0

علی اکبری که علی اکبر ما نبود

 
gozarmovaghat1372
gozarmovaghat1372
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 1046
محل سکونت : مازندران

علی اکبری که علی اکبر ما نبود

واگویه های ماندگار/بخش پایانی

واگویه های ماندگار/بخش پایانی

شیخ یونس کارت شناسایی او را به آنها داد و گفت: این را از جیبش در آوردم. حاج بصیر نگاهی کرد و به یکی از بچه ها داد و گفت این فلانی نیست؟ گویا شهید سیدعلی اکبر شجاعیان امیر کلایی بود...

حجة الاسلام عبدالصمد زراعتی شورکایی از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا ناگفته هایی از نبرد فاو را به شرح ذیل بیان می دارد.

 ■ ■

هنوز از خاکریز سرازیر نشده بودیم که دشمن بی درنگ ما را زیر آتش گرفت از کلاشینکف و دوشکا و قنّاسه گرفته تا آرپی چی 7 و 9 و 11 و... . زیک زاک به طرف جلو دویدیم. فاصله ها را رعایت می کردیم اما چون در مقابل آتش مستقیم دشمن قرار گرفته بودیم اندکی جلوتر، فاصله ها که آقای بلباسی تأکید داشتند، بهم خورد و هر کدام ساز خودمان را می زدیم.

گلوله ها بی هوا به هر کجا می خوردند و تنها صدای ویژ ویژ ممتدی بود که می شنیدیم. صفایی گنبدی چابک تر از همه بود و هیچ ترسی نداشت. بقیه هم در رتبه ی بعدی بودند ولی من که تنم کرخ و پر از زخم های ریز و درشت بود، به خصوص کف پاهایم مملو از زخم بود، مثل شمع گرما دیده بودم. شل و افتان و خیزان، گاهی هم دراز می کشیدم نه از ترس تیر که پوتین کوچک تر از اندازه ی پایم بود و زخم ها، درد را دو چندان می کرد و مسیر ناهموار که مرتب مرا با درد سر همراه می کرد. حتماً عباس آقا گنجی و بلباسی و بی سیم چی بابلی او که پشت خاکریز، نگاه مان می کردند، پیش از این که نگران ما باشند، به هروله و کج و ماوج دویدنم می خندیدند! مسیر پر از خون و گاهی هم تکّه های بدن بود که افتان و خیزان رفتن من باعث شد که لباسم دوباره گلی و خون مالی بشود. لعنتی ها شب قبل این قدر آتش روی سرما ریخته بودند که حجم زیادی از آب و لجن متعفّن در انفجارها روی جاده ریخته بود و گاهی سُر خوردن هم به زمین گیر شدنم می افزود.

همراهان بی آن که به عقب سرشان نگاه کنند، توانستند به یک جایی برسند و من تازه به نزدیکی تانک سوخته رسیده بودم. شیخ یونس یونسی، مرتب داد می زد: تنبل ! بدو ! بدو بیا ! و صفایی و پزشکیان هم با دست اشاره می کردند. من افتادم و کنار یک جنازه قرار گرفتم، الآن یادم نیست مال بچه های ما بود یا دشمن؟ قناسه چی دشمن چنان قصد سیم داغ کردن مرا داشت که گلوله هایش در چند سانتی متری من به زمین می خورد و بدنم را می لرزاند. شاید هم تیری به بدن آن جنازه خورده بود. چون صدای پوف مانندی از آن برخواسته بود و بعدش هم بوی بدن انسان مرده که من آن را خوب می شناختم.

جستی زدم و به پشت تانک سوخته رفتم ولی دشمن مرا ول نمی کرد! گویا من برای آنها هدف بهتری بودم. گلوله ها مرتب به تانک می خورد و کمانه می کرد و در این بین شیخ یونس هم فریاد می زد و اعصابم را بهم می ریخت! پاهایم التهاب داشت و درد می کرد. از پشت خاکریز هم بلباسی با دست اشاره می کرد: برو جلو! او گمان کرد که من کم آوردم! بالاخره تکانی خوردم و لنگان اما تند و مستقیم دویدم، چون زیک زاک معنا نداشت دشمن تعدادشان زیاد بود لذا از همه سو تیر می آمد و چه فرقی می کرد که خودت را بپیچانی یا راست قد خودت بدوی. اگر قرار بود بخورم به هر شکل می خوردم.

به کانال باریکه ای که قبل از عملیات برای کمین گذاشتن، کنده بودند رسیدم و دراز کشیدم تمام کف سنگی و دیواره اش خونین بود و بوی مرگ می داد. از میان کانال باریک به جلو رفتم و بالاخره به دوستان رسیدم آنها داشتند می خندیدند. گفتم: زهر مار ! چرا هولم می کنید؟ صفایی گنبدی به پشت خوابیده، بدو شکمش را گرفت و با صدای بلند می خندید. دشمن هم کانالک (کانال کوچک) را زیر آتش داشت.

انگار با ما نبود که آن همه تیر حواله ی مان می داد. ادامه دادم: شیخ یونس! تو نمی تونی یک لحظه ساکت بمونی تا این بدن لا مصّب! را بکشم؟ خندید و به شوخی گفت: بلا ته تن ره بنده! اینتی موقع خوب لش بونه! (تن ات به بلا دچار شود، این جور مواقع خوب بدن ات لش می شود!) و خودم هم خندیدم. گفتم: شیخ ! دیشب شهید کارگر، مگر توی آب تیر نخورد؟ حالا جنازه اش اینجا چکار می کند؟ گفت: او را تا اینجاها کشیدیم، فکر می کنم آن جنازه (اشاره به پیکری که جلوتر از ما روی کانالک! بود، کرد.) سرم را بالا آوردم و آن را دیدم. گفتم: پنج نفر آدم برای یک جنازه؟ آن هم توی این راه باریکه که نمی توانیم تن مان را تکان بدهیم؟ آقای پزشکیان به صفایی که جلو تر دراز کشیده بود با زبان مازنی ولی لهجه ی رشتی! گفت: صفایی جان! راه بیفت که میان طلبه ها تا غروب بنشینیم و به جرح و بحث های آنها گوش بدیم! صفایی چرخی زد و دمر خوابید و سینه خیز به جلو حرکت کرد.

آن دو نفر، جنازه را که چندین گلوله بدنش را پاره پاره کرده بود؛ به زحمت کشیدند و وارد کانالک! کردند. یکی از سمت سر هل می داد و دیگری از پا می کشید. جنازه مال شب قبل نبود پزشکیان و صفایی این را فهمیده بودند ولی او را تا پیش ما کشیدند. پزشکیان گفت: برادران طلبه ! این جنازه ی شهید کارگر نیست! با این حال باید او را ببریم. کانال چنین ظرفیتی را ندارد. ما می رویم باقی اش با شما است. حالا ما را ببخشید اجازه بدید ما رد بشویم. و بی درنگ از روی یونسی سینه خیز کردند و به من که رسیدند خواستم نگذارم ولی پزشکیان تمام قد از روی من رد شد، سنگریزه های کف کانالک و زخم های پرتعداد، دوباره دادم را درآورده بود. داشتم آخ و واخ می کردم که وزن سنگین و استخوان درشت صفایی، خفه ام کرده و نفس من بند آمده بود. وقتی از روی من گذشت، گمان کردم تانک چیفتن از سرم رد شد.

شیخ یونس و شیخ قربانی هم آخ و واخ می کردند و می خندیدند. در تمام این مدت تیر بار و دوشکای دشمن داشت کار می کرد. آن دو به تندی و سینه خیز کنان می خندیدند و درباره ما سه تا طلبه می گفتند و می رفتند.

آقای قربانی گفت: چه کار کنیم؟ شیخ یونس گفت: همان کاری که آنها کردند، یکی از ما می رویم آن طرف جنازه و دو نفر او را می کشیم. گفتم: چه جوری می توانیم دو نفری او را بکشیم؟ بلافاصله گفت: یکی پای او را می کشد و یکی دیگرمان سیم تلفن به پای شهید می بندیم و او آن طرف تر می کشد! سیم تلفن به وفور پیدا می شد لذا هر کدام ما چرخی زدیم و سیم های اطراف مان را جمع کردیم و به هم گره زدیم. شیخ یونس از روی شهید رد شد و بالا سرش قرار گرفت. بهتر این بود که سرش را برمی گرداندیم ولی امکان چنین جابجایی وجود نداشت چون کانالک اجازه ی این کار را نمی داد. باید جنازه را بلند می کردیم تا جابجا شود، آن وقت عراقی ها فرصت نمی دادند. از این که ما در آن وضع گرفتار بودیم خوشحال بودند. اگر آسفالت شکسته ها و خرده دپو خاک های مسیر نبود و پشتیانی تعداد معدود همرزمان ما در آن سوی خاکریز نبود، تنها یک عراقی می توانست با آرپی چی ما را به دو شقه تقسیم بکند. شیخ قربانی گفت: شیخ صمد ! تو بیا پای شهید را بگیر، من سیم را می کشم. گفتم: برای چی من؟ نه من سیم را می کشم دیگر جا به جا نشویم که پدرم در آمد. بنده خدا هم حرفی نزد.

خیلی کار سختی بود ولی ارزش آن را داشت که او را با خود ببریم. بوی بدن انسان مرده هر لحظه بیشتر می شد. من تنها لحظه ای سرم را بلند کرده بودم و او را دیدم اندکی متورم و دستهایش سیاه شده بود. گویا در عملیات نافرجام چند روز پیش مانده بود. شیخ یونس مرتب دستور می داد: بکشید. صبر کنید. بروید. هی زور بزنید! نکشید... در همین اثنا شیخ قربانی جیغ کشید: آی خدا سوختم و صورتش را گرفت. خون از میان انگشتانش فوّاره می زد. آی مُردم. به او نزدیک شدیم و در آن فضای نفس گیر صورتش را دیدیم تکه ای از گوشت گونه اش لا خورده بود. به آن دست زدم و دستم خونی شد. خندیم و گفتم: بد شد که سنگ ریزه به صورتت خورده و گلوله نخورد. آرام شد. گویا گلوله ای به سنگ خورد و تکه سنگی را حواله ی صورتش کرده بود. شیخ یونس گفت: حالا که به خیر گذشت، راه بیافتیم. کار من سخت تر شده بود ولی به نقطه ی پایان کانالک نزدیک شده بودیم.

به پایان مسیر که می رسیدیم، تازه بازی آغاز می شد. چون می بایست او را بلند می کردیم و می دویدیم. پیشنهاد دادم، بگذاریم همین جا بماند، شب که شد می آییم و او را می بریم. والّا همه کشته خواهیم شد. آنها هم قبول کردند. شیخ یونس بی درنگ از جا جست و به سرعت به طرف خاکریز دوید. با صدای بلند می گفت: بدوید...! بدوید! تخ تخ تخ ر ر ر ر ر ر ر ر ر ر...! تیر اندازی ها و رگبارهای پی در پی دشمن بود که بر سر ما می بارید. شیخ قربانی پطرودی هم برخواست و رفت. من چند قدم بعد زمین گیر شدم. کاملاً بی دفاع ماندم و در سطح جاده تقریباً به هدف خوبی تبدیل شدم. پوتین لعنتی پاهایم را از کار انداخته بود. بچه های ما نیز به سمت دشمن تیر می انداختند و تبادل آتش شدید شده بود. هر لحظه گلوله ی آرپی چی در پیرامونم منفجر می شد و چیزی تا رحلت نهایی نمانده بود.

قنّاسه چی ها هم دست بکار شدند و من علیرغم همه ی دردها و ترسی که دوباره سراغم آمده بود (وتوی دلم می گفتم چه غلطی بود که کردم.) از جا برخاستم و تا پشت تانک سوحته لنگان ولی فراری دویدم. نفسی تازه کردم و دوباره دویدم. این بار تانک سوخته، جان مرا خریده بود. اگر چه تیرهای سرگردان مرا می پاییدند و سراغ جانم را از کف جاده و کنار گوش هایم می گرفتند: ویژ... ویژ... ویژ...! و... بالاخره به بریدگی رسیدم و در آن سوی خاکریز آرام گرفتم. هوف ف ف ف... آخیش ش ش ش... ! فکر می کردم هنوز بلباسی و دوستان آنجا هستند. جز چند نفر که آمده بودند، آتش تهیه ی دشمن را پاسخ بدهند و با دیدنم خوشحال بودند و می خندیدند، کسی نبود. داشتم نفس تازه می کردم که دیدم ماشینی پایین منتظر ایستاده، دو سه نفری تقلّا دارند، کسی را سوار کنند. دقت کردم دیدم عباس گنجی است. قلبم برای لحظه ای پر تپش شد و از خاکریز سرازیر شدم و کمک کردم که او را پشت وانت بگذارند دستم به صورت محسوسی می لرزید. رنگ از رخش رفته بود و نفس هایش به شمارش افتاده بود. پشت سرهم عباس جان... عباس جان می گفتم.

او با دست لاغر و بلندش دستم را گرفت، خیلی سرد بود. تبسّمی توام با درد به من زد و یک پتویی خواست و بلا فاصله برایش آوردند و زیر سرش گذاشتند، نفهمیدم چی گفته بود و دستش را اندکی بالا آورد و من که چشمانم پر از اشک شده بود و با آستین لباسم آن را پاک می کردم، ماشین به راه افتاد و من در حالی که پای لاغرش را دست می کشیدم، چند قدمی لنگان لنگانم دویدم و او پنجه های بلندش را تکان داد و من باز ایستادم و ماشین از پستی و بلندی ها گذشت و رفت و من در دل هزاران بار آرزو کردم که او را دوباره ببینم. دوست داشتم او فرزندی که در شکم خانمش داشت را ببیند و به کنار خانواده اش برگردد. دست هایم را شستم و به سنگر برگشتم، همه خوابیده بودند.

شب هنگام گردان یارسول(ص) از راه رسید وحاج بصیر با یارانش مجدّداً خط را تحویل گرفتند. من وشیخ یونس به حاجی و تعدادی از دوستانش گفتیم: جنازه ی شهیدی که شاید از گردان شما باشد را تا ابتدای کانالک آوردیم. شیخ یونس کارت شناسایی او را به آنها داد و گفت: این را از جیبش در آوردم. حاج بصیر نگاهی کرد و به یکی از بچه ها داد و گفت این فلانی نیست؟ گویا شهید سیدعلی اکبر شجاعیان امیر کلایی بود. او دقت کرد و گفت: آره حاجی خودشه... او سرباز مشمول گردان شان بود که بچه محل حاج بصیر بود. ما هم به عقب بازگشتیم و روز بعد که به هفت تپه (مقر گردان) رسیدیم. از بلندگو، نوای جانسوز (ای از سفر برگشتگان، کو شهیدان تان، کوشهیدان تان؟) پخش می شد.

تنها یک اتوبوس نصف و نیمه بازگشته بودیم و از آن صف قطاری اتوبوس ها که از مقر عزیمت کرده بودیم؛ خبری نبود. هر کدام به گوشه ای رفتیم و به داغ خود گریستیم. داغی که دلم را هنوز آکنده از غم های بسیار می سازد. من زیر درختچه ی اقاقیای محوّطه ی گردان را از پس اشک های انبوهم از نظر می گذراندم. زمین و عرصه ای خالی از مجاهدان بی شماری که سر به عاریه ی خدا نهاده بودند و اکنون ساکت و خاموش در امواج بادی قرار گرفته بود که خاک و خاشاک را با خود تا دور دست ها می برد.

پنج شنبه 22 اسفند 1392  6:31 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها