برادر عوض نداره
|
يکى بود يکى نبود. تاجرى بود که زنى داشت. اين زن و شوهر همديگر را خيلى دوست داشتند. آنها چهار پسر داشتند. روزى يکى از پسرها با يک مشتري، که آمده بود جنس بخرد، دعوايش شد. دائى پسر از او پشتيبانى کرد و کار به زد و خورد کشيد. يک نفر هم به پشتيبانى مشترى وارد دعوا شد. تاجر هم به ناچار قاطى معرکه شد. اينها را گرفتند و به محکمه بردند. |
|
مشترى از خانوادهٔ شاه بود. او را آزاد کردند، اما تاجر، پسر و دائى را حبس کردند. يک ماه در زندان بودند تا اينکه شاه حکم به قتل آنها داد. زن تاجر عريضهاى نوشت و از شاه خواست تا يکى از آن سه نفر را به او ببخشد. شاه قبول کرد. |
|
در محبس را باز کردند تا زن يک نفر از آنها را با خود ببرد. تاجر با خود گفت: آمده است مرا ببرد. پسر با خود گفت: مادر من است آمده مرا ببرد. دائى با خود گفت: يعنى مىشود خواهرم مرا ببرد؟ زن رفت و دست برادرش را گرفت و با خود بيرون آورد. رفتند به حضور شاه. شاه پرسيد: 'اين پسر توست؟' زن گفت: 'نه.' گفت: 'شوهر توست؟' گفت: 'نه' . شاه پرسيد: 'چطور اولاد و شوهر خودت را آزاد نکردى و برادرت را آزاد کردي؟' زن گفت: 'اولاد چندتاى ديگر دارم. شوهر هم عوض دارد، ولى پدر و مادر ندارم که برايم برادر درست کنند. او را بيرون آوردم که عوض ندارد.' شاه گفت: 'حالا که تو برادرت را اينقدر دوست دارى ما هم آندو نفر را به او بخشيديم' . آنها را آزاد کردند. شوهر از زنش گله کرد. زن گفت: 'شما که آدم نکشته بوديد. قاطى دعوا بوديد. برادر من طرف را ناقص کرده بود. شاه اگر مىدانست که من او را بيرون مىآورم. بهمن چنين اجازهاى را نمىداد. من هم مىدانستم برادرم گناهکار است او را بيرون آوردم تا شاه، شما را که بىتقصير بوديد، آزاد کند. |
|
- برادر عوض نداره |
- قصههاى مشدى گلين خانم - ص ۴۰۶ |
- گردآورنده: ل.پ. الول ساتن |
- ويرايش: اولريش مارتسوف، آذر اميرحسينى نيتهامر، سيداحمد وکيليان |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) |