بلبل سرگشته
|
خواهر و برادر بودند که در سن هفت و هشت سالگى مادرشان را از دست دادند. پدرشان بعد از سال زنش، زنى گرفت و به خانه آورد. اما اين زن با بچهها نمىساخت و هر شب جار و جنجال بهپا مىکرد. پدر که از اين وضع خسته شده بود به زن گفت: آخر تو کى ما را راحت مىگذاري؟ زن گفت: بايد پسرت را از بين ببري. مرد گفت: چهطوري؟ زن گفت: بايد با پسرت شرط ببندى و بگوئى هر که امروز تا غروب بيشتر هيزم جمع کند حق دارد سر آن يکى را ببرد. مرد قبول کرد. با پسرش به صحرا رفتند. غروب که شد مرد ديد پسر بيشتر هيزم جمع کرده، مقدارى از هيزمهاى پسر را دزديد و روى هيزمهاى خودش گذاشت و بعد به پسر گفت: من بيشتر جمع کردهام. آن وقت سر او را بريد و به خانه برد. زن، سر پسر را در ديگ انداخت و پخت. ظهر که خواهر پسر مىخواست به مکتب برود، رفت براى خودش غذا بکشد. ديد سر برادرش در ديگ است. غذا نخورده و گريان به مکتب رفت و ماجرا را به ملاباجى گفت. ملاباجى به دختر گفت: استخوانهاى برادرت را رو به قبله در باغچه زير خاک کن و چهل شب آب و گلاب رويش بپاش و ورد جاويد بخوان. ديگر کارت نباشد. دختر تا چهل شب کارهائى را که ملاباجى گفته بود، انجام داد. شب آخر، باد تندى برخاست و از ميان بوتهٔ گلي، بلبلى پريد روى شاخه و شروع کرد به خواند: |
|
|
منم، منم بلبل سرگشته |
از کوه و کمر برگشته |
|
پدر نامرد مرا کشته |
زن پدر و نابکار مرا خورده |
|
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته |
و زير درخت گل چال کرده. |
|
|
اين را خواند و پريد رفت در دکان ميخفروشي. باز همان شعر را خواند. ميخفروش گفت: يکبار ديگر بخوان. بلبل گفت: يک خرده ميخ بده تا بخوانم. مقدارى ميخ گرفت و دوباره خواند. از آنجا به دکان سوزنفروشى رفت و خواند و مقدارى سوزن گرفت. بعد از آنجا رفت در دکان شکرريز. شعرش را خواند و از او يک شاخه نبات گرفت و آمد به خانهٔ مردک، روى ديوار نشست و خواند. مرد يکهاى خورد و گفت: باز بخوان. بلبل گفت: دهانت را باز کن . چشمهايت را ببند. مرد همين کار را کرد. بلبل ميخها را ريخت توى دهان مرد. مرد خفه شد. بلبل به اتاق زنيکه رفت و به همان طريق سوزنها را بيخ حلق زن ريخت و او را هم کشت. سپس بهسراغ دختر رفت، شعر را خواند. دختر گفت: باز هم بخوان بلبل گفت: دهنت را باز کن و شاخنبات را به دهان دختر گذاشت و خواند: |
|
|
منم، منم بلبل سرگشته |
از کوه و کمر برگشته |
|
پدر نامرد مرا کشته |
زن پدر و نابکار مرا خورده |
|
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته |
و زير درخت گل چال کرده. |
|
|
من هم شدم بلبل: همنشين گل. |
|
- بلبل سرگشته |
- افسانههاى کهن - جلد اول - ص ۳۶ |
- گردآورنده: صبحي |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) |