آفتاب مىگفت تو در نيا که من درآمدهام. در کمال و هنر هم کسى به گرد پاى او نمىرسيد. هر انگشتش هنرى مىآفريد. |
|
مدتها گذشت، در اين مدت پيرزن به دختر، يواشيواش فهمانده بود که دختر پادشاه است و حسادت زنهاى پدرش او را از خانه و زندگى آواره کرده. دختر که خداوند فهم و شعور کافى به او داده بود و همچنين پيرزن را خيلى دوست مىداشت، به همان زندگى محقر قناعت کرد و دختر پادشاه بودن خود را يروز نداد. روزى از روزها پادشاه براى سرکشى به اسبهائى به حياط پشتى قصر آمده بود. يک دفعه چشم او به پنجره اطاق پيرزن افتاد، ديد دخترى زيباتر از ماه شب چهارده، پشت پنجره نشسته و بدون توجه به اطراف مشغول دستدوزى است. |
|
پادشاه به قصر برگشت و پيرزن را احضار کرد و جوياى نام و نشان دختر شد پيرزن گفت: پادشاه به سلامت باد، اين دختر تنها فرزند و نور ديدهٔ من است. پادشاه که با همان نگاه اول دلباختهٔ دختر شده بود، از پيرزن خواست که دختر خود را به او بدهد. پيرزن که از بازى روزگار در عجب مانده بود. لحظهاى مکث کرد و بعد جواب داد که اى پادشاه اختيار دخترم دست خودش است و بايد او رضايت بدهد. پادشاه از پيرزن خواست که موضوع را با دخترش در ميان گذارد و از او خواستگارى کند. پيرزن با عجله به اطاق برگشت و با ناراحتى موضوع را به دختر گفت، دختر که مىدانست اگر مخالفت کند جان خودش و جان پيرزن در خطر است، به پيرزن گفت که هيچ ناراحت نباش و به قصر برو و به شاه بگو که من حاضرم با او عروسى کنم و باى اينکار مقدارى پول و يک هفته وقت لازم دارم پيرزن به قصر برگشت و گفتههاى دختر را براى پادشاه بازگو کرد. |
|
پادشاه موافقت کرد و دستور داد از خزانه هر قدر پول که پيرزن مىخواهد به او بدهند. پيرزن پولها را گرفت و پيش دختر برگشت. دختر به پيرزن گفت که زود باش برو چاهکن خبر کن تا بيايد و يک راه زيرزمينى از زير همين حياط تا خارج شهر درست بکند و هر قدر هم که پول خواست به او بده. خودش هم زود به بازار رفت و به يکى از پوستيندوزهاى ماهر دستور داد که براى او پوستينى از پوست حيوان درست بکند بهطورى که فقط از راه چشمانش با خارج رابطه داشته باشد. |
|
يک هفته گذشت و طى اين مدت خياطهاى مخصوص پادشاه براى دختر لباسهاى پرقيمت، درست کردند. آخر هفته بود که راه زيرزمينى حاضر شد و پوستين هم آماد شده بود. دختر انعام خوبى به پوستىدوز و چاهکن داد و آنها را روانه کرد. موقع شب جشن مفصلى در قصر پادشاه برگزار بود. تمام وزيرها و وکيلهاى مملکت دعوت شده بودند، غذاهاى عالى پخته بودند و شيرينى و ميوه در همهجا پر بود، قبل از شام با تشريف و احترام دنبال عروس رفتند تا او را به قصر پادشاه ببرند. دختر، باقىماندهٔ پول را به پيرزن داد و گفت که مادرجان با اين پولها تا آخر عمرت به راحتى زندگى بکن و در ضمن اين پوستين را هم بگذار دم راه زيرزميني. سپس از پيرزن خداحافظى کرد و با کسانىکه دنبال او آمده بودند به طرف قصر پادشاه راه افتاد، در قصر پادشاه لباسهاى عروس را به تن او کردند و جواهرات زياد به سر و سينه او زدند و او را به مجلس عروسى بردند. پادشاه به گرمى از او استقبال کرد و با دست خودش گردنبند و سينهريزهاى گرانبهائى به گردن او بست. جشن عروسى شروع شد. و همه با شادى و سرور مشغول خوردن و نوشيدن شدند. بعد از شام. دختر از پادشاه اجازه گرفت که به حياط برود. دختر رفت و با عجله لباسهاى عروسى را درآورد. و به حياط پشتى قصر رفت و پوستين را پوشيد و مقدارى خوراکى و يک چراغدستى برداشت و از راه زيرزمينى پا گذاشت به فرار. |
|
پادشاه کمى منتظر دختر ماند، ديد خبرى نشد، باز هم کمى منتظر ماند، باز هم خبرى نشد، نگران شد و به حياط رفت، ديد که لباس عروس روى يکى از درختهاى باغ قصر آويزان شده ولى از خود دختر خبرى نيست. دستور داد همه جا را بگردند و خودش هم به اطاق پيرزن رفت و سراغ دختر را از او گرفت ولى پيرزن جواب داد: از موقعىکه فرستادههاى پادشاه دخترم را بردهاند از او خبرى ندارم. خبر گم شدن عروس پادشاه. همهجا پخش شد و از طرف پادشاه مأمورها به اطراف مملکت فرستاده شدند تا دختر را پيدا بکنند ولى اثرى از دختر بهدست نيامد. |
|
يواشيواش موضوع کهنه شد و از بادها رفت. حالا بشنويم از دختر که چون پوستين پر از پشمى پوشيده، بعد از اين او را به نام پشمالو خواهيم شناخت. |
|
پشمالو به کمک چراغدستى از راه زيرزمين به بيرون شهر رفت و باز هم راه رفت و راه رفت تا از مملکتى که پدرش در آن حکومت مىکرد خارج شد؛ خيلى خسته شده بود و در ضمن گرسنهاش هم بود. غذائى را که همراه آورده بود، خورد و در سايه درختى دراز کشيد و به خواب رفت. طرفهاى عصر عدهاى اسبسوار از شکار برمىگشتند، در جلوى آنها جوانى بود که تا چشم خود به پشمالو افتاد. به همراهان خود گفت که چه حيوان قشنگي، اين را برداريم و ببريم قصر، حتماً براى عمهام سرگرمى خوبى خواهد بود. اين جوان برادرزاده ملکهٔ مملکتى بود که پشمالو وارد آن شده بود و ملکه از غصه گم شدن تنها پسر خود از يک سال پيش خبرى از او بهدست نيامده بود خيلى غمگين بود. |
|
سواران پشمالو را برداشتند و به قصر پادشاه بردند واو را به ملکه دادند. ملکه که از تنهائى و غم دلتنگ شده بود خوشحال شد و دستور داد که يکى از اطاقهاى قصر را به پشمالو اختصاص بدهند و موقع غذا خوردن هم غذاى پشمالو را مستقيماً از آشپزخانهٔ قصر به اطاق او ببرند. مدتها از آمدن پشمالو گذشت و پشمالو خيلى احساس راحتى مىکرد. غذاى او مرتب و خواب او راحت بود. در قصر همه او را دوست داشتند. و به هر جا که مىرفت کسى جلوى او را نمىگرفت و خلاصه پشمالو براى خودش استقلال کامل داشت. |
|
يک شب که پشمالو خوابش نمىآمد در اطاق خودش نشسته بود. يک دفعه صداى پائى شنيد. تعجب کرد، چون آن موقع شب همه خوابيده بودند. با احتثاط از لاى در، حياط را نگاه کرد ديد که آشپز قصر در حالىکه در دست او هيزم نيمسوخته و در دست ديگر او وى يک بشقاب مقدارى تهديگ سوخته و استخوان است به طرف دروازه قصر مىرود. حس کنجکاوي، پشمالو را نگذاشت که آرام بگيرد، يواشکى دنبال آشپز راه افتاد و رفت. ديد که آشپز بعد از مقدار زيادى راه رفتن، وسط يک بيابان ايستاد و سرپوش چاهى را برداشت و با صداى ترسناکى داد زد: يالاه، بيا اينها را کوفت کن. |
|
در اين موقع پسرک لاغر و نحيفى از ته چاه بيرون آمد. آشپز بىانصاف با هيزم نيمسوختهاى که در دست داشت پسرک را زد و بعد بشقاب را جلوى او گذاشت تا بخورد و وقتى پسرک با اشتها آنها را خورد، آشپز خدانشناس دوباره او را با هيزم نيمسوخته زد و انداخت داخل چاه و در چاه را گذاشت و به قصر برگشت. |