برادر ناتنى و گنج آقا موشه
|
سالها پيش از اين، سه تا برادر بودند، دوتاى آنها از يک مادر بود و يکى از آنها از مادر ديگر. روزىکه پدرشان داشت مىمرد، به آندو برادر وصيت کرد: 'هرچه من دارم، هر سه نفر بين خودتان درست قسمت کنيد. مبادا بين خودتان با برادر کوچکترتان فرقى بگذاريد.' پدر مرد. برادرها پس از دفن پدر و انجام مراسم، خواستند ارث تقسيم کنند. برادر بزرگتر به برادر ناتنى گفت: 'اين پولى را که مىخواهيم به قاضى بدهيم تا ارث پدر را بين ما تقسيم کند، خودمان برمىداريم. خودمان هم هرچه هست قسمت مىکنيم. آن زمينى که توش گندم کاشته مىشود مال من. آن زمينى که نخود بنشن در آن کاشته مىشود مال آن يکى برادر. آن زمينى که در آن يونجه کاشته مىشود و هميشه سبز و خرم است مال تو! اين قاطرهاى چموش و لگدزن مال من، آن يابو مال برادرمان، اين گربهٔ ناز نازى هم مال تو! شتر گردن دراز دکل مال من. اين گاه وسياه شاخدار مال داداشت، اين کرهخر مال تو. اين نردبام مال من، اين تيرها مال داداشت اين تختهها هم مال تو که بسوزاني. ' برادر بزرگتر همه چيز را به همين صورت قسمت کردو آخر هم گفت: 'از امروز از يکديگر جدا مىشويم، هر کس برود دنبال کار خودش' فورى هم رفت خواستگارى و زن گرفت. در يکى از اتاقها را باز کرد و گفت: اين اتاق مال من. برادر وسطى به او گفت: 'تو از کجا آمدى که اينطور ارث و ميراث قسمت مىکني؟ مگر پدرمان نگفت با آن يکى برادرتان هم مثل خودتان حساب کنيد. تو چرا زيادتر برداشتي؟' برادر بزرگتر گفت: 'من اگر زيادتر برداشتم، براى اين بود که مىخواستم زن بگيرم تا ناهار و شامى برايمان درست کند، شما هم بيائيد بخوريد و دنگتان را حساب کنيد. |
|
برادر کوچکتر سه تا الاغ داشت. آنها را برد ميدان. آمدند گفتند: 'بيا اين آجرها را بار کن و ببر فلان جا. پسر آجرها را بار الاغ کرد و رفت به جائى که مشترى گفته بود. چون کرايه را طى نکرده بود، پول کمى به او دادند. آمد پيش برادرها و گفت: 'من گشنهام پولى هم ندارم. کسى را سراغ داريد که زمين يونجه را از من بخرد؟' برادر بزرگتر گفت: من غذاى يک ماهت را مىدهم. زمين يونجه مال من. الاغت هم کار مىکند، تو هم عرضگى کن و پولهايت را جمع کن. پسر قبول کرد. در همان روز تاريخ گذاشتند که يک ماه، پسر کوچکتر، ناهار و شام را با آنها بخورد. |
|
يک روز که برادر کوچکتر بارى را با الاغهايش برده بود به جائى و داشت برمىگشت. خسته شد. زير يک درخت نشست. يک وقت ديد سوسکى با سرش از توى سوراخ خاک بيرون مىريزد و موشى مىآيد و خاکها را با دهانش مىبرد و در سوراخى مىريزد. پسر گفت: 'اى حيوانها دلم براى شما مىسوزد، بههر کدام از شما يکى از اين الاغها را مىدهم. مال شما باشد.' بعد خوابيد و خواب خوبى کرد. از خواب که بيدار شد. گفت: 'عجب خواب خوبى بود! حيف است که خواب پياده برود. يک خر هم مال او باشد' . دست خالى برگشت خانه. |
|
برادر بزرگتر گفت: 'الاغها را به کى بخشيدي؟' برادر کوچکتر ماجرا را گفت. برادر بزرگتر نشانى جائى که الاغها را رها کرده بود پرسيد. بعد سوار اسبش شد و رفت به آنجا. ديد يک نفر دارد الاغها را مىبرد. الاغها را از او گرفت و به خانه آمد. برادر کوچکتر وقتى الاغها را ديد به برادرش گفت: رفتى از آنها پس گرفتي؟ بخشش که برگشت ندارد. آبروى مرا بردي. برادر بزرگتر گفت: الاغها را از آنها خريدم. موشه هم گفت که به تو بگويم فردا بروى و پول الاغها را از او بگيري. آنقدر به تو مىدهند که بروى عروسى کني! |
|
پسر صبح بلند شد و رفت به همانجائيئ که ديروز نشسته بود. ديد موش از سوراخ بيرون آمد و يک اشرفى هم به دهانش گرفت. موش اضرفى را به زمين گذاشت و دوباره رفت تو سوراخ. پس تودلش گفت: يک اشرفى که پول عروسى نيمشه! صبر کنيم، ببينيم چقدر مىآورد. موش بار ديگر، با يک اشرفى دم دهانش بيرون آمد. و آنقدر اين عمل را تکرار کرد تا تعداد اشرفىها به هزار تا رسيد. بعد شروع کرد روى آن غلت زدن. وقتى غلت زدنش تمام شد. يکى از اشرفىها را برداشت تا ببرد به سوراخش. پس از جايش بلند شد و گفت: 'پدر سوخته، بخشش که برگشت ندارد. مگر من الاغ را از تو پس گرفتم که تو مىخواهى پول عروسى را پس ببري؟' موش تا پسر را ديد، خزيد تو سوراخش. پسر اشرفىها را جمع کرد رفت به خانه. ماجرا را براى برادر بزرگتر تعريف کرد. |
|
برادر وسطى رفته بود و شاگرد يک تاجر شده بود. وقتى فهميد برادر کوچکتر هزار اشرفى دارد، صبح زود دست او را گرفت و گفت بيا برويم همانجائى که ديروز رفته بودي. من با تو شريک مىشوم. کارى هم به کار برادر بزرگتر ندارم. رفتند تا رسيدند بههمان محل. نشستند. برادر وسطى خوابش گرفت و خوابيد. برادر کوچکتر بعد از مدتي، ديد موش يکىيکى اشرفىها را بيرون مىآورد تا شد هزار سکه، برادر کوچکتر بلند شد و اشرفىها راجمع کرد و خوابيد. برادر وسطى از خواب بيدار شد. برادر کوچکتر را صدا کرد و از او شنيدکه موش اشرفىها را آورده است. پيش خود گفت: 'اين اشرفىها قسمت برادر کوچکتر بوده، اگر نه چرا او بهخواب نرفته و من به خواب رفتم.' بعد از برادر کوچکتر پرسيد: 'حالا با من شريک هستى يا نه؟' برادر کوچکتر گفت: بله. رفتند و در شهر دکانى خريدند. |
|
چند روز گذشت. برادر وسطي، برادر کوچکتر را فرستاد سراغ سوراخ موش. او هم رفت و باز از آنجا هزار اشرفى آورد و با آن خانهاى خريدند و اسباب و وسايل خوب در آن چيدند. با يکديگر قرار گذاشتند که به برادر بزرگتر چيزى نگويند. |
|
برادر کوچکتر کارش اين بود که هر روز تا ظهر مىرفت به نزديک سوراخ موش و با هزار اشرفى برمىگشت. برادر وسطى پولها را مىگرفت و حجره را مىگرداند و جنس آن را تهيه مىکرد. کمکم شهرت تجارتشان درهمهٔ شهر پيچيد. |
|
روزى دختر نخستوزير گفت: 'بروم ببينم فلان پارچه را دارد يا نه.' آمد در دکان ديد دو تا برادر نشستهاند. از برادر کوچک پرسيد: 'حرير يمنى داريد؟' جواب داد: 'از او بپرس' . دختر گفت 'پس شما اينجا چه کاره هستيد؟' پسر جواب داد: 'من اينجا هستم اما از جنس خبر ندارم' . دختر از حرف زدن پسر خوشش آمد و يک دل نه، صد دل عاشقش شد. رفت سراغ برادر بزرگتر. پارچه را از او گرفت، اما پولش کم آمد. گفت: اگر مرا قبول داريد بقيهٔ پول را بعداً بياورم.' پسر کوچک که از دختر خوشش آمده بود، گفت: خانم قابلى ندارد! دختر بيشتر عاشق او شد، آمد خانه و از آن دو برادر تعريف کرد. |
|
برادر کوچک تا دو ماه هر روز مىرفت پيش موش. روز آخر ديد اشرفى زنگ زده است. |
|
فردا مادر و دختر به بهانهٔ خريدن پارچه آمدند به ديدن دو برادر تاجر. مىخواستند بفهمند آنها زن دارند يا نه. مادر دختر از آنها پرسيد: 'شما چند عيال داريد؟' آنها گفتند: 'چون نو خانمان هستيم و مادر هم نداريم، هنوز نتواستهايم زن بگيريم.' مادر دختر به آنها گفت: 'من کلفت يکى از وزرا هستم اگر بخواهيد من در حق شما مادرى مىکنم و برايتان زن مىگيرم.' بعد پرسيد: ' شام و ناهار را چه کار مىکنيد؟' دو برادر گفتند: 'زن برادر بزرگمان با هزار غرغر شامى براى ما تهيه مىکند. مادر دختر گفت: 'حالا که اينجور است، شما نشانى خانهتان را بدهيد تا من فکرى برايتان بکنم.' برادر کوچک آنها را برد و خانه را نشانشان داد. |
|
فراد صبح، زن نخستوزير دو تا کلفت همراه خود کرد و رفت دکان تاجرها. گفت: فعلا اينها در خانه باشند تا کارهايتان را انجام دهند و ديگر غرغر زن برادر را نشنويد.کلفتها را برد به خانهٔ دو برادر و دستور شام را هم داد. شب برادرها به خانه رفتند، ديدند غذا آماده است و خانه هم تميز و مرتب شده است. |
|
فردا زن نخستوزير آمد و گفت: 'رفتم خانهٔ نخستوزير. سه تا دختر دارد. دو تا از آنها را براى شما خواستگارى کردم. حالا شما چه مىگوئيد؟' برادر کوچک گفت: 'هرچه شما صلاح بدانيد.' زن رفت پيش نخستوزير و گفت: 'تکليف چيست؟ همهٔ کارها را انداختند گردن من' . نخستوزير گفت: 'حالا که اينطور شد، بگو هر نفر هزار اشرفى بدهند.' فردا زن نخستوزير، که پيش برادرها خود را کلفت معرفى کرده بود، رفت به حجره و گفت: 'نفرى هزار اشرفى بدهيد و ديگر کارتان نباشد' دادند. زن گفت: 'فردا براى مجلس عقد حاضر باشيد.' برادرها رفتند و براى برادر بزرگترشان لباس خريدند و او را به عروسى دعوت کردند. هر کدام از دو برادر يکى از دخترهاى نخستوزير را عقد کرد. سه روز و سه شب خانهٔ نخستوزير ماندند. و بعد از آن همراه با زنهايشان به خانهٔ خود رفتند. |
|
فرداى آن روز زن نخستوزير، به ديدن آنها رفت. دخترهاى خود را بوسيد. دامادهاى خود را هم بوسيد و گفت: 'من کلفت نخستوزير نيستم. زن او هستم. ديدم شما غريب هستيد. دلم سوخت. در حق شما مادرى کردم و دخترهايم را به شما دادم.' |
|
- برادر ناتنى و گنج آقا موشه |
- قصههاى مشدى گلين خانم - ص ۲۲۹ |
- گردآورنده: ل.پ. الول ساتن |
- ويرايش: اولريش مارتسوف، آذر آميرحسينى نيتهامر، سيداحمد وکيليان |
- به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) |