پرىزاد
|
پيرزنى بود، پسر کوچکى داشت. پسر بزرگ شد. روزى به مادر خود گفت: وقت آن است که زنى براى من انتخاب کني. پيرزن گفت: بهتر است پيش بزرگان بروى و از آنها کمک بخواهي. پسر از حرف مادر خود ناراحت شد و او را ترک کرد و به شهر ديگرى رفت و شاگرد مردى شد. مدتى گذشت. يک روز پسر به استاد خود گفت: اى استاد براى من همسرى پيدا کن. استاد گفت: از قضا امروز 'باز' را پرواز مىدهند، بر سر هرکس بنشيند دختر شاه مال او مىشود. |
|
جوان با همان لباسهاى ژندهاى که به تن داشت، به ميدانگاه رفت. اقوام شاه 'باز' را به پرواز درآوردند. 'باز' پريد و رفت روى شانه جوان نشست. گفتند باز اشتباه کرده است. دوباره 'باز' را پرواز دادند. اينبار هم بر روى شانهٔ جوان نشست. براى بار سوم هم همينطور شد. دختر شاه را به جوان دادند و هفت شبانهروز جشن گرفتند. مدتى گذشت. يک روز دختر به پسر گفت: به شکار برو کبوترى براى من بياور. پسر اسباب شکار را برداشت و سوار بر اسب شد و رفت. اما دلش نيامد حيوانى يا پرندهاى را با تير بزند. با دست خود يک کبوتر گرفت و برد براى دختر. دختر جفت آن را هم خواست. پسر رفت و مدتى گندم روى زمين ريخت. کبوترها آمدند و مشغول خوردن شدند، پسر جفت ان کبوتر را گرفت و براى دختر بود. |
|
وزير که عاشق دختر بود، از اينکه جوان، شکارچى زبردستى از آب درآمده بود، به او حسودىاش مىشد. با خود گفت: بايد او را نابود کنم رفت پيش شاه و به او گفت: اسب پرىزادى هست که شايستهٔ رکاب شما است. بهتر است داماد خود را بفرستى تا آن را بياورد. شاه جوان را خواست و به او امر کرد که برود و اسب پرىزاد را بياورد. |
|
پسر رفت و با مشقت زياد اسب را پيدا کرد و براى پادشاه آورد. وزير کينهاش بيشتر شد. پيش شاه رفت و گفت که پسر را بفستد تا جفت تا به باغ پريان رسيد. جوى آبى روان بود. پسر چشمش به يک گوهر شبچراغ افتاد، آن را برداشت. جلوتر رفت باز يک گوهر شبجراغ ديگر ديد. رفت و رفت تا به درختى رسيد که سر بريده شدهٔ دخترى از شاخهٔ آن آويزان بود. قطرههاى خون از سر دختر به جوى مىريخت و تبديل به گوهر شبچراغ مىشد. جوان براى اينکه راز آن را بفهمد گودالى کند و در آن پنهان شد. بعد از مدتى ديد ديوى از يک ابر پائين آمد و شيشهٔ روغنى را از زير درخت برداشت و به گردن دختر ماليد و سر را به آن چسباند. دختر زنده شد. مدتى ديو با دختر صحبت کرد بعد سر او را بريد و آن را از درخت آويزان کرد و رفت. پسر از گودال بيرون آمد. شيشهٔ روغن را برداشت و سر دختر را چسباند. دختر زنده شد و به جوان گفت: تو اينجا چهکار مىکني؟ از اينجا برو! جوان گفت: از ديو بپرس شيشهٔ عمر او کجاست. من تا تو را نجات ندهم نمىروم. بعد سر دختر را بريد و بر شاخهٔ درخت آويزان کرد و خودش توى گودال پنهان شد. |
|
ديو آمد، دختر را زنده کرد و خواست با او عشقبازى کند. دختر جاى شيشهٔ عمر او را پرسيد. ديو عصبانى شد و به او سيلى زد ولى بعد دلش به رحم آمد و گفت: شيشه عمر من در آسمان هفتم در چنگ يک کبوتر است. ديو اينها را گفت و رفت. پسر دختر را زنده کرد. دختر جاى شيشهٔ عمر ديو را به او گفت. جوان گفت: من شيشهٔ عمر او را مىآورم سپس لخت شد و خود را ميان پاهاى دختر انداخت. ديو از آسمان پائين آمد و جوان را ديد و گفت: اين جوان گستاخ را بهسزاى عملش مىرسانم. او را گرفت و به آسمان برد. وقتى به آسمان اول رسيد گفت: از اينجا بيندازمت چه مىشود؟ جوان گفت: در کجا هستيم؟ ديو گفت: در آسمان اول. گفت من هنوز روى زانوهاى دختر هستم. ديو او را آسمان به آسمان بالا برد و در هر آسمان سؤال خود را تکرار کرد و جوان هم وانمود مىکرد که هنوز از بدن دختر جدا نشده، تا اينکه به آسمان هفتم رسيدند. جوان شيشهٔ عمر ديو را از کبوتر گرفت. ديو ترسيد جوان به ديو دستور داد که او را پيش دختر برگرداند، ديو ناچار اطاعت کرد و او را پيش دختر برد. جوان گفت: من و اين دختر را به قصر پادشاه ببر. ديو آن دو را به قصر برد و آنجا گفت: شيشهٔ عمرم را بده. جوان شيشهٔ عمر ديو را بهدست دختر داد. دختر آن را به زمين زد. ديو دود شد و به هوا رفت. |
|
وزير از اينکه پسر سالم برگشته و يک دختر پرىزاد را هم با خود آورده، حسادت و کينهاش بيشتر شد. به پادشاه گفت که دامادش را به دنبال اشياء گرانبهاء، به خانهٔ جادو بفرستد. پادشاه جوان را خواست و به او مأموريت داد تا به آنجا برود. جوان نزد دختر پرىزاد رفت و ماجرا را گفت. دختر او را راهنمائى کرد که: در خانهٔ جادو چهل دختر هستند. وقتى تو را ببينند از تو مىخواهند براى پادشاهشان 'شله' بپزى و تو بايد اينکار را انجام دهي. هر کارى هم آنها کردند، تو نبايد لب زا لب باز کنى جوان رفت به خانهٔ جادو و همان کارهائى را که دختر گفته بود انجام داد. وقتى 'شاه' را پخت. چهل دختر از او خواستند که کمى 'شله' به آنها بدهد. ولى او گوش نمىکرد. يکى از خترها خيلى سماجت کرد. جوان کفگير داغ را به دست او زد. دست دختر سوخت. گفت: تو مرا سوزاندى اما من تو را نمىسوزانم. بعد يک جفت کفش طلا به جوان داد. پسر کفش را برداشت و از آنجا به قصر رفت و آن را به ملک محمد پسر پادشاه داد. ملک جمشيد، پسر ديگر پادشاه، جفت کفش را خواست. جوان نزد دختر پرىزاد رفت و ماجرا را گفت. دختر پرىزاد گفت: به همان خانه مىروي، چهل دختر براى شنا وارد استخر مىشوند. تو در جائى پنهان شو و لباس همان دخترى که کفش طلا را به تو داد بردار وقتى آمد و لباس خود را خواست تو جفت کش را بخواه. وقتى او به پهلوى راست او قسم خورد، آن وقت لباسش را به او بده. پسر به خانهٔ جادو رفت. همهٔ چيزهائى که دختر به او گفته بود اتفاق افتاد. پسر کفش را گرفت. دختر به او گفت: تو بايد مرا از اينجا ببرى وگرنه کشته مىشوم. جوان او را با خود به خانهاش برد. کفش طلا را هم به شاهزاده داد. بعد دختر پرىزاد را به زنى گرفت. |
|
وزير که اين وضع را ديد، آنقدر زير گوش شاه خواند تا او راضى کرد که پسر را به آن دنيا بفرستد تا خبرى از نياکان او براى آنها بياورد. پادشاه جوان را خبر کرد و موضوع را به او گفت. جوان رفت پيش پرىزاد و امر شاه را با او در ميان گذاشت. پرىزاد گفت: من کمکت مىکنم. آنگاه آدمکى شبيه به جوان ساخت و لباس خود را بر تن او کرد. به جوان گفت: برو به پادشاه بگو دستور دهد تا هيزمها را جمع کنند و آتش روشن کنند. آتش روشن شد. آنگاه پرىزاد آدمک را جاى جوان در آتش انداخت. هفت شبانهروز هيزمها مىسوخت. صبح روز هفتم پرىزاد نامهاى را که از قبل آماده کرده بود زير خاکسترها پنهان کرد. او قبلاً از پدر خود دربارهٔ نياکان وزير و پادشاه چيزهائى شنيده بود و آن را در نامه نوشت. وزير نامه را زير خاکسترها ديد و خواند. |
|
فردا وزير از شاه خواهش کرد که دستور دهد تا در ميان هيزم جمع کنند و آتش روشن کنند. اينکار را کردند. وزير براى اينکه به آن دنيا برود طبق خواستهٔ نياکان خود عمل کند، داخل آتش شد. سوخت و از ميان رفت. |
|
ـ پرىزاد |
ـ سمندر چلگيس ـ ص ۱۴۹ |
ـ گردآورى و بازنويسي: محسن ميهندوست |
ـ وزارت فرهنگ و هنر، چاپ اول ۱۳۵۲ |
(به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد دوم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸) |