بُزى (۳)
|
وقتى که خياط پسر کوچکش را از خانه کرد بيرون، پسر رفت به شهرى و شاگرد خراط شد. چون خراطى ريزهکارى زيادى داشت، بيشتر از دو برادرش پيش استاد ماند. در اين مدت از آنهائى که از ولايتش به آن شهر مىآمدند، از حال و روزِ دو برادرش باخبر شد و شنيد که کاروانسرادار چه حقهاى به آنها زده. |
|
چند ماهى که گذشت و پسر صنعت خراطى را خوب ياد گرفت، يک روز رفت پيش استادش؛ با ادب و احترام زمين را بوسيد و گفت: 'استاد جان! دلم هواى پدرم را کرده. اگر رخصت بدى برم او را ببينم. ديناست ديگر! مىترسم يک دفعه چشمش را هم بگذارد و ديگر چشمم تو چشمش نيفتد' . |
|
خراط گفت: 'به سلامت!' |
|
بعد، کيسهاى داد بهدست پسر و گفت: 'توى اين کيسه يک چماق است. چون از دل و جان برايم کار کردى آن را به تو يادگار مىدهم' . |
|
پسر پرسيد: 'چماق به چه دردم مىخورد؟' |
|
خراط جواب داد: 'هر جا گرفتار زورگو يا قُلدرى شدى يا خواستى حقت را از کسى پس بگيرى که زورت به او نمىرسد، دست بگذار رو کيسه و بگو چماق از کيسه درآ. بعد از آن ديگر کارت نباشد، چون چماق از کيسه درمىآيد و طرف را مىگيرد زير ضرب و لِه و لَورده مىکند' . |
|
پسر خوشحال شد. دست استادش را بوسيد؛ از او خداحافظى کرد و راه افتاد. بعد از چند روز، او هم مثل برادرهاش رسيد به کاروانسراى مهمانکش. رفت تو، گوشهاى نشست؛ کيسه و چماقش را گذاشت جلوش و شروع کرد از اينجا و آنجا حرفزدن. کمکم عدهاى دور و برش جمع شدند. کاروانسرادار هم آمد در ميان جمعيت ايستاد که ببيند اين تازهوارد چه مىگويد. پسر تا چشمش افتاد به کاروانسرادار، گفت: 'اى مردم! در اين دارِ دنيا آدم چيزهائى مىشنود که از تعجب مىخواهد ماتش ببرد. مىگويند ديگ و کفگيرى هست که هر جور غذائى بخواهى حاضر مىکند. مىگويند خرى هست که وقتى عرعر مىکند، اشرفى پس مىدهد. من اينها را نديدهام؛ شنيدهام. اما همهٔ اينها به گَردِ چيزى که من تو اين کيسه دارم نمىرسد' . |
|
کاروانسرادار خوشحال شد. با خودش گفت: 'چشم حسود کور! ما آن دو تا را گير آورديم، اين يکى را هم به هر حقهاى هست به چنگ مىآرم' . |
|
و تا نيمههاى شب صبر کرد. وقتى همهٔ مسافرها خوابيدند، رفت بالاى سر پسر و ديد کيسه را گذاشته زير سرش و چنان غرق خواب است که خُروپُفش رفته هوا. |
|
کاروانسرادار دست برد گوشهٔ کيسه را گرفت و خواست آن را يواشکى از زير سرش بکشد. تو نگو پسر خودش را زده بود به خواب و يکدفعه مچ دستش را گرفت و گفت: 'چماق درآ' . |
|
چشمتان روزِ بد نبيند! چماق مثل فنر از کيسه پريد بيرون و افتاد به جان کاروانسرادار؛ حالا نزن و کى بزن. |
|
کاروانسرادار از زور درد شروع کرد به وَرجه وَرجه کردن و غلط کردم گفتن. |
|
پسر گفت: 'غلط کردم ندارد. بهجاى اين حرفها برو ديگ و کفگير و خر را وردار بيار و اِلّا مىزند لَت و پارت مىکند' . |
|
کاروانسرادار گفت: 'کدام ديگ؟ کدام خر؟' |
|
پسر گفت: 'پس آنقدر کتک بخور که يادت بيايد' . |
|
کاوانسرادار وقتى ديد اين چماق رحم سرش نمىشود و يکريز مىکوبد تو سر و کلهاش، اَمانش بريد و گفت: 'خيلى خوب! هر چه تو بگوئي' . |
|
پسر گفت: 'اگر جانت را دوست دارى زود برو آنها را بيار' . |
|
خلاصه! پسر ديگ و کفگير و خر را گرفت و همان شبانه زد به راه و صبح زود رسيد به خانه. پدر و دو برادرش خيلى خوشحال شدند و وقتى فهميدند برادر کوچکشان ديگ و کفگير و خر را از کاروانسرادار پس گرفته، نزديک بود از شادى پَر دربيارند. |
|
خياط پرسيد: 'خوب. بگو ببينم تا حالا کجا بودي؟ چه کار مىکردي؟' |
|
پسر گفت: 'رفته بودم فلان شهر و پيش فلان خراط، خراطى مىکردم' . |
|
ناشتائى که خوردند، خياط پرسيد: 'سوغات چى آوردهاى برايمان؟' |
|
پسر جواب داد: 'يک چيز به درد بخور' . |
|
پرسيد: 'چه چيز به درد بخوري؟' |
|
پسر گفت: 'يک چماق درست و حسابي' . |
|
خياط گفت: 'بچه جان! مگر من نمىتوانستم يک شاخه از درخت بکَنم و با آن چماق درست کنم که از راه دور چماق برام سوغاتى آوردهاي؟' |
|
پسر گفت: 'اين چماق از آن چماقهائى نيست که تا حالا ديدهاي. از برکت همين چماق بود که توانستم ديگ و کفگير و خر را پس بگيرم' . |
|
آن وقت به تفصيل همه چيز را براى پدر و برادرهاش تعريف کرد. |
|
پدرش خوشحال شد و گفت: 'حالا بايد اين چيزها را به رخِ قوم و خويشها بکشم تا بفهمند ما دروغباف نيستيم و حساب کار بيايد دستشان و ديگر هِرهِر به ريش ما نخندند' . |
|
خياط رفت همهٔ قوم و خويشهاش را دعوت کرد به نهار. پسر بزرگ هم ديگ و کفگير را آورد به ميدان و به همهٔ آنها غذا داد. پسر وسطى هم بعد از نهار چادر شب را پهن کرد تو حياط. خر را برد وسط آن نگه داشت؛ وِرد خواند و اشرفىها را بين کس و کارش قسمت کرد. |
|
بگذريم! همه تا نصفههاى شب دور هم نشستند، گفتند و خنديدند. |
|
وقتى مهمانها رفتند، پسر کوچک به پدرش گفت: 'بابا جان! توى اين خانه همه چيز سر جاى خودش است به غير از بزي، او رفته کجا؟' |
|
از شما چه پنهان، خياط يک خرده از بچههاش خجالت کشيد و گفت: 'آن بدجنس دروغگو از آب درآمد! من هم سرش را از تَه تراشيدم و بستمش به بادِ کتک. او هم فرار کرد و رفت که رفت' . |
|
پسر کوچک گفت: 'از آن به بعد خبر ديگرى از او نشنيدي؟' |
|
خياط گفت: 'از قرار معلوم از اينجا که فرار مىکند، مىبيند با سر تراشيده جلو سر و همسر نمىتواند سر در بيارد و مىرود توى لانهٔ روباهى قايم مىشود. وقتى روباه برمىگردد به لانهاش و چشمش مىافتد به او، از ترسش پا مىگذارد به فرار و در راه مىرسد به يک خرس؛ خرس از او مىپرسد آقاروباه کجا با اين عجله؟ روباه مىگويد جانور بدهيبتى آمده تو لانهام جا خوش کرده که گمان نکنم تا حالا کسى مثل او را ديده باشد. خرس مىپرسد چه شکلى است. روباه مىگويد يک کَله و پَک و پوزى دارد که نگو و نپرس. خرس مىگويد بريم بيرونش کنيم و با هم برمىگردند به لانهٔ روباه. همين که خرس چشمش مىافتد به بزي، از ترس نعرهاى مىزند و اين دفعه خرس و روباه با هم فرار مىکنند. در راه مىرسند به يک زنبور، زنبور مىپرسد کجا با اين عجله و آنها قضيه را با زنبور در ميان مىگذارند. زنبور مىگويد برگرديد به من نشانش بدهيد تا شما را از شرّش راحت کنم. خرس مىگويد ما با اين هيکل ترسيديم جلوش نُطُق بکشيم. آن وقت تو مىخواهى چه کني؟ زنبور مىگويد فلفل نبين چه ريزه، بشکن ببين چه تيزه، و آنها را برمىگرداند و با هم مىروند بهطرف لانهٔ روباه. خرس و روباه با ترس و لرز دَمِ لانه مىايستند؛ زنبور مىرود تو؛ چرخى توى هوا مىزند و مىرود مىنشيند وسط سرِ تراشيدهٔ بز و چنان نيشى مىزند به او که سرش از درد آتش مىگيرد و جِلز و وِلِزکنان از لانهٔ روباه مىزند بيرون و مثل برق و باد سر مىگذارد به بيابان. از آن به بعد هم ديگر کسى از او خبر ندارد و هيچکس نمىداند چطور شد و چه به سرش آمد' . |
|
بالا رفتيم دوغ بود؛ |
پائين اومديم ماست بود؛ |
قصه ما راست بود. |
|
|
- بُزى |
- چهل قصه، گزيده قصههاى عاميانه ايرانى، ص ۳۱۷ |
- پژوهش و بازنويسى: منوچهر کريمزاده |
- انتشارات طرح نو، چاپ اول ۱۳۷۶ |