بلبل سرگشته (۲)
|
يکى بود و يکى نبود، يک زن و شوهرى بودند، که خيلى با هم مهربان بودند و همديگر را دوست مىداشتند. اينها يک پسر و يک دختر داشتند. پسر يک شير از دختر بزرگتر بود. وقتى که اينها پايشان را تو هفت سال و هشت سال گذاشتند، مادره عمرش را داد به شما. پدر و بچهها خيلى غصهدار شدند، اما چه مىشود کرد؟ روزگار از اين کارها بسيار مىکند... بارى هفته و چله و سال مادر گذشت، پدر ناچار شد براى تر و خشک کردن خودش و بچهها دست يکى را بگيرد و بياورد توى خانه. همين کار را کرد ... . |
|
اين زن، يواش يواش خودش را توى آن خانه جا کرد و زبان و کام و هفت اندام شوهرش را بست و کار را بهجائى رساند که اگر هر کارى مىکرد و هر فرمانى مىداد، شوهرش دهن اينرا نداشت، که بگويد اين چهکارى است تو مىکنى و بىخود وِر مىزني؟ بچهها را هم از چشم پدر انداخت و پدر را جلو چشم پسر و دختر يک اولولو کرد. پاش را از اينجاها هم بالاتر گذاشت و هرشب به يک بهانهاى جنجال و غوغا راه مىانداخت، تا يک شب که شورش را درآورد ... مردک پرسيد: 'آخر، تا کى مىخواى روز و روزگار را به ما تلخ کنى و نگذارى يک آب شيرين از گلومان پائين برود؟ |
|
من، مثل سگ پا سوخته، شب و روز توى اين باغ، سر آن زمين، پاى جاليز جان مىکنم براى يک تکه نان، که به خوشى بخوريم، تو هم اينجور يک لقمه نان را به ما زهر مىکني' ! زنيکه گفت: 'بىخود داد و بيداد راه ننداز! 'تا چرخ و فلک بر سر دوره، هر شب همينطوره' اگر مىخواهى خوش زندگى کني، گفتگو توى خانه نداشته باشي، بايد کلک اين پسره را بکني، بايد نفلهاش کني! مردک گفت: 'نمىشود اين کار را کرد؟ چطور مىتوانم' ؟ گفت: 'خوب مىتواني. من راهش را يادت مىدهم' . اين گذشت، تا يک روز که پدر و پسر خواستند بروند بيرون شهر، از باغ هيزم بياورند. زنيکه گفت: 'شما دو تا امروز شرط ببنديد، که تا غروب هر که بيشتر هيزم جمع کرده بود و بارش سنگينتر بود، آن يکى را سر ببرد' . پدره گفت: 'خيلى خوب' . پسره جوابى نداد و خواهى - نخواهى قبول کرد. زنيکه به شوهر يا داد، که چه کار کند. سفرهٔ نانشان را بست و آنها را روانه کرد. آنها آمدند توى باغ، هيزم جمع کردند، تا نزديک غروب پدره گفت: 'کولهات را بيار، که بايد برويم' . وقتى پسر پشتهٔ خودش را آورد، پدره ديد زيادتر از مال خودش است، بهروى خودش نياورد و به پسره گفت: 'من تشنهام، آن کوزه را از دم خانه باغ بردار ببر از چشمه آب کن، بيار من بخورم' . |
|
پسره رفت که از چشمه آب بياورد، مردک يک کوله از هيزم پسره برداشت و روى مال خودش گذاشت، مال خودش زيادتر از مال پسره شد. وقتى پسره آب را آورد، مردک گفت: 'حالا بيا، ببينم بار کى زيادتر است' . ديدند مال مردکه زيادتر است. مردکه پسره را کشت، سرش را توى بار گذاشت و آورد خانه، که نشان زنش بدهد. زنش هم هيچچى نگفت، براى ناهار سر را توى ديگ گذاشت و بار کرد، ظهر که شد دختره از مکتب آمد به زن بابا گفت: 'ناهار مرا بده بخورم، بروم مکتب' گفت: 'ديگها توى آشپزخانه روى بار است، کاسه را بردار برو يک خرده براى خودت بکش' . دختر وقتى رفت سر ديگها در ديگ اولى را که برداشت، هول کرد! چشمش خورد به کاکل بردارش، شناخت در ديگ را گذاشت و گريهکنان رفت مکتب و سرگذشت را براى ملاباجى گفت. ملاباجى گفت: 'زن باباها از اين کارها تو دنيا زياد کردهاند و مىکنند، تو غصه نخور دود اين آتش توى چشم خودش مىرود. اما تو کارى که مىکنى لب به گوشت برادر نمىزني، استخوانش را هم جمع مىکني، زير درخت گل رو به قبله چال مىکنى و هر شب آب و گلاب به پاش مىريزى و يک چله هم ورد جاويدان مىخواني، بعد ديگر کارت نباشد' . |
|
دختره حرفهاى ملاباجى را گوش کرد. استخوانهاى سر برادر را جمع کرد. رو به قبله زير درخت گل چال کرد تا چهل شب وقتى که همه خواب بودند، پيهسوز را روشن مىکرد، مىآمد پاى درخت گل، آب و گلاب مىريخت و ورد جاويدان مىخواند. |
|
شب آخر چله، نزديک سحر، که ورد دختر تمام شد، يکدفعه باد تندى وزيد، هوا روشن شد و از ميان بوتهٔ گل، بلبلى پريد روى شاخه و رفت توى چهچه و بنا کرد خواندن: |
|
|
منم، منم بلبل سرگشته |
از کوه و کمر برگشته |
|
پدر نامرد مرا کشته |
زن پدر و نابکار مرا خورده |
|
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته |
و زير درخت گل چال کرده. |
|
|
اين را خوانده و پريد رفت، دختره مات و سرگردان ماند. اما بلبل از آنجا رفت دکان ميخفروشي، بنا کرد خواندن: |
|
|
منم، منم بلبل سرگشته |
از کوه و کمر برگشته |
|
پدر نامرد مرا کشته |
زن پدر و نابکار مرا خورده |
|
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته |
و زير درخت گل چال کرده. |
|
|
ميخ فروش گفت: 'به - به! چه خوب مىخواني! تو را بهخدا يکبار ديگر بخوان' . گفت: 'يک خرده ميخ بده تا بخوانم' .ميخ را گرفت و خواند، از آنجا آمد در دکان سوزن فروشى و آواز را سرداد: |
|
|
منم، منم بلبل سرگشته |
از کوه و کمر برگشته |
|
پدر نامرد مرا کشته |
زن پدر و نابکار مرا خورده |
|
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته |
و زير درخت گل چال کرده. |
|
|
سوزن فروش گفت: به - به! چه خوب مىخواني! يکبار ديگر بخوان' . گفت: 'يک توپ سوزن بده، تا يکبار ديگر بخوانم' . سوزن را گرفت و خواند. از آنجا آمد در دکان شکرريز و بنا کرد خواندن: |
|
|
منم، منم بلبل سرگشته |
از کوه و کمر برگشته |
|
پدر نامرد مرا کشته |
زن پدر و نابکار مرا خورده |
|
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته |
و زير درخت گل چال کرده. |
|
|
شکرريز گفت: 'يکبار ديگر بخوان' گفت: 'يک شاخه نبات بده تا بخوانم' . يک شاخه نبات گرفت و خواند. از آنجا آمد به خانهٔ مردک، روى ديوار نشست و خواند: |
|
|
منم، منم بلبل سرگشته |
از کوه و کمر برگشته |
|
پدر نامرد مرا کشته |
زن پدر و نابکار مرا خورده |
|
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته |
و زير درخت گل چال کرده. |
|
|
مردک يکه خورد و گفت: 'يکبار ديگر بخوان' گفت: 'چشمت را به هم بگذار، دهنت را باز کن' . مردک چشمش را هم گذاشت و دهنش را باز کرد. بلبل هم زود ميخها را ريخت توى حلق مرد که ميخها بيخ خرش ماند و خفهاش کرد.از آنجا آمد دم اتاق زنيکه و بنا کرد به خواندن: |
|
|
منم، منم بلبل سرگشته |
از کوه و کمر برگشته |
|
پدر نامرد مرا کشته |
زن پدر و نابکار مرا خورده |
|
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته |
و زير درخت گل چال کرده. |
|
|
زنيکه گفت: 'واه - واه اين چى بود خواندي' يکبار ديگر بگو ببينم چى مىخواهى بگوئي؟ گفت: 'دهنت را باز کن، چشمت را ببند' زنيکه همين کار را کرد. بلبل هم زود سوزنها را ريخت توى دهنش و نقسش را بند آورد.از آنجا آمد پاى درخت گل ديد: دختره پشت چرخ دوکريسى نشسته، دوک مىريسد. نشست روى شانهاش و بنا کرد خواندن: |
|
|
منم، منم بلبل سرگشته |
از کوه و کمر برگشته |
|
پدر نامرد مرا کشته |
زن پدر و نابکار مرا خورده |
|
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته |
و زير درخت گل چال کرده. |
|
|
دختره گفت: 'به - به! چه خوب مىخواني! جان مىبخشى و دل تازه مىکني! يکدفعه ديگر بخوان' گفت: 'دهنت را باز کن' دختر دهنش را باز کرد. بلبل شاخ نبات را گذاشت تو دهنش و بنا کرد خواندن: |
|
|
منم، منم بلبل سرگشته |
از کوه و کمر برگشته |
|
پدر نامرد مرا کشته |
زن پدر و نابکار مرا خورده |
|
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته |
و زير درخت گل چال کرده. |
|
|
قصه ما بهسر رسيد کلاغه به خونش نرسيد. |
|
- به نقل از: افسانههاى کهن |
- فضلالله مهتدى (صبحي) |
- چاپ چهارم ، ۱۳۳۶ |