پسر پادشاه و پيرزن
|
مردى بود، يک پسر و يک دختر داشت. زن او هم مرده بود. روزها پسر و دختر به مکتب مىرفتند. مکتبدار زن بداخلاقى بود. روزى ملاى مکتب به بچهها گفت: اگر در خانه کارى داريد بياوريد من برايتان انجام دهم. بچهها شب به پدرشان گفتند. و هم مقدارى رخت و لباس چرک را داد تا ملا بشويد. ملا رختها را گرفت، مقدارى نمک روى آنها ريخت و جلوى بچهها آنها را روى تنور تکاند. نمکها در آتش مىريختند و صدا مىدادند. ملا به بچهها گفت: به پدرتان بگوئيد زن بگيرد تا لباسهايش اينقدر شپش نگذارد. بچهها گفتند: کسى زن پدر ما نمىشود. ملا گفت: من مىشوم. شب بچهها به پدرشان گفتند و پدر هم با ملا عروسى کرد. ملا که حالا زنبابا شده بود با بچهها بداخلاقى مىکرد و مىخواست آنها را بکشد. |
|
روزى يک ديزى آبگوشت به آنها داد تا ببرند خانهٔ عمهاشان و در تنور او بپزند. در بين راه کلاغى به آنها گفت: اگر ديزى را به من بدهيد، من يک چيز خوب بهتان مىگويم. پسر گفت: اول بگو، بعد ديزى را مىدهيم. کلاغ گفت: زنبابا مىخواهد شما را بکشد... قار قار... بهتر است شما ديگر به خانهاتان نرويد. پسر و دختر راه صحرا را گرفتند و رفتند و رفتند. کم کم پسر تشنهاش شد، خواست از چشمهاى آب بخورد. خواهرش گفت: نخور که آهو مىشوي. به چشمهٔ دوم رسيدند، پسر خواست آب بخورد دختر گفت: نخور که آهو مىشوي. رفتند و رفتند تا به چشمهٔ سوم رسيدند، پسر خواست آب بخورد. دختر گفت: بخور ولى کم بخور. پسر دهان به آب چشمه گذاشت و چون خيلى تشنهاش بود، آب زياد يخورد و شد يک آهو. دختر ناراحت شد. ولى فايدهاى نداشت. ديد يک درخت پسته آنجا است. از درخت پسته بالا رفت. يک پسته شکست تا بخورد، ديد يک زنجير طلا در آن است. از درخت پائين آمد و زنجير را به گردن آهو انداخت. پستهٔ ديگرى شکست. يک پيراهن در آن بود. همينطور هر چه پسته مىشکست لباسي، النگوئي، طلائي، چيزى در آن بود. دختر لباسها را پوشيد و زر و زيورها را هم به دست و گردن خود انداخت. |
|
پسر پادشاه آمد سر چشمه اسب خود را آب بدهد. ديد اسب آب نمىخورد. هر چه سعى کرد اسب آب بخورد نخورد. به آب نگاه کرد ديد عکس يک دختر افتاده توى آب. روى درخت را نگاه کرد و به دختر گفت: بيا پائين تا اسب من آب بخورد. دختر گفت: نمىآيم پسر پادشاه رفت پيش پيرزنى و از او خواست که دختر را پائين بياورد. پيرزن ديگى برداشت و رفت سرچشمه. ديگ را وارونه توى آب کرد که مثلاً آن را پر کند. چند بار اينکار را تکرار کرد. دختر از بالاى درخت به او گفت: ديگ را از آن طرف توى آب کن. پيرزن برعکس کرد. دختر از درخت پائين آمد تا به پيرزن ياد بدهد، پسر پادشاه جلو آمد و او را بر ترک اسب خود سوار کرد و با پيرزن و آهو به قصر برد. دو روز بعد با دختر عروسى کرد. |
|
مدتى گذشت. پسر پادشاه قصد سفر کرد و به دختر گفت که سفر او يک سال طول مىکشد. روز بعد شاهزاده به سفر رفت. چند روز مانده بود از سفر برگردد، پيرزن به دختر گفت: بيا آب گرم کنم خودت را بشور تا تميز شوي. دختر قبول کرد. پيرزن يک تکه بزرگ نمک گذاشت روى دهانهٔ چاه و روى آن يک گليم انداخت. دختر لخت شد و روى گليم نشست. پيرزن آب گرم روى دختر مىريخت، کمکم نمک آب شد و دختر به ته چاه افتاد. دختر که باردار بود روز بعد يک پسر زائيد. پيرزن رفت و دختر خود را که ترشيده بود آورد و بهجاى زن شاهزاده نشاند. |
|
شاهزاده از سفر برگشت. از زن خود پرسيد: چرا دستهايت آنقدر دراز شده؟ دختر گفت: از بس به ديوار کشيدم. پسر پادشاه گفت: چرا چشمهايت گود افتاده؟ دختر گفت: بس که از دورى تو گريه کردم. پسر پادشاه حرفهاى او را باور کرد و دلش به حال او سوخت. يک روز زن به پسر پادشاه گفت: خوب است اين آهو را بکشيم. شاهزاده قبول کرد. |
|
صبح قصاب را به خانه آوردند تا آهو را بکشد. آهو گفت: بگذاريد کمى آب بخورم و بيايم. رفت سر چاه و گفت: خواهر، خواهر. دختر از ته چاه گفت: جان خواهر. آهو گفت: قصاب آوردهاند مرا بکشند. دختر گفت: 'الهى قصاب کور شود' قصاب کور شد. يک قصاب ديگر آوردند. باز آهو اجازه گرفت آب بخورد. رفت سر چاه و همان حرفها را زد. دختر گفت: الهى دست و پاى قصاب بشکند. دست و پاى قصاب شکست. سومين قصاب را آوردند. اينبار وقتى آهو اجازه گرفت که آب بخورد، شاهزاده به دنبالش رفت و ديد که آهو سر چاه کسى را صدا مىزند و يک نفر هم از ته چاه جواب او را مىدهد. رفت سر توى چاه کرد و گفت: تو کى هستي؟ دختر ماجرا را گفت. شاهزاده رفت ته چاه و زن و بچهاش را بيرون آورد. |
|
فردا، شاهزاده ديگى را پر از آب جوش کرد و انگشتر خود را توى آن انداخت و به دو تا دختر گفت: هر کس انگشتر را در بياورد مال خودش باشد. زن (دختر پيرزن) از بيرون، به خانه آمد. گفت: گرسنه هستم. پيرزن گفت: خواهرت پلو فرستاده برو بخور. پسر رفت پلو بخورد، ديد دست خواهرش لاى پلو است. رفت و به مادر خود گفت. مادرش گفت: خفه شو. بعد با سيخى پسر را زد و کشت. شوهر پيرزن از سر کار به خانه برگشت و غذا خواست. پيرزن گفت: از خانهٔ دخترت پلو آوردهاند، برو بخور. مرد رفت و ديد دست دخترش از ظرف پلو بيرون افتاده. رفت به پيرزن گفت. پيرزن گفت: خفه شو مردک نفهم! دخترت حالا زن شاهزاده است. سيخ را برداشت و شوهر خود را هم کشت. بعد خودش آمد و ظرف پلو را ديد و فهميد که هر چه پسر و شوهر خود گفته بودند راست بوده است. از غصه خودش را توى تنور انداخت و سوزاند. شاهزاده و زنش هم سالها به خوشى زندگى کردند. |
|
ـ پادشاه و پيرزن. |
ـ افسانههاى ايرانى ـ ص ۱۴۵ |
ـ گردآورنده: ابوالقاسم انجوى شيرازى |
ـ انتشارات اميرکبير چاپ دوم ۱۳۵۲ |
(به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد دوم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸) |