پرندهٔ سپيد (۲)
|
نوبت به پسر دوم شاه رسيد. او هم پس از آنکه مدت سه ماه راه سپرد، به يک جنگل رسيد. که در اينجا ميوههاى خوبى هست. نزديک درختها آمد و خواست چندتائى از آنها را بخورد، اما متوجه شد که آنها همه از طلا هستند. يک خورجين از آنها پر کرد و برگشت و آمد. شاه پيشانى او را هم بوسيد و گفت: اينها را ببر و در بيست و يکمين اتاق غار بگذار. |
|
پسر، خورجين را برد و در آنجا گذاشت و ديد که اين اتاق پر از ميوههاى طلائى که مثلِ آن را آورده بود. نوبت به شيرزاد رسيد. او در برابر شاه زمين ادب بوسيد و گفت: عمو اجازه بدهيد که با اسب شما به اين سفر بروم. |
|
پادشاه فرمان داد که اسب خودش را به شيرزاد بدهند. شيرزاد اسب او را سوار شد و به راه افتاد. مسافتى که آمد لگام اسب را رها کرد تا خود به هر کجا که مىخواهد برود. اسب به هيچ سمتى نگاه نمىکرد و به راه خود مىرفت. همينطور او شش ماه تمام راه سپرد در هفتمين ماه، يک دفعه در جائى ايستاد و پس از شيههاى که کشيد، پا بر زمين کوبيد. سپس به عقب نگاه کرد و باز شيهه کشيد و تنه خود را کمى جمع کرد. شيرزاد فهميد که اسب، جلوتر از اينجا نرفته و پا به آنسوتر نگذاشته است. لگام او را گرفت و دهنه آن را کشيد و هى کرد و آرام آرام او را پيش راند. مسافتى رفته بود که يکباره ديد چيزى در روى زمين مىسوزد. اسب را نگه داشت و پياده شد و ديد چراغى است که به خودى خود مىسوزد و روشنائى مىپراکند. چراغ را برداشت و نگاه کرد. در بدنهٔ چراغ نوشته شده بود: 'اى کسى که اين چراغ را پيدا خواهى کرد، از اين چراغ در دنيا دو عدد وجود دارد.' شيرزاد فکر کرد که، شايد عمويم لنگهٔ اين را پيدا کرده باشد! به خود گفت تا زمانىکه لنگهٔ ديگر اين چراغ را پيدا نکنم بر نخواهم گشت. تنگ اسب را محکمتر بست. سوار شد و به راه افتاد. |
|
همه جا را گشت و از پا درآورد و بالاخره آمد به شهرى رسيد. در کاروانسرائى منزل گرفت و ماند، تا چند روزى به استراحت بپردازد. کاروانسرادار يک مسافر ديگر را نيز، شب به اتاق او فرستاد. شيرزاد ديد که اين هم اتاقى يک چراغ از خورجين خود درآورد و روشن کرد. شيرزاد با دقت نگاه کرد، ديد اين چراغ دست شبيه چراغى است که خودش پيدا کرده است. |
|
شيرزاد با او سر دوستى باز کرد. سرگذشت خودش را براى او گفت و بعد، چراغ را از او خواست. هماتاقى او گفت: من چراغ را به او خواهم داد. اما تو در عوض بايد به من چيزى بدهي. |
|
شيرزاد گفت: هر چه بخواهى مىدهم. |
|
مرد گفت: از اينجا تا قلعه ديوها، يک ماه راه هست. آنها در آنجا کبوترهاى خوبى نگهدارى مىکنند. اگر بروى آنجا و بتوانى يک جفت کبوتر نر و ماده براى من بياوري، من هم اين چراغ را به تو مىدهم. |
|
شيرزاد شرط را قبول کرد و راه را از او پرسيد. فردا صبح زود از جا برخاست و خداحافظى کرد و به راه افتاد. درهها و تپهها را درنورديد، دشتها را پشت سر گذاشت، تا آمد به همان قلعه رسيد در کنار قلعه، از دامنهٔ کوهى مىگذشت که صدائى شنيد. به پيرامون خود نگاه کرد و ديد يک پرندهٔ سفيد روى کوه، نشسته است و او را صدا مىزند. |
|
شيرزاد ايستاد. پرنده گفت: آن مرد تو را بهسوى مرگ فرستاده است. اين ديوها کبوترهاى خود را از پدرهاى خود هم بيشتر دوست دارند. تو بايد بگذارى تا شب از نيمه بگذرد و آنها بخوابند، آنگاه به داخل قلعه بروي. |
|
شيرزاد از اسب پياده شد و ماند تا شب از نيمه گذشت. خودش را به ديوار قلعه رساند. در اين هنگام باز صداى پرندهٔ سفيد را شنيد که مىگفت: شيرزاد، طمع نبايد بکني. بيش از يک جفت نبايد برداري... |
|
شيرزاد از آنسوى ديوار پائين رفت، در آنجا سينهخيز تا نزد کبوترها رفت. وقتى به کبوترها رسيد، ديد عجب پرندگان زيبائى هستند. آنقدر زيبا که آدم دلش مىخواهد ساعتها بنشيند و آنها را تماشا کند. يک جفت از آنها را گرفت. اما نتوانست بر خواهش دلش مسلط شود و يک جفت ديگرى هم گرفت. اما مثل اينکه کبوترها منظور همين لحظه بودند. چرا که سر و صدائى برپا کردند که نگو و نپرس. از شدت سر و صدا، ديوها از خواب بيدار شدند و شيرزاد را گرفتند. |
|
شيرزاد تمام احوال و سرگذشت خود را براى آنها تعريف کرد. ديوها گفتند: ما يک جفت از اين کبوترها را به تو خواهيم داد اما به يک شرط در اين نزديکىها منطقهاى هست که ديوها ديگر در آنجا ساکن هستند. آنها انگورهاى خوبى به بار مىآورند. تو بايد به آنجا بروى و يک سبد انگور براى ما بياورى تا ما جفت کبوتر به تو بدهيم. |
|
شيرزاد سوار بر اسب شد و رو به آن سوى راند. رفت و رفت تا به ولايت ديوها رسيد. از اسب پياده شد و خواست در پشت درختچهاى پناه بگيرد که صدائى شنيد. به طرف صدا برگشت و پرندهٔ سفيد را در بالاى سر خود ديد پرنده گفت: شيرزاد به حرف من گوش نکردى و به مصيبت افتادي. حالا اينبار درست گوشهايت را باز کن و حرف مرا بشنو. من به تو مىگويم طمع نکنى و بهجاى يک سبد انگور، دو سبد برنداري..... |
|
شيرزاد در آنجا ماند تا نيمهٔ شب شد و نزديک ديوار قلعه آمد و کمند را به روى بارو انداخت. از کمند بالا رفت و خود را به آن طرف ديوار رساند. بعد، سينهخيز به طرف انبار انگورها رفت، در انبار، سبدهاى انگور در هر طرف چيده شده بود. کمى فکر کرد و گفت: بگذار اول خودم مقدارى بخورم، بعد هم يک سبد پُر با خودم مىبرم، نشست کنار سبد يک سبد انگور به کجاى پهلوانى مثل شيرزاد خواهد رسيد؟ يک، دو، سه، پنج سبد را به راحتى خورد و خالى کرد اما همينکه آمد آخرين خوشه را از سبد پنجم بردارد، دوباره سبد پرا از انگور شد. شيرزاد به ديد چشمانش باور نکرد. سبد ديگرى را پيش کشيد و شروع به خوردن کرد و باز اين سبد هم از غيب پر از انگور شد. شيرزاد از اين واقعه تعجب کرد و جا خورد. با اين حال سبد پرى را برداشت که بياورد، اما گفت: اى دل غافل، من که تا اينجا آمدهام بهتر نيست که از اين انگورهاى خوب و خوش خوراک، سبدى هم براى عمويم ببرم. باز طمع کرد و سبد دوم را هم برداشت تا دست او به سبد دوم خورد، يکباره همه سبدهاى انگور فرياد کشيدند. لحظهاى بعد، ديوها آمدند و شيرزاد را گرفتند. او تمام داستان خود را براى آنها تعريف کرد. فرمانده ديوها، که يک ديو تنومند بود، گفت: در اين نزديکىها ديو سفيدى مسکن دارد. او دخترى دارد که من عاشق او هستم. اگر تو بروى و آن دختر را براى من بياوري، من هم يک سبد انگور به تو مىدهم. |
|
شيرزاد سوار بر اسب شد و در حالىکه از ناراحتى به خود دشنام مىداد، راه ولايت ديو سفيد را در پيش گرفت. هنوز مسافتى مانده بود به آنجا برسد که باز پرندهٔ سفيد در بالاى سر او به پرواز درآمد و گفت: اى آدم طمعکار، تو اينبار ديگر بهسوى مرگ مىروي. با اين حال به حرفهاى من گوش بده. دختر ديو سفيد الآن در خواب هفت روزهاش بهسر مىبرد. او در هر ماه هفت روز به خواب مىرود و در اين هفت روز از چهل گيس او به چهار ميخ کشيده مىشود. ممکن نيست که تو او را بتوانى باز کني. مگر اينکه به سر طويلهٔ ديو سفيد بروي، در آنجا او اسبى دارد که به چهل و چهار ميخ کشيده شده است و هيچ پرندهاى هم حتى در نزديکى آن نمىتواند پر بزند. تو آن اسب را بايد باز کنى و سوار شوي، تا آن وقت بتوانى دختر را از روى زمين برکنى و بلند کني. اگر اولينبار نتواني، او را از چهار ميخ رها کني، تا زانو سنگ خواهى شد، اگر دومينبار نتوانى تا کمر و اگر سومين بار نتوانستى سراپا سنگ مىشوى و در آنجا مىماني. |
|
شيرزاد آمد و به مکان ديو سفيد رسيد. بىمعطلى به سر طويله رفت. همانگونه که پرنده گفته بود، ديد اسبى در اينجا بسته شده که مثل يک اژدها است. شيرزاد خودش را آماده کرد و مانند شاهينى که به روى دُرّاج مىپرد، دو پا را بر زمين زد و به روى کمرگاه اسب پريد. بعد لگام را بهدست گرفت و دهنه را کشيد، شمشير را از نيام بيرون آورد و بندها را از هم گسست. اسب وقتى که بندهاى خود را گسيخته ديد، خواست سوارش را آزار بدهد و بر زمينش بکوبد، اما هر چه تقلا کرد، ديد که اين سوار مثل سواران ديگر نيست! شيرزاد اسب را به طرف دختر راند. به نزد دختر رسيد. ديد عجب دخترى که از زيبائى مثل دُرناهاى مغان است. خم ششد و دست به کمر او انداخت و زور آورد ه بلندش کند، اما نتوانست و تا زانوانش سنگ شد. بار ديگر دست به کمرش انداخت و تقلا کرد. دختر کمى از جلويش تکان خورد، اما بالا نيامد و شيرزاد تا کمراه بدل به سنگ شد. بعد دهنهٔ اسب را محکم کشيد و گفت: سوگند مىخورم که اگر اين دفعه نتوانم تو را بلند کنم، کمر اسب را خواهم شکست. |