بهرام قهرمان (۲)
|
آن طرف کوهها، شاهزادهٔ تاتار که چند سال بود عاشق دختر حاکم بود از عروسى او با پسر پيلهور خيلى ناراحت شد. براى اينکه سر از کار پيلهور درآورد و بداند چگونه او توانسته خواستههاى حاکم را انجام دهد، پيرزن چربزبانى را صدا زد و به او مأموريت داد تا برود و راز پسر پيلهور را بفهمد. پيرزن رفت و قصر پسر پيلهور را پيدا کرد. موقعى که بهرام از قصر خارج شد او جلو قصر رفت و در زد. کنيزى در را باز کرد. پيرزن گفت: مىخواهم با خانم خانه صحبت کنم. من فقير و پير هستم و جائى براى خوابيدن ندارم. به پيرزن اجازه داده شد تا داخل قصر شود. همسر بهرام به پيرزن گفت: تا هروقت خواستى اينجا بمان. طولى نکشيد که پيرزن با چربزبانى در قلب همسر بهرام جائى باز کرد. |
|
روزى پيرزن به دختر حاکم گفت: شما بايد بدانيد چونه اين همه ثروت را شوهرتان پيدا کرده است، اين يک روزى به دردتان مىخورد. چون مردها بىوفا هستند. آن شب دختر حاکم از بهرام راز ثروتش را پرسيد. بهرام ابتدا خشمگين شد. اما وقتى دختر حاکم گريه کرد، دلش سوخت و به او گفت: ثروت من، از انگشتر حضرت سليمان است. و جاى اختفاءِ انگشتر را به او نشان داد. |
|
روز بعد، پيرزن راز ثروت و جا يانگشتر را از زير زبان دختر حاکم بيرون کشيد. چند روز بعد، رفت و انگشتر را برداشت و از آنجا رفت. پيرزن انگشتر را به شاهزادۀ تاتار داد و در عوض به اندازهٔ وزن خودش نقره گرفت. شاهزادهٔ تاتار نگين انگشتر را مالش داد. غلام انگشتر حاضر شد. شاهزاده به او گفت: مىخواهم دختر حاکم، زن من باشد و پسر پيلهور ثروتى بيشتر از يک پيلهور نداشته باشد. خواستههاى شاهزاده برآورده شد. قصر با همهٔ نوکران و خدمتکارانش غيب شد و دختر حاکم خود را در کنار شاهزاده تاتار ديد. دختر مرتباً گريه مىکرد. |
|
بهرام که در صحرا با چند نفر از نوکرانش اسب سوارى مىکردند، ناگهان ديد اسب و نوکرانش ناپديد شدند و او مانده است و يک دست لباس کرباسي. به طرف قصر آمد، ديد آن هم نيست و فقط کلبهٔ گلى مادرش برجا است. آن وقت فهميد که انگشتر دزديده شدهاست. مادرش گفت: باد آورده را باد مىبرد. من کمى پول دارم بگير و برو مقدارى پيله بخر و کار پدرت را دنبال کن. |
|
روز بعد، بهرام دل شکسته به طرف شهر رفت و بهدنبال پيلهٔ ابريشم گشت. ولى هيچ پيلهفروشى را پيدا نکرد. غروب شد، بهرام براى رفع خستگى به کنار شهر رسيد و پاى ديوار شهر روى زمين نشست. در همين موقع گربه، سگ و مار که بهرام نجاتشان داده بود، به طرف او آمدند و علت غم و غصهاش را پرسيدند. بهرام ماجرا را گفت. سگ و گربه رفتند به سراغ حيوانها و از آنها دربارهٔ زن بهرام و دشمن او پرسوجو کردند. پرندهاى به آنها گفت: پيرزنى که کنيز شاهزادهٔ تاتار است، انگشتر را دزديده. روز بعد، سگ و گربه بهسوى شهر تاتار بهراه افتادند. رفتند و رفتند تا به قصر شاهزاده رسيدند. گربه گفت: حالا چه بايد کرد؟ سگ گفت: تو داخل قصر برو، دختر حاکم را پيدا کن و جاى انگشتر را از او بپرس و برگرد. گربه داخل قص شد، دختر حاکم را پيدا کرد و جاى انگشتر را از او پرسيد. دختر وقتى فهميد از طرف شوهرش آمده، گفت: شاهزاده هميشه انگشتر را به انگشتش مىکند. موقع خواب هم آن را توى دهانش مىگذارد. گربه از قصر بيرون رفت و همه چيز را به سگ گفت. |
|
سگ نقشهاى کشيد. شب بعد، موقعى که شاهزاده خواب بود. گربه به آشپزخانه رفت و موشى را گرفت و به او گفت: اگر مىخواهى تو را نکشم، بايد کارى برايم انجام دهي. موش قبول کرد. گربه گفت: برو دمت را در ظرف فلفل فرو کن و برگرد. موش اينکار را کرد. بعد بهدنبال گربه رفت توى اطاق شاهزادهٔ تاتا. گربه به موش گفت که چه کار کند. موش از تختخواب شاهزادهٔ تاتار بالا رفت و روى سينهٔ شاهزاده قرار گرفت و دمش را داخل بينى او کرد. شاهزاده عطسهاى زد، انگشتر از دهانش بيرون افتاد. گربه انگشتر را به دندان گرفت و از پنجره آنرا جلوى سگ، که منتظر بود، انداخت. سگ انگشتر را برداشت و به سرعت وارد جنگل شد. گربه و سگ انگشتر را به بهرام رساندند. بهرام فورى غلام انگشتر را احضار کرد و گفت که قصر و زن و دارائىهايش را برگرداند. انى کارها در چشم بههم زدنى انجام شد. |
|
بهرام و دختر حاکم تصميم گرفتند دوباره جشن عروسى بگيرند و لباسهايشان را بدهند به پيرزن خوش قلب با نخ قرمز به هم بدوزد تا ديگر سعادتشان بههم نخورد. |
|
بهرام انگشتر حضرت سليمان را براى اينکه بهدست آدم نااهل نيفتد، در عميقترين نقطهٔ اقيانوس انداخت. |
|
- بهرام قهرمان |
- قصههاى کهن ايران - ص ۳ |
- گردآورنده: مهدى ضوابطي |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) |