پرندهٔ سپيد
|
يکى بود يکى نبود. پادشاهى بود که زن او نمىتوانست فرزندى براى او بزايد؛ يعنى بچهها پيش از به دنيا آمدن مىمردند. دوا و درمان و جادو جنبل هيچ اثرى در اين زن نداشت. آخرين بار که زن آبستن شد. شاه او را به خانهٔ پدرش فرستاد که بيشتر از او پرستارى و مواظبت کنند. زن در خانهٔ پدر خود پسرى زائيد. شاه شادىها کرد و براى اين زن پيغام فرستاد که همچنان در خانهٔ پدرش بماند تا بچه از چشم بد دور باشد. از طرف ديگر بشنويد که اين پادشاه، وزير خبيث و نابکارى داشت که روز و شب نقشه مىچيد تا پادشاه را بکشد و خودش بهجاى او به تخت پادشاهى بنشيند. اين وزير وقتى شنيد که پادشاه داراى پسر شده است، ناراحت شد. زيرا دانست که اگر پادشاه را هم بکشد. باز مىتواند به مراد خود برسد. زيرا پسر او به جاى او خواهد نشست. با اين وجود در تصميم خود راسخ ماند و در فکر نابود کردن پادشاه بود. تا اينکه يک روز با همدستان خود به قصر پادشاه يورش برد و او را کشت و خود بر تخت پادشاهى نشست. |
|
روز ديگر عدهاى را نزد زن پادشاه فرستاد. يک نامهٔ تقلبى هم از قول شاه نوشت و به آنها داد که برايش ببرند. نامه به اين مضمون بود، من بيمار هستم، فوراً حرکت کنيد. آنان به نزد زن پادشاه آمدند. او پس از خواندن نامهٔ سوار کجاوه شده و با قاصدها به راه افتاد. آمدند و آمدند. و براى رفع خستگي، هنگام غروب در دامنهٔ کوهى اتراق کردند. وقتىکه شب به نيمه رسيد، سردستهٔ قاصدها از جا برخاست و به چادر زن پادشاه رفت. وزير به او سپرده بود که زن و پسر پادشاه را در طول راه از بين ببرد. و ارد چادر شد و دست زن را گرفت. زن شاه از حرکات او به افکارش پى برد و گفت: مگر تو کى هستى که جرأت مىکنى به زن پادشاه جسارت کني؟ |
|
سردسته خنديد و گفت: |
|
چه پادشاهي، کدام زن پادشاه؟ همسر شما خيلى وقت است که به آن دنيا تشريف بردهاند. حالا ديگر بهجاى شوهر شما، وزير پادشاه شده است. ما هم دستور او آمدهايم که هم شما و هم فرزند شما را بکشيم و به نزد همسرت به گورستان بفرستيم. |
|
وقتىکه زن اين حرفها را شنيد. بچه را بغل کرد و از چادر بيرون آمد و گريخت. سردستهٔ قراولها داد کشيد و ديگران را بيدار کرد که او را تعقيب کنند. آنان به دنبال زن دويدند. زن شاه ديد که قراولها دارند مىرسند، يک نگاه به آسمان و يک نگاه به زمين کرد و بچه را به درهاى انداخت. آنها از راه رسيدند و زن شاه را کشتند، اما ديگر به درون دره نرفتند. زيرا فکر کردند که بچه هم به سنگ و صخره برخورد کرده و از بين رفته است. |
|
اينها را در حال رفتن بگذاريم تا به شما از برادر شاه قبلى خبر بدهم. |
|
پادشاه قبل يک برادر داشت. در همين روزها که اين وقايع اتفاق افتاد، او در سير و سفر بود. بعد از بازگشت، وقتىکه اوضاع را به اين منوال ديده دانست که او را هم خواهند کشت. تعدادى از هواداران او را همراه خود کرد و همگى به کوه زدند. پادشاه از موضوع باخبر شد و قشونى به تعقيب او فرستاد، اما مأمورين نتوانستند او را دستگير کنند. پس از آن هم نه با او صلح کردند. و نه توانستند او را نابود کنند. هر ترفند و تمهيدى هم که بهکار بستند فايدهاى نداشت. |
|
برادر شاه قبلي، رفته رفته به نيروهاى او اضافه شد و قدرت گرفت. روزى سپاهيان او به همان کوهى رسيدند که لشکريان وزير، زن برادر خود را در آنجا کشته بودند يکى از آنان به دره آمد و ديد، يک پسربچه در جلو لانهٔ شيرى به بازى مشغول است. او را برداشت و به نزد برادر شاه آورد. برادر شاه ديد که بر بازوى بچه يک بازوبند هست. نوشتهٔ روى بازوبند را خواند و فهميد که اين بچه، پسر برادر او و همان بچهاى است که مادر او قبل از کشته شدن به درهاش افکنده بود. چون او از پستان سلطان جنگل شير نوشيده و باليده بود، آنان نام او را شيرزاد نهادند. به راستى که اين شيرزاد مثل يک بچه شير بود. خلاصه، شيرزاد از طفوليت در روى اسب قد کشيد و بزرگ شد. تيراندازى و شمشيربازى هم بهخوبى ياد گرفت. وقتىکه به سن چهارده، پانزده سالگى رسيد، ديگر براى خودش يک پهلوان توانائى شد. |
|
از زمانىکه اين خبر در همهجا پخش شده که پسر پادشاه پيدا شده و در اردوگاه عمويش بهسر مىبرد؛ کسان ديگرى به آنان پيوستند و نيروى آنان بيش از پيش فزونى گرفت. شاه ديد که کار دارد خراب مىشود. هر چه فکر کرد که در مقابل پسر و برادر شاه چه حيلهاى بهکار بزند، فکرش بهجائى نرسيد تا اينکه حيلهاى بهکار بست و پس از مدتى براى دختر زيبايش، در جائى خوش آبوهوا، خانهٔ ييلاقى ساخت و او را به آنجا نقل مکان داد. ناگفته نماند که اين دختر زيبا هم مثل پدرش در حيلهگيرى دست شيطان را از پشت بسته بود. |
|
روزى از روزها، شيرزاد به تنهائى به گشت و گذار آمده بود گشت و گشت تا آمد به کنار همين خانهاى رسيد که در داخل ديوارهاى قلعهاى بنا شده بود. خيلى گرسنه بود. پرندهاى در هوا ديد و تيرى به چلّهٔ کمان گذاشت و پرنده را زد پرندهٔ تيرخورده چرخزنان رفت و به داخل خانه افتاد. شيرزاد پيش آمد و کمندى افکند. و از ديوار قلعه بالا رفت و ديد دخترى در جلو ايوان کلاه فرنگى نشسته است که به ماه مىگويد نبين، به خورشيد مىگويد نخند تا من چهره بنمايم. |
|
دختر تا شيرزاد را ديد، فوراً آمد و در را گشود و او را به خانه دعوت کرد. شيرزاد به خانه آمد. از طرفى هم دختر قاصدى به نزد پدر فرستاد که، هر چه زودتر بيايد. شيرزاد مشغول خوردن غذا بود، که از پنجره اتاق به بيرون نگاه کرد و ديد درياى لشکر در حال آمدن است. در يک آن همه چيز را فهميد. به طرف دختر برگشت و با يک ضربه شمشير او را به جهنم فرستاد. بعد، از ديوار به بيرون پريد. سوار بر اسب شد و پشت به بازوى قلعه کرد و مشغول کارزار شد. شيرزاد تنها بود و قواى دشمن درياى بيکران. او را محاصره کردند. شيرزاد ديگر از توان افتاده بود. چيزى نمانده بود به حسابش برسند و کارش را تمام کنند، که يکباره صدائى شنيد: برادرزاده! نترس که آمدم. |
|
شيرزاد تا صداى عمويش را شناخت. چشمانش روشنتر شد و بازويش قدرت گرفت و خود را به درياى لشکر زد. جنگ چنان مغلوبه شد که چشم روزگار تا به حال چنين جنگى نديده بود. تعداد زيادى از قشون شاه کشته و تعدادى هم اسير شد. پادشاه را هم کشتند و شهر را تسخير کردند. شيرزاد پادشاهى را به عمويش داد و خود زندگى شيرين و لذتبخشى را آغاز کرد. |
|
پادشاه يعنى عموى شيرزاد، دو پسر داشت. اما او شيرزاد را از دو پسر خود بيشتر دوست مىداشت. به اين دليل پسران شاه به وسوسه افتادند و از اين رفتار شاه ناراحت شدند. پادشاه اين حالت آنان را احساس کرد و يک روز هر سه نفر آنها را به حضور خواست و گفت: پسران من، شما هر سه نفر پسران من هستيد. اما من کسى را بيش از همه دوست دارم که مرد دليرى باشد. شما کدامتان دلير هستيد؟ |
|
هرکدام از آنان به خود اشاره کردند. پادشاه اين حالت آنها را ديد و گفت: مثل اينکه همه خودتان را دلير و شجاع به حساب مىآوريد؟ اگر چنين است، پس يک شرط با شما مىبندم. اگر کسى رفت و از جائىکه تا به حال پاى اسب من به آنجا نرسيده. يک چيزى براى من آورد که من تاکنون چنين چيزى را نديده باشم، او آدم دلاورى مىتواند باشد. پسر بزرگ شاه، بىدرنگ پا پيش نهاد و زمين ادب بوسيد و آماده ايستاد. شاه که چنين ديد به او خرج سفر داد و روانهاش کرد. |
|
پسر شاه سوار بر اسب شد و به راه افتاد. رفت و رفت، روز را به شب رساند و شب را به روز به اين سان، دو ماه طى طريق کرد. يک روز از جائى عبور مىکرد که يکباره اسبش خرهاى (شيهه) کشيد. اسب را نگه داشت و ديد کنار درختى يک تکهٔ بزرگ 'ياقوت' هست. از اسب پياده شد و با خود فکر کرد که، اگر پدرم از اينجا عبور کرده بود، حتماً اين ياقوت را برمىداشت و مىبرد. ياقوت را برداشت و سوار شد و سر اسب را برگرداند و به طرف شهر آمد. بعد از مدتى خبر آوردند که پسر بزرگ پادشاه در حال آمدن است. شاه فرمان داده به پيشواز او بروند. پسر شاه آمد. فرداى آن روز، ديوان شاهى برقرار شد و هرکس با لباس رسمى در جاى خود نشست. آنگاه پسر شاه ياقوتى را که آورده بود در خوانچهاى گذاشت و به حضور شاه آورد. پادشاه پيشانى پسر خود را بوسيد و کليدى به او داد و گفت: در زير کوهى که در کنار شهر واقع شده، يک غار هست. در آن غار من چهل اتاق دارم. اين ياقوت سرخ را ببر و در يازدهمين اتاق بگذار. |
|
پسر شاه رفت و در آن غار، در يازدهمين اتاق را باز کرد و ديد، آن اتاق پر است از ياقوتهائى که مثل ياقوت خود او است. |