اميرزاده و عرب زنگى
|
اميرزادهاى که عاشق شکار بود، روزى در عالم خواب دخترى را ديد و به او دل بست. وقتى از خواب بيدار شد وسايل سفر را آماده کرد تا بلکه بتواند دختر را بهدست آورد. رفت و رفت تا به دامنهٔ کوهى رسيد. بالاى کوه قصر عظيمى بود. اميرزاده کنار درختى به استراحت پرداخت. قصرى که اميرزاده ديد متعلق به عربى زنگى بود که با چهل تن پهلوان در آن مىزيست و راه را بر قافلهها مىبست و هرچه داشتند مىگرفت. |
|
عرب زنگى که مشغول ديدهبانى بود اميرزاده را در پاى کوه ديد. به سه تن از پهلوانانش دستور داد که دربارهٔ جوان تحقيق کنند و اگر به او مشکوک شدند، سرش را بريده و اثاثيهاش را بردارند. وقتى آن سه تن به نزد اميرزاده رفتند، اميرزاده هر سه را کشت. عرب زنگى با لشکرى به جنگ اميرزاده رفت. اميرزاده يکيک آنها را کشت و بعد با عرب زنگى به کشتى گرفتن پرداخت. اميرزاده عرب زنگى را به زمين زد و بر سينهاش نشست. ديد که عرب زنگى گريه مىکند. |
|
دلش بهحال او سوخت و علت گريهاش را پرسيد. عرب زنگى گفت: کلاهخود را از سرم بردار. وقتى اميرزاده کلاهخود را از سر عرب زنگى برداشت ديد که وى دخترى است بسيار زيبا. |
|
عرب زنگي، و اميرزاده بهمدت يک سال بهخوشى در قصر کنار يکديگر زندگى کردند. |
|
اميرزاده باز به ياد آن دخترى افتاد که در خواب ديده بود. اسباب سفر را مهيا کرد و به عرب زنگى گفت منتظرم باشد که پس از انجام کارم به ديدنت مىآيم. رفت تا رسيد به کنار شهرى و همانجا چادر زد. |
|
دختر امير شهر که براى شکار به خارج شهر آمده بود چادر را ديد و پسر را به نزد خود خوند. اميرزاده وقتى دختر را ديد فهميد که همان است که در خواب ديده. آندو توسط دايه هر شب يکديگر را ملاقات مىکردند. تا اينکه تصميم گرفتند بگريزند. |
|
هنگام گريز پدر دختر عدهاى سوار را به تعقيب آنها واداشت که اميرزاده همهٔ آنها را شکست داد. اميرزاده و دختر که اسمش پرىناز بود، به قصر عرب زنگى آمدند و سه نفرى به قصد شهر و خانهٔ اميرزاده، آنجا را ترک کردند. وقتى به شهر رسيدند پدر اميرزاده جشن برپا کرد. پدر اميرزاده وقتى عرب زنگى را ديد به او دل بست و اين مطلب را به نديم خود گفت. نديم گفت تا زمانى که اميرزاده هست نمىتوانيم به وصال عرب زنگى برسيد و خلاصه آنقدر در گوش پدر خواند تا راضى به مرگ فرزندش شد. |
|
نديم به آشپر دستور داد که در ظرف مخصوص اميرزاده زهر بريزد. عرب زنگى که قضيه را فهميده بود به اميرزاده اطلاع داد. اميرزاده بسيار خشمگين شد و با عرب زنگى و پرىناز خانهٔ پدرش را ترک کرد. در ميان راه فهميد که پولها و جواهرات را جا گذشته است، برگشت. وقتى به خانهٔ پدر رسيد بهدستور نديم وى را دستگير کرده و کور ساختند و در بيابان رهايش کردند. اميرزاده زير درختى در کنار چشمهاى به استراحت پرداخت. در بين خواب و بيدارى صداى دو کبوتر را شنيد که در بالاى درخت نشسته و با يکديگر حرف مىزدند. يکى از پرندهها گفت: اگر اميرزاده بيدار باشد و يکى از برگهاى اين درخت را کنده و به چشمهايش بمالد، فورى بينائىاش را بهدست مىآورد. اميرزاده چنان کرد و چشمهايش بينا شد. رفت و رفت تا به آسيابى رسيد. آسيابان، که اميرزاده او را نمىشناخت، او را به فرزندى پذيرفت. روزى براى اميرزاده خبر آوردند که عرب زنگى با پدر اميرزاده به جنگ برخاسته و هر روز از لشکريان وى مىکشد. اميرزاده خوشحال شد و خود را به عرب زنگى شناساند. از آن طرف نديم، پدر اميرزاده را به زندان انداخت و خود بههمراه لشکرى فراوان به جنگ عرب زنگى آمد. اميرزاده نقابى به چهره زد و هماورد طلبيد. نديم به ميدان آمد و توسط اميرزاده کشته شد. بقيهٔ لشکر نيز تسليم شدند. اميرزاده به شهر آمد و پدرش را از زندان نجات داد. پدر از او عذر خواست و اظهار ندامت کرد و حکومت را به او بخشيد. اميرزاده نيز چهل شبانهروز جشن و سرور برپا کرد و عرب زنگى و پرىناز را به عقد خود درآورد. |
|
بازنويسى با توجه به متن: |
- اميرزاده و عرب زنگى |
- افسانههائى از روستائيان ايران - ص ۶۱ |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) |