پدر هفت دختر و پدر هفت پسر
|
دو تا برادر بودند. يکى از آنها هفت تا دختر داشت و ديگرى هفت تا پسر. پدر هفت پسر هر روز برادر خود را اذيت مىکرد و به او مىگفت: پدر هفت تا مادهسگ. روزى پدر دخترها خيلى ناراحت شد. يکى از دختران وقتى پدر خود را ناراحت ديد علت را پرسيد. پدرش قضيه را به او گفت. دختر گفت: فردا در جواب عمويمان بگو که يک دختر از من و يک پسر از تو بيا بفرستيم سفر، ببينيم کدام بهتر نان در مىآورد. فرداى آن روز پدر هفت دختر مطلب را به برادر خود گفت. پدر هفت پسر که فکر مىکرد دخترها، بىدست و پا هستند قبول کرد. |
|
فردا دختر و پسر سوار اسب شدند و رفتند تا رسيدند به يک دوراهي. بر سر سنگى نوشته شده بود: 'هرکس از اين راه برود برگشت دارد. آن يکى راه برگشت ندارد.' |
|
دختر از راه بىبرگشت رفت و پسر از راهى که برگشت داشت. و قرار گذاشتند که يک سال ديگر همديگر را در همانجا ببينند. |
|
دختر رفت تا به شهرى رسيد. اسب خود را فروخت و يک دست لباس مردانه خريد و خود را به شکل مردان آراست و شاگرد آهنگرى شد. استاد آهنگر پس از مدتى متوجه شد که ريخت شاگردش مثل دخترها است. قضيه را با مادر خود در ميان گاشت. مادر حرف پسر را قبول نکرد. پسر اصرار داشت و مادر انکار. مادر پسر به او گفت: اى حليمخان من مقدارى گل زير تشک شاگردت مىگذارم. اگر صبح گلها له شد پس معلوم است که شاگردت پسر است. چون پسرها سنگينتر و توپر هستند. اگر گِلها زياد خراب نشدند معلوم است که دختر است. |
|
سگِ آهنگر حرفهاى آن دو را شنيد و به دختر خبر رساند. او را راهنمائى کرد که شب روى تشک زياد غلت بزند تا گلها خراب بشوند. |
|
دختر همينکار را کرد و صبح که مادر حليم گلها را زير تشک درآورد، ديد همه آن خراب شده است. |
|
باز، پس از چند روز، آهنگر به مادر خود گفت که اين شاگرد من دختر است. مادر که اصرار پسر را ديد گفت: شاگردت را بردار و اول برو به کوه منجوقها و بعد به کوه شمشير. اگر از منجوقها خوشش آمد بدانکه دختر است. اگر از شمشير خوشش آمد. بدانکه پسر است. باز هم سگ به دختر خبر رساند. و او را راهنمائى کرد که اصلاً به منجوقها توجه نکند. دختر نيز همينکار را کرد و بيشتر توجه خود را به شمشيرها نشان داد. |
|
بار سوم به راهنمائى مادر قرار شد آهنگر و شاگردش به شنا بروند. اينبار نيز سگ تازى به کمک دختر آمد و آب را گلآلود کرد و سر آهنگر را گرم نمود و در اين بين دختر شنا کرد و لباسهاى خود را پوشيد. باز هم آهنگر چيزى دستگيرش نشد. مدتى گذشت تا اينکه دختر يادش افتاد که يک سال تمام شده و بايد با پسرعموى خود به خانه برگردد. از جا برخاست. دکان را بست و بر در دلکان نوشت: |
|
'حليمخان دختر بودم، دختر رفتم. درستکار بودم، درستکار رفتم.' |
|
دختر رفت تا رسيد به دوراهى و ديد پسرعموى او نيامده. دنبال او گشت تا به شهرى رسيد و ديد پسرعموى او در ميان خاکسترهاى حمام مىخوابد و گدائى مىکند. دختر، پسرعموى خود را برداشت و براى او اسب و لباس خريد و به طرف شهر خودشان حرکت کردند. از آن طرف حليمخان وقتى نوشتهٔ دختر را خواند، مقدارى جنس خرازى خريد و مثل دورهگردها از اين شهر به آن شهر، افتاد به دنبال دختر. |
|
دختر و پسر به شهر خود رسيدند و هريک به خانهٔ خود رفتند. فردا دختر پدرش را فرستاد تا اسب او را از پسرعمو بگيرد، و نيز لباسهاى خود را پس بگيرد و بياورد. |
|
حليمخان آمد و آمد تا به شهر دختر رسيد. دختر که صداى حليمخان را شنيد او را به خانه برد. حليمخان و دختر با هم عروسى کردند. |
|
شعرهاى قصه: |
|
|
قولوقو لباخ ئيرى وى |
بونيو گردنبند ئيرى وى |
|
بارماغى اُوروک ئيرى وى |
آنااشاگرد قيزى قيز! |
|
|
ترجمه فارسى: |
|
|
دستاش جاى دستبنده |
گردنش جاى گردنبنده |
|
انگشتش جاى انگشتر |
مادر! شاگردم به دختر ما |
|
|
شعرهاى قصه: |
|
|
قيز گلايم، قيز گئتيدم حليمخان |
دوز گلديم، دوز گئتدم چله حليمخان |
|
|
ترجمه فارسى: |
|
|
حليمخان دختر بودم، دختر رفتم |
درستکار بودم، درستکار رفتم. |
|
|
ـ پدر هفت دختر و پدر هفت پسر |
ـ افسانههاى آذربايجان ص ۱۸ |
ـ گردآوري: صمد بهرنگي. بهروز دهقانى |
ـ انتشارات نيل چاپ اول ۱۳۴۶ |
(به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد دوم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸) |