بُزى (۲)
|
پسر راهش را کج کرد بهطرف شهر خودش. رفت تا رسيد به کاروانسرايِ مهمانکُش نزديک ولايتش. رفت تو کاروانسرا؛ ديد عدهٔ زيادى مسافر بار انداختهاند و گُله به گُله ديگها و کُماجدانهاشان را بار گذاشتهاند و دارند تهيهٔ شام مىبينند. او هم رفت گوشهاى براى خودش گرفت نشست و ديگ و کفکيرش را هم گذاشت دَمِ دستش. مسافرهائى که نزديکش بودند، وقتى ديدند پسر ديگش را بار نگذاشته دلشان سوخت و شامشان که حاضر شد به او گفتند: 'بسمالله؛ بفرما اينجا چيزى ميل کن' . |
|
پسر گفت: 'الان ميلم به غذا نمىکشد. شما بفرمائيد اينجا تا هر چه ميل داريد برايتان حاضر کنم' . |
|
پرسيدند: 'چطور حاضر مىکني؟ تو که ديگت را بار نگذاشتي؟' |
|
پسر گفت: 'بفرمائيد اينجا تا ببينيد' . |
|
مسافرها آمدند دور و برش نشستند. او هم سفرهاى پهن کرد؛ با کفگير زد به ديگ و گفت: 'غذا حاضر شو!' |
|
اين را که گفت، بشقاب پلو و خورش بود که پشت سرِ هم از ديگ درآمد و رفت نشست تو سفره. |
|
مسافرها از تعجب نگاهى انداختند به هم و نشستند سرِ سفره و آنقدر خوردند که سير شدند. |
|
طولى نکشيد که اين قضيه دهن به دهن گشت تا به گوش کاروانسرادار رسيد. |
|
کاروانسرادار با خودش گفت: 'هر طور شده بايد اين ديگ و کفگير را از چنگ او دربيارم' . |
|
بعد، صبر کرد وقتى همه خوابيدند رفت بالاى سر پسر و ديد بله، پسر ديگ و کفگير را گذاشته سينهٔ ديوار و خودش مست خواب است. |
|
کاروانسرادار ديگ و کفگير را خوب ورانداز کرد تا اندازهشان آمد دستش؛ آن وقت رفت تو انبار يک ديگ و کفگير آورد گذاشت جاى آنها و آنها را ورداشت برد يک جاى اَمن قايم کرد. |
|
فردا صبح، مسافرها بار و بَنديلشان را بستند و افتادند به راه. پسر هم ديگ و کفگير را ورداشت و راه افتاد. غروب همان روز رسيد به شهر خودش و يکسر رفت سراغ پدرش. |
|
خياط تا پسرش را ديد، از خوشحالى اشک تو چشمهاش حلقه بست. او را بغل کرد و شکر خدا را بهجا آورد. بعد پرسيد: 'خوب! پسر جان بگو ببينم اين مدت کجا بودى و چه کار مىکردي؟' |
|
پسر گفت: 'در فلان شهر بودم؛ مسگرى مىکردم و اين ديگ و کفگير را هم برات سوغاتى آوردهام' . |
|
پدرش گفت: 'مسگرى هنر خوبى است؛ آدم را به نان و نوائى هم مىرساند؛ اما مگر سوغاتى ديگرى تو آن شهر گير نمىآمد که ديگ و کفگير آوردي' . |
|
پسر گفت: 'اين ديگ و کفگير به دنيائى مىارزد؛ چون هر جور غذائى که بخواهى فورى حاضر مىکند' . |
|
خياط گفت: 'حالا که اينطور است صبر کن برم همهٔ قوم و خويشها را دعوت کنم به نهار، آن وقت هنرت را نشان بده' . |
|
پسر گفت: 'خيلى خوب!' |
|
و خياط رفت از همهٔ قوم و قبيلهاش براى نهار فردا وعده گرفت. |
|
فردا، صلات ظهر مهمانها آمدند و نشستند پاى سفره. پسر با آب و تاب ديگ و کفگير را آورد به ميدان. کفگير را زد به ديگ و گفت: 'غذا حاضر شو!' |
|
اما ديد خبرى نشد. بار دوم قايمتر زد و بلندتر گفت؛ باز هم خبرى نشد. پسر فهميد کاروانسرادار ديگ و کفگيرش را عوض کرده و از خجالت نزديک بود پيش آن همه آدم آب شود. |
|
خياط هم اوقاتش تلخ شد و بىسر و صدا سفره را ورچيد؛ و قوم و خويشهاش شروع کردند به خنديدن و مسخره کردن. بعد هم بلند شدند و رفتند پى کارشان. |
|
پسر وسطى وقتى از خانهٔ خودشان آواره شد، رفت جائي، پيش آسيابانى شاگرد شد. حسابى به کارش چسبيد و احترام صاحب کارش را نگه داشت. بعد از مدتي، پسر به آسيابان گفت: 'خيلى وقت است پدرم را نديدهام و دلم براش تنگ شده. اگر اجازه مىدهى برم و به او سرى بزنم' . |
|
آسيابان گفت: 'دست حق به همراهت' . |
|
بعد، افسار خرى را داد دست پسر و گفت: 'چون از تو راضى هستم و در اين مدت با صدق و صفا برام کار کردي، اين خر را مىدهم به تو؛ اما بپا هيچوقت او را نزني؛ چيزى هم بارش نکني' . |
|
پسر پرسيد: 'چنين خرى به چه درد مىخورد؟' |
|
آسيابان گفت: 'ها! تو خبر نداري. اين خر از آن خرهاست که به تو اشرفى مىدهد' . |
|
پسر پرسيد: 'چطور؟' |
|
آسيابان گفت: 'اينطور که يک چادر پهن مىکنى رو زمين و اين زبانبسته را هم مىبرى وسط آن نگه مىداري. بعد، دست راستت را مىبرى بالا و سه دفعه مىگوئى اَجي، مَجي، لاتَرَجي؛ که خر بنا مىکند به عرعر کردن و اشرفى پس دادن' . |
|
پسر خوشحال شد. به سر و روى آسيابان بوسه زد و راه افتاد طرف ولايتشان. دستِ بر قضا او هم بعد از مدتى رسيد به کاروانسراى مهمانکش. رفت تو و ميخ طويلهٔ خرش را کوبيد به زمين و نشست با مسافرها به صحبت کردن. وقت شام که رسيد، پسر به مسافرها گفت: 'امشب همه مهمان من! هر چه دلتان مىخواهد به کاروانسرادار بگوئيد بياورد' . |
|
به کسى هم فرصت نداد جواب تعارفش را بدهد و خودش کاروانسرادار را صدا زد و گفت: 'به حساب من براى هر مسافر يک مرغ بريان، يک فنجان عسل و چند تا نان و کلوچه بيار' . |
|
کاروانسرادار رفت و هر چه را که پسر خواسته بود براى مسافرها آورد؛ اما از دست و دلبازى اين لوطى تعجب کرد و خيلى دلش مىخواست بفهمد اين لوطى کيست که اينطور ولخرجى مىکند. |
|
شام و شبچَره که تمام شد، کاروانسرادار آمد به حساب و کتابش رسيد و از پسر خواست پول شام مسافرها را بدهد. پسر گفت: 'بگير همين جا بنشين، الان پولت را مىدهم' . |
|
بعد، خر را برد گوشهاى و غافل از اينکه کار کاروانسرادار دارد زاغ سياهش را چوب مىزند، چادر شبى پهن کرد وِرد را خواند؛ يک خرده اشرفى جمع کرد و برگشت حسابش را تمام و کمال با کاروانسرادار صاف کرد. |
|
نصفههاى شب که همهٔ مسافرها خوابيدند، کاروانسرادار رفت از تو طويلهاش يک خر به قد و قوارهٔ همان خر آورد و آن را با خرِ پسر عوض کرد. |
|
صبح فردا، مسافرها پا شدند و هر کدام به سمتى رفتند. پسر هم افسار خرش را گرفت؛ راه افتاد و غروب همان روز رسيد خانه. |
|
پدر و برادر بزرگش از ديدن او خيلى خوشحالى کردند. بعد از حال و احوال، پدرش گفت: 'خوب! بگو ببينم اين مدت کجا بودي؟ چه کار مىکردي؟' |
|
پسر جواب داد: 'رفته بودم فلان جا دَمِ دستِ يک آسيابان کار مىکردم. اين خر را هم برات سوغاتى آوردهام' . |
|
پدرش گفت: 'مىخواستى چيز ديگرى بيارى که اينجا تازگى داشته باشد؛ خر که در شهر خودمان فَت و فراوان است' . |
|
پسر گفت: 'اين خر را از آن خرها نيست. برو قوم و خويشها را خبر کن تا هنرش را نشان بدم' . |
|
خياط رفت قوم و خويشها را خبر کرد. وقتى همه جمع شدند، پسر با طول و تفصيل از هنرِ خرش حرف زد. چادر شب را پهن کرد تو حياط و خر را برد وسط آن نگه داشت. بعد، رو به خر ايستاد؛ يک دستش را بلند کرد و گفت: 'اَجي، مَجي، لاتَرَجى!' |
|
اما انگار نه انگار که پسر ورد خوانده. چون خر عَرعَر نکرد و حتى يک پول سياه پس نداد. قوم و خويشها اين بار آنقدر خنديدند که نزديک بود از خنده رودهبُر شوند. خياط اوقاتش تلخ شد و پسر کلى خجالت کشيد و فهميد کاروانسرادار خرش را عوض کرده. |
|
اما، پسر سوم! |