پرندهٔ طلائى
|
روزى، روزگارى پيرمرد و پيرزن فقيرى در آسياب خرابهاى زندگى مىکردند. |
|
سالهاى سال بود که پيرمرد پرنده مىگرفت مىبرد بازار مىفروخت و از اين راه زندگى فقيرانهاش را مىگذراند. |
|
روزى از روزها، وقتى رفت دامش را جمع کند، ديد پرندهٔ طلائيِ قشنگى افتاده تو دام. پرنده را گرفت و خواست آن را بگذارد توى توبرهاش که يک دفعه قفلِ زبان پرنده واشد و گفت: 'اى مرد! من چند تا جوجه دارم و الان منتظرند براشان غذا ببرم. بيا من را آزاد کن. در عوض هر چه بخواهى به تو مىدهم' . |
|
پيرمرد گفت: 'اى پرندهٔ طلائي! من آرزو دارم از زندگى در اين آسياب خراب خلاص شوم و با زنم در خانهٔ خوبى زندگى کنم' . |
|
پرندهٔ طلائى گفت: 'آزادم کن تا تو را به آرزويت برسانم' . |
|
پيرمرد پرندهٔ طلائى را آزاد کرد. |
|
پرندهٔ طلائى پيرمرد و پيرزن را برد به خانهٔ قشنگى که در کنار جنگلى قرار داشت و همه جور وسايل آسايش و خورد و خوراک در آن مهيا بود. |
|
پرندهٔ طلائى گفت: 'اين خانه و هر چه در آن است مال شما. با هم به خوبى و خوشى زندگى کنيد' . |
|
بعد، يکى از پرهاش را داد به آنها. گفت: 'هر وقت با من کارى داشتيد، اين پر را آتش بزنيد تا فوراً حاضر شوم' . |
|
و خداحافظى کرد و پر زد و رفت. |
|
پيرزن و پيرمرد خيلى خوشحال شدند که بخت با آنها يارى کرد و زندگيشان از اينرو به آنرو شد. ديگر هيچ غم و غصهاى نداشتند. صبح به صبح از خواب بيدار مىشدند. با هم گشتى مىزدند. بعد مىآمدند مىنشستند تو ايوان. سماور را آتش مىکردند. صبحانه مىخوردند و باز در ميان سبزه و گلها گشت مىزدند و وقت مىگذراندند تا ظهر بشود و شب برسد. نه با کسى کارى داشتند و نه کسى با آنها کارى داشت. |
|
دو سالى گذشت. يک روز پيرزن به پيرمرد گفت: 'تا کى بايد تک و تنها در گوشهٔ اين جنگلِ سوت و کور زندگى کنيم؟' |
|
پيرمرد گفت: 'زبانت را گاز بگير و اين حرف را نزن. مگر يادت رفته در آن آسياب خرابه با چه مَشَقتى صبح را به شب مىرسانديم و شب را به صبح و هر وقت برف و باران مىآمد يک وجب زمين خشک پيدا نمىشد که روى آن بنشينيم و مجبور بوديم با کاسه و کوزه از زير پايمان آب جمع کنيم و بريزيم بيرون' . |
|
پيرزن گفت: 'نخير! اينطور هم که تو مىگوئى نيست. آدميزاد قابل ترقى است و نبايد قانع باشد. فورى پرندهٔ طلائى را حاضر کن که فکرى به حال ما بکند واِلّا در اين بَرّ بيابان و بين اين همه جک و جانور دِق مىکنم' . |
|
پيرمرد وقتى ديد گوش زنش به اين حرفها بدهکار نيست و هر چه به او مىگويد فايدهاى ندارد، رفت پر را آورد و آتش زد. |
|
پرندهٔ طلائى فىالفور حاضر شد و گفت: 'چه خبر شده؟' |
|
پيرمرد گفت: 'از اين زن بپرس' . |
|
پيرزن گفت: 'اى پرندهٔ طلائى، ما در اينجا خيلى ناراحتيم. مونس ما شده کلاغ و زاغچه و هيچ تنابندهاى دور و بَرِ ما نيست که با او خوش و بِش کنيم. ما را ببر به شهر که اين آخر عمرى مثل آدميزاد زندگى کنيم. از اين و آن چيز ياد بگيريم تا پس فردا که مرديم و از ما سؤال و جواب کردند، پيش خداى خودمان رو سفيد بشويم' . |
|
پرندهٔ طلائى گفت: 'اشکالى ندارد. اينجا را همينطور بگذاريد و دنبال من بيائيد' . |
|
پرنده آنها را به شهرى برد و عمارت بزرگى در اختيارشان گذاشت که از شير مرغ گرفته تا جان آدميزاد در آن وجود داشت. |
|
پيرزن تا چشمش به چنين دَم و دستگاهى افتاد ذوقزده شد و به پيرمرد گفت: 'ديدى هى مىگفتم آدميزاد نبايد قانع باشد و تو همهاش مخالفت مىکردى و نِق مىزدي. حالا اينجا براى خودت کيف کن' . |
|
پرندهٔ طلائى گفت: 'کار ديگرى با من نداريد؟' |
|
گفتند: 'نه! برو به سلامت' . |
|
پرندهٔ طلائى باز هم يکى از پرهاش را به آنها داد، خداحافظى کرد و رفت. |
|
پيرمرد و پيرزن زندگى تازهشان را شروع کردند. همه چيز براشان آماده بود. روزها در شهر گشت مىزدند. شبها به مهمانى مىرفتند و خوش و خرّم زندگى مىکردند. |
|
يکى دو سال بعد، پيرزن به شوهرش گفت: 'اى پيرمرد! حالا که اين پرندهٔ طلائى در خدمت ما هست و هر چه از او بخواهيم برامان آماده مىکند، چرا به اين زندگى قانع باشيم؟' |
|
پيرمرد گفت: 'تو را به خدا دست از سرم وردار و اينقدر ناشکرى نکن که آخرش بيچاره مىشويم' . |
|
پيرزن گفت: 'دنيا ارزش اين حرفها را ندارد. يالا برو پر را آتش بزن که حوصلهام از دست اين زندگى سر رفته' . |
|
خلاصه! زور پيرزن به شوهرش چربيد. پيرمرد هم از روى ناچارى رفت پر را آورد و آتش زد. |
|
پرندهٔ طلائى حاضر شد و گفت: 'ديگه چه خبر شده؟' |
|
پيرمرد گفت: 'نمىدانم. از اين پيرزن بپرس' . |
|
پيرزن گفت: 'اى پرندهٔ طلائى ما از اين وضع خيلى ناراحتيم' . |
|
پرنده پرسيد: 'چه مشکلى داريد؟' |
|
پيرزن جواب داد: 'دلم مىخواهد شوهرم را حاکم اين شهر بکنى و من هم بشوم ملکه' . |
|
پرندهٔ طلائى گفت: 'اينجا را همينطور بگذاريد و دنبال من راه بيفتيد' . |
|
پرنده از روى هوا و آنها از روى زمين راه افتادند و رفتند تا رسيدند به قصرى که در آن وزير و خزانهدار و کلفت و کنيز و جلّاد دست به سينه آمادهٔ خدمت بودند. |
|
پرنده گفت: 'از همين حالا شما صاحب اختيار اين شهر هستيد. اگر کارى با من نداريد ديگر برم' . |
|
گفتند: 'برو به خير و به سلامت' . |
|
پرندهٔ طلائى باز هم يکى از پرهاش را به آنها داد و خداحافظى کرد و رفت. |
|
پيرزن و پيرمرد در مدتى که حاکم و ملکهٔ شهر بودند آنقدر خودخواه و خوشگذران شدند که به کلى مردم را فراموش کردند. |
|
پيرزن وقتى به حمام مىرفت بهجاى آب تنش را با شير مىشست و بعد مىگرفت در آفتاب مىخوابيد که چين و چروک پوستش صاف بشود. |
|
يک روز پيرزن رفت حمام و آمد رو ايوان قصر لم داد توى آفتاب. در اين موقع تکه ابرى در آسمان پيدا شد و جلو آفتاب را گرفت. |
|
پيرزن عصبانى شد. شوهرش را صدا زد و گفت: 'اى ريش سفيد! چرا اين ابر جلو آفتاب را گرفته؟' |
|
پيرمرد گفت: 'من از کجا بدانم' . |
|
پيرزن گفت: 'يالا برو پر را بيار آتش بزن که با پرندهٔ طلائى کار دارم' . |
|
پيرمرد گفت: 'اين دفعه چه خيالى داري؟' |
|
پيرزن داد کشيد: 'لُغَز نخوان پيرمرد. زود کارى را که مىگويم بکن واِلّا پوستم نرم نمىشود' . |
|
پيرمرد رفت پر را آورد و آتش زد. |
|
پرندهٔ طلائى حاضر شد و گفت: 'اين دفعه چه مىخواهيد؟' |
|
پيرمرد گفت: 'نمىدانم. از اين پيرزن بپرس' . |
|
پيرزن گفت: 'اى پرندهٔ طلائى، جلو آفتاب نشسته بودم که اين تکه ابر آمد و سايهاش را انداخت رو من. مىخواهم فرمان زمين و آسمان را بدى به من که بتوانم به همه چيز امر و نهى کنم' . |
|
پرنده طلائى گفت: 'اينجا را همينطور بگذاريد و دنبال من بيائيد' . |
|
پرنده از جلو و آن دو بهدنبال او راه افتادند. وقتى از شهر رفتند بيرون، يک دفعه پرنده غيبش زد. هوا تيره و تار شد. باد تندى آمد و بهقدرى خاک و خل به پا کرد که چشم چشم را نمىديد. |
|
پيرزن و پيرمرد دستِ هم را گرفتند و کورمال کورمال رفتند جلو تا رسيدند به آسياب خرابهاى که قبلاً در آن زندگى مىکردند. |
|
پيرمرد آهى از ته دل کشيد و به زنش گفت: 'اى فلان فلان شده! ما را برگرداندى جاى اولمان. حالا برو کاسهاى پيدا کن و آب کف آسياب را بريز بيرون که بنشينم زمين و خستگى درکنم' . |
|
- پرندهٔ طلائى |
- چهل قصه، برگزيده قصههاى عاميانهٔ ايرانى، ص ۲۰۳ |
- پژوهش و بازنويسى: منوچهر کريمزاده |
- انتشارات طرح نو، چاپ اول ۱۳۷۶ |