روزی از روزها عزرائیل سراغم اومد...
- سلام ! خوبی؟ ... یه خواهش...
هروقت نوبت من شد لااقل یه هفته قبل خبر بده تا آماده بشم (مثلا گوسفندی قربونی کنم و ...)
گذشت و گذشت ... تا اینکه...
- 70 سال بعد -
سلام ! منم عزرائیل ! ..حالا نوبت تو شده !
وای - نه - همین طوری که اشکام می ریخت - مگه به تو نگفتم قبلش خبرم کن ؟
عزرائیل در جوابم گقت : اِ دستت درد نکنه - بارها خبر آمد ، مگه کور بودی
...
کدوم خبرها ؟ چند تا شو بگو ....
- مُردن رفقات ... سفید شدن موهات ... و ...
واینکه او راست می گفت؛ من کور بودم ... خدانگهدار ... که باید بروم...