یادی از جانباز شهید حاج سیدمجتبی علمدار
رفت مکه و مدتی بعد برگشت، رفتیم پیشوازش، بغلش کردم، بوئیدمش، بوسیدمش. رفتیم جای خلوتی، مجتبی گریه کرد، من گریه کردم، گفت: علیرضا، عرفات بوی شلمچه می داد...
شهید سیدمجتبی علمدار، به سال چهل و پنج، در هنگامه سحر بدنیا آمد، آقا سید مجتبی اولین صدایی را که در این جهانی هستی، پس از اولین لحظه تولدش شنید، اذان صبح بود.
«شهید سید مجتبی علمدار، فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم ابن عقیل(س)، لشکر ویژه 25 کربلا بود.»
من و مجتبی ساروی هستیم. «مازندرانی» من هر کجا که مجتبی بود، حاضر بودم، مجتبی همیشه می گفت: علیرضا خیلی دوست دارم، مانند مادرم«حضرت زهرا(س)» شهید بشوم.
آن شب «عملیات والفجر 10»، به سمت سه راهی دوجیله پیش می رفتیم، آتش دشمن لحظه ای قطع نمی شد، و آرزوهای مجتبی شنیدنی تر شده بود، تیربارها مانند، بلبل می خواندند، مجتبی تیر خورد، گلوله گرینف بود. گرینف گلوله عجیبی دارد، تیرخورد به بازوی مجتبی، بالای آرنج، دست مجتبی را خرد کرد و گلوله عمود فرو رفت به پهلوی مجتبی، بازوی مجتبی شکست، پهلویش را شکافت.
مجبتی می گفت: فدای مادرم بشوم، مادرم زهرا(س) که آن نانجیبان، پهلویش را شکستند و بازویش را، هوا تاریک بود، وقتی گلوله خوردم، حس غریبی از همه یازهراهایی که گفته بودم ریخت توی دلم. تیرخورد به پهلویم، یاد پهلوی مادرم فاطمه(س) بودم.
حس کردم دستم قطع شده، پهلویم را درد شدیدی پیچیده بود، شدت گلوله استخوان را خرد کرده، دستم را پیدا نمی کردم کجاست، چرخیده بود بالای سرم. آرام بر گرداندم و یاد مادرم بودم که چه کشید در آن غربت و تنهایی.
مجتبی که در عملیات والفجر10، سخت زخمی شده بود، در بیمارستان بوعلی سینا ساری بستری بود.
من هم چند تایی تیر خورده بودم، از بیمارستان که به خانه برگشتم، عصا زنان سراغ آقاسیدمجتبی رفتم. شده بودم یک پا پرستار مجتبی، دو سه ماهی مجبتی بستری بود، دیگر از آن هیکل ورزشکاری و قامت برافراشته و رشید، شده بود پوست و استخوان، مثل یک گنجشک زخمی زیر باران، افتاده بود روی تخت. بچه های جبهه ای می آمدند و می رفتند، سید مجتبی چون پهلویش را تیر شکافته بود، کلسترومی شده بود، یک وضعیت بسیار سخت برای یک مجروح جنگی، به همین خاطر بوی نابهنجاری فضای اتاق را گرفته بود. بعضی از بچه ها مجبور بودند، جلوی بینی و دهان شان را بگیرند.
مجتبی می گفت: بچه ها، این بوی ظاهر من است که شما را این همه بی طاقت کرده و مجبورید جلوی دهان و بینی تان را محکم بپوشانید، وای به روزی که بوی باطن ما را خدا آزاد کند، آن وقت است که معلوم می شود چه بلایی سرتان می آورد. «آقاسید مجتبی البته این ها را از روی اخلاصی که داشت می گفت، وگرنه مجتبی یک جوری دیگر بود. خیلی خاص.»
روزگار گذشت، جنگ گذشت و مجتبی احوالی دیگر داشت، فرق داشت با خیلی از جنگ برگشتگان، همان حالات عرفانی را حفظ کرده بود و یک ذره از آن روحیات جبهه ای اش تنزل نکرده بود.
یک روز بهم گفت: علی رضا، آروزی مهمی دارم!
گفتم: چه آرزویی؟
گفت: دلم می خواهد خانه خدا نصیبم بشود.
مجتبی که آرزو می کند، ناگهان به لطف مادرش خانم فاطمه الزهرا(س) خیلی زود بر آورده می شود.
آقاسید مجتبی، مداح اهلبیت بود و یک جایی روضه غریبی از مادرش فاطمه الزهرا(س) می خواند.
آقارحیم یوسفی، اهل گرگان، توی آن مجلس وقتی ضجه های آقا مجتبی را برای رفتن به حج می شنود، بعد جلسه غروب زنگ می زند به خانه آقا سید مجتبی و می گوید: آقا سید مجتبی، آرزویی که داشتی بر آورده شده، می روی حج، چون آقا مجتبی عضو رسمی سپاه بود، باید مجوز خروج هم می گرفت.
می رود ستاد مرکزی سپاه تهران، آن روز کلی دوندگی می کند، موفق نمی شود، دیگر داشت، تعطیل می شد، مجتبی می رود توی محوطه، بین درختان، می نشیند، آنجا گریه می کند، می گوید: یازهرا(س) من گیر افتادم، اگر امروز اینجا کارم درست نشود، همچی بهم می خورد، بلند می شود، می رود، می بیند، کارش خدایی درست شده است. صدا می کنند: بیا این نامه ات برو.
رفت مکه و مدتی بعد برگشت، رفتیم پیشوازش، بغلش کردم، بوئیدمش، بوسیدمش. رفتیم جای خلوتی، مجتبی گریه کرد، من گریه کردم، گفت: علیرضا، عرفات بوی شلمچه می داد.
یک روز توی عرفات، جای خلوتی یافتم، جائی که من بودم و دلم بود، دست بردم خاک عرفات را بوئیدم،
- گفتم: عرفات، بی معرفت، بوی شلمچه می دهی!
و من دلم را آنجا حسابی خالی کردم، سبک شدم.
سیدمجتبی علمدار بعد از بازگشت عمره مفرده، دیگر با قبل فرق داشت، یک جورایی دیگه، پرستو شده بود و سکوی پرواز می خواست.
سال هفتاد پنج، بر اثر جراحت ناشی از جنگ، این آخری بیمارستان امام(ره) ساری بستری شد.
روز آخری، آقایحیی کاکویی بالای سرش، غروب بود، می گفت: همین که اذان مغرب شد، مجتبی چشم اش را باز کرد، بین اذان بود، گفت:
«تو که آخر گره را باز می کنی، پس چرا امروز و فردا می کنی؟»
هنوز اذان تمام نشده بود که سیدمجتبی چشم هایش را به روی دنیا بست و پرستو شد و پرید.
تشیع جنازه مجتبی یک حال و هوای غریبانه ای داشت، شلوغ بود، اشک و بود، روضه بی بی دو عالم، فاطمه زهرا(س).
مجتبی به من گفته بود: روز شهادتش، بعد از تشیع، توی قبر که گذاشتن اش، اذان بگویم، وقتی مجتبی را گذاشتیم توی قبر، صدای اذان ظهر بلندگو، بلند شد، آن وقت من ایستادم، رو به قبله، کنار قبری که مجتبی را گذاشته اند.
اذان گفتم...
اذان که تمام شد، مجتبی توی قبر آرام خوابیده است، هنوز سنگ لحد را نگذاشته ایم.
حاج آقا دیانی از دوستان آقا مجتبی ایستاد رو به قبله، مجتبی جلوی پیش نماز، نماز ظهر و عصر را خواندیم.
نماز که تمام شد، آقا مجتبی به من تاکید کرده بود که روضه مادرش حضرت زهرا(س) را سر قبرش بخوانیم.
سید مجتبی وصیت کرده بود، آن شال سبزی که در هنگام روضه خوانی اشک هایش را پاک می کرد و کمرش را می بست، داخل قبرش بگذاریم.
مجتبی گفته بود، روضه که می خوانید، هنگام گریه صورت های تان را داخل قبر بگیرید، جوری گریه کنید که اشک های تان بریزد توی قبرم...
- روضه مادرش فاطمه زهرا(س) بود.
آقارضا کافی، مداح ساروی، ایشان روضه می خواند، گریه می کردیم و اشک های مان می چکید داخل قبر، روضه حضرت زهرا(س) روی قبر خوانده شد، سنگ لحد را گذاشتیم و خاک ریختیم و سیدمجتبی رفته بود بهشت...
ما برگشتیم به زندگانی...
«آقا سید مجتبی، روز یازدهم دی ماه 1345 هنگام اذان صبح به دنیا آمد و یازدهم دی ماه 1375، هنگام اذان مغرب شهید شد و درست هنگام اذان ظهر به خاک سپرده شد. شهید سیدمجتبی علمدار مداح اهلبیت و روضه خوان حضرت فاطمه الزهرا(س) رفت بهشت مهمان مادرش شد.»
- این حال شیدایی را از آقا سیدمجتبی علمدار، هنگام اذان ظهر با آقا رضا علی پور، همرزمش، به صورت تلفنی ضبط کردم، نوشتم و هنگام اذان مغرب منتشر کردم. اینجا الان دارند اذان می گویند.
نویسنده: غلامعلی نسایی