بىبى چَتَنتَن (۲)
|
بىبى چتنتن و شاگرداش همينطور مىرفتند تا رسيدند به ايشوم و حالِ قضيه را به همه تعريف کردند که اينطور شده آنطور شده. افراد ايشوم گفتند: خوب اشکال ندارد خدا را شکر که سالم هستيد. ديوزاد هم رفت ته دريا. از دريا هم چنارى شد سبز و اومد بالا. |
|
موقعى شد که عشاير حالا ديگر از گرمسير خونههاشون مىاومد بهطرف سرحد. بىبى چتنتن هميشه يک شتر بهخصوصى داشت، شترِ خودشه سوار مىشد مىاومد. اومد بين راه، راهشون دوراهى مىشد، يک راهى که مىرسيدند به ديوزاد و يک راه ديگه که ايشومهاشون مىرفتند به آن راه. بىبى چتنتن گفت من مىروم اينجا ببينم درياچهاى که به حکم خدا درست شده، هست يا نه. اومد ديد درياچه خشک شده يک چنارى همانجائى که ديوزاد رفته بود ته دريا سبز شده. شتر بىبى چتنتن يک برگى از چنار را خورد. ديد داخل شکم شترش وَرِ سروصدا افتاد، گفت: بىبى چتنتن من ديوزاد هستم، مىخواهى بزنمت به کو بشى کُچ کَدونى (سنگ سه پايه) يا بزنمت به دريا بشى کُچه سَگى (تولهسگي)؟ اين فهميد که زبان برعکس هست. گفت بزن به کوه تا بشم کُچ کَدوني، شايد قسمت شد عشايرِ پدر من بيان من را بزنن زير ديگ و غذائى درست کنند. ديوزاد زدش به دريا شد کچه سگي. کُچه سگ کُليس کُليس (واق واق کنان) اومد تا رسيد در يک خانهٔ پيرزني. اون هم خوشحال شد گفت: تا به حال کچه سگى نداشتم حالا کچه سگى هم گيرم آمد. پيرزن لقمه نانى به کچه سگ داد خورد و توجهاش کرد. پيرزنها سه تا بودند. دو تا همسايه هم مثل خودش بودند که مىرفتند پنبه مىگرفتند و با چَرخو مىرشتند. پيرزن شو (شب) گرفت يک مقدارى چنگمال درست کرد، گذاشت براى صبح. شو کُچه سگ از توى پوستش درآمد شد دخترى و غذاى پيرزن را خورد، پنبهها را هم رشت گذاشت تو سَفتو (سبد). |
|
صبح زود پيرزن از خواب بيدار شد ديد که چنگمالها را کسى خورده، پنبهها را هم رشته و تو سفتو گذاشته. هر شب همين کار را مىکرد. تا همه پنبهها رشته شدند. |
|
پيرزن به پيش دو تا همسايهاش رفت گفت: شما خيلى ديگه از پنبههايتان مونده؟ گفتند: بله، ما هنوز خيلى از آنها را نرشتيم. پيرزن گفت: ولى من همه را رشتم تمام کردم. همسايهها گفتند: يک طورى شده. زيرا هميشه ما زودتر از تو مىرشتيم، راستش را بگو. پيرزن گفت: من شووا (شبها) مقدارى چنگمال درست مىکردم بالاى سر خودم مىگذاشتم صبح که بلند مىشدم مىديدم که چنگمالها را کسى خورده، پنبهها را هم رشته، نمىدانم کار کيست؟ پيرزنها همسايه گفتند: اگر مىخواهى بفهمى کار کيه يک شو خواب نرو، يک جاى بدنت را زخم کن تا ببينى کى مىياد. شو ديد بله، يک دختر جوانى اومد چنگمالها را خورد پنبهها را رشت. پيرزن گِلِ دستِش (مچ دستش) را گرفت، گفت: مادر تو را به کى به کى قسم، بگو تو کى هستى و چکاره هستي؟ گفت: من همون کُچه سگوى تو هستم، هم کُچه سگى مىشم، هم دختري، ولى تو فِسقِ (گناه) منو بروز ندي. گفت:باشه مادر من به کسى نمىگم. |
|
اول صبح شد کُچه سگ به پيرزن گفت: لباسهايت را بده تا من بروم کنار رودخانه بشويم. پيرزن گفت: تو مىتونى لباس بشوئي؟ گفت: بله، تو لباسهايت را جمع کن ببند به پشت من. کُتينو (چوب نسبتاً بلند) را هم به دمم ببند تا منم بروم سر رودخانه آنها را بشويم. پيرزن همان کارى که کچه سگ گفته بود کرد. |
|
کتينو دنبال کُچه سگ توى کوچه کِلينگ گِلينگ صدا مىداد. پسر پادشاه شهر دور قصر قدم مىزد که ديد کُچه سگى کتينوئى بسته به دمش، بقچه لباسى هم روى پشتش بسته. کچه سگ رفت سر رودخانه از پوست سگ بيرون آمد، شد يک دختر بسيار زيبا. لباسها را شست و خشک کرد و جمع کرد و دوباره رفت توى همان پوست سگي، لباسها را پشت خودش بست و کُتينو را هم به دمش بست و رفت به خانه پيرزن. |
|
پسر پادشاه گفت: اين ديگر چيه؟ من هر طورى شده باشد بايد دختره را بشناسم. رفت پيش مادرش گفت: من حالا ديگر زن مىخواهم. مادرش گفت: تو هر که مىخواهى بگو. گفت: من مىخواهم کچه سگ پيرزن را بگيرم. مادرش گفت: اين حرفها را نزن تو پسر پادشاه هستى مردم ما را مسخره مىکنند. مىگويند پسر پادشاه رفته کچه سگى گرفته، بابات دعوات مىکنه. پسر گفت: يا بايد سگ را برايم بگيريد يا خودم را مىکشم، علاجى نيست. |
|
مادر گفت: باشه تا پدرت بياد. همين که پادشاه آمد، زنش گفت: پسرت مىخواهد داماد شود و کچه سگ پيرزن را مىخواهد. پادشاه گفت: برو گمشو مگر ديوونه شدى تو را مىکشم با اين حرفت مىخواهى آبروى ما را ببري. پسر گفت: اگر همين الان همين را برام نگيريد يا خودم را مىکشم يا شما را. پادشاه قبول کرد و براى مسخره کاغذ عقد پسر پادشاه با کچه سگ پيرزن را نوشتند. |
|
شب حجله پسر پادشاه به کچه سگ گفت: ببين من تو را ديدم که رفتى لب رودخانه لباسها را شستي، بعد هم رفتى خانه پيرزن حالا مردم دارند منو مسخره مىکنند از اين پوست بيرون بيا بشو دخترى که ديروز رفتى لباسشوئي. دختر گفت: چارهاى نيست، باشد. لباس سگى خود را از تن بيرون آورد، شد يک دختر مثل ماه شب چهارده. صبح زود زن پادشاه داخل يک سينى جواهرات و داخل يک نعلبکى مقدارى خاکستر ريخت به کنيز خود داد و گفت: مىرى خانه پسرم زر و جواهرها را روى سر پسرم و خاکسترها را روى سر عاروسم مىريزي. کنيز وقتى در اتاق را باز کرد. ديد که دختره به پسر پادشاه سر دارد (سر راست)، بس که جوان و زيباست. اومد خاکسترها را بيرون ريخت، زر و جواهرها را به کاخ برگرداند و به زن پادشاه گفت: بىبى چه نشستى دوماد نشسته ماه ماه. عاروس نشسته ماه ماه. عراروس ديدى يک ميليون وَرِ پسرتون سر داره. زن پادشاه گفت: چطور، خاک بر سرم، پسرم يک چيز ديد که پسند کرد ولى من قبول نکردم. |
|
زن پادشاه به همراه ساير زنان دو سينى زر و جواهر برداشت پيش پسرش و عاروس رفت. يک سينى زر و جواهر روى سر پسر و يکى روى عاروس ريخت و گفت: خدا را شکر، پسرم مىدانست کى را بگيرد که آبروى ما نرود و به عيش و شادى پرداختند. |
|
پسر وزير هم که اين صحنه را ديد گفت: مادر من زن مىخواهم. مادرش گفت: حالا کى را برايت بگيرم؟ پسر وزير گفت: مادر من سگ عاموم (عمويم) را مىخواهم. مادرش گفت: نکن اين کار، پسر پادشاه اين کُچه سگو را ديده بود و گرفت و حالا ببين چه زنى از کار درآمده. نره سگ عاموت ديگه زن نمىشه، نکن اين کاره، تو پسر وزير شاه هستي. مردم مسخرهمان مىکنند که پسر وزير نره سگ عاموشه گرفته. |
|
پسر گفت: يا بايد اين کار را بکنيد يا من خودم يا شما را مىکشم. مادرش گفت: خوب حالا صبر کن تا پدرت بياد. |
|
وقتى که وزير آمد زنش به او گفت: سنگى بزن به طالعت، مرد نُوَت مبارک، پسرت عاشق شده مىخواد زن بگيره. وزير گفت: خوب حالا مىخواد کى را بگيرد؟ زن گفت: نره سگ عاموش. وزير گفت: خاک بر سرت، پسر پادشاه که ديدى اين کار را کرد فهميد چى بگيره حالا هم مىبينى چه زنى شده است. تو مىخواهى چه بگيرى مىخواهى ما را خفّت بدي. پسر گفت: حاشا و کلّا من همينه مىخواهم اگر نه يا شما را مىکشم يا خودم را و يا از اين شهر مىروم. |
|
خلاصه وزير قبول کرد نره سگو را بهعقد پسر وزير درآوردند. آنها را حجله کردند، پسر وزير يک چوغى (چوب) زد به نره سگو و گفت: من تو را از پشت در ديدم از پوست خود در بيا. سگه از ناعلاجى يک تکه از بدن پسر را گاز گرفت و کند. چوب دومى را زد يک تکه ديگه را کند. خلاصه هر چوبى که پسر وزير به سگو مىزد يک تکه از بدنش کنده شد و از بين رفت. |
|
اول صبح زن وزير مقدارى جواهر و مقدارى هم خاکستر داد به کنيز و گفت: ميرى خاکسترها را روى سر عاروس و جواهرات را سر پسرم مىريزى و برمىگردي. وقتى کنيز در را باز کرد نره سگو را ديد سُنجک زد (سر پا شکسته) و چشمانش هم زُق (خيره) شده به دم در. پسر وزير هم دَمرو افتاده و از بين رفته. کنيز برگشت و به زن وزير گفت: بىبى چه نشستي، چشماى عاروس زير زير، کون دماد تيلِ تيل، وقتى آمدند در اتاق ديدند بله سگو نشسته و داماد هم از بين رفته. در اتاق را باز کردند. سگه رفت پى کارش. ما هم تا اينجا برگشتيم. |
|
خلق را تقليدشان بر باد داد |
|
اى دو صد لعنت بر اين تقليد باد |
|
|
- بىبى چَتَنتَن |
- قصههاى مردم، ص ۸۲ |
- سيد احمد وکيليان |
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹ |