افراد ساده لوح
|
زن و شوهرى بودند که دو پسر و دو دختر داشتند. دخترها ازدواج کرده بودند. پسر بزرگتر هم زن گرفته بود و پيش پدر و مادرش زندگى مىکرد. قباد که پسر کوچکتر بود، زن نگرفته بود. همهٔ افراد خانواده بهجز قباد آدمهاى ساده لوحى بودند. روزى مادر قباد به او سفارش کرد که زن بگيرد و آنقدر اصرار ورزيد تا قبال قبول کرد. مادر هم رفت و دختر خوبروئى براى قباد خواستگارى کرد و آنها زن و شوهر شدند. و زندگى خود را در خانهٔ پدر قباد شروع کردند. |
|
روزى از روزها يک کاسهٔ چينى از دست زن قباد افتاد و شکست. او که شنيده بود اگر تازه عروس در ماه اول ازدواجش ظرفى را بشکند، شوهرش او را دوست نخواهد داشت، ترسيد. وقتى که ظرف چينى شکست، اتفاقاً بزشان شروع کرد به معمع کردن. زن قباد که سادهلوح بود پنداشت بز فهميده او کاسهٔ چينى را شکسته است و مىخواهد همه را خبر کند رفت و به بز گفت: اگر سر و صدا نکنى و به کسى نگوئى که من ظرف را شکستهام، هرچه زيورآلات دارم، به تو مىدهم. بعد رفت و هرچه زيورآلات داشت آورد و به گوش و دست بز آويزان کرد. اتفاقاً بز ساکت شد. وقتى مادر قباد آمد و بز را در آن شکل ديد علت را پرسيد. زن قباد ماجرا را گفت. مادر هم به بز سفارش کرد که به کسى نگويد و بعد رفت لباسهاى خود را آورد و تن بز کرد. پدر قباد هم کفشهاى چرمى خود را پاى بزد کرد. برادر قباد هم پس از شنيدن ماجرا رفت و دستارش را روى سر بز گذاشت تا بز به قباد حرفى نزند. وقتى قباد آمد و بز را در آن شکل ديد فرياد زد چه خبر شده؟ هيچکس جوابى نداد. در اين موقع بز شروع کرد به معمع کردن. مادر قباد گريهکنان گفت که حرف اين بز را باور نکن. وقتى قباد ماجرا را فهميد گفت: من ديگر نمىتوانم با آدمهاى سادهلوحى مثل شما زندگى کنم. از آن خانه رفت تا در شهر ديگرى زندگى کند. |
|
رفت و رفت تا به شهرى رسيد. کنار ديوارى خسته و گرسنه نشست. در اين موقع زنى از يک خانه بيرون آمد و به قباد گفت: تو بايد گرسنه باشي. مىخواهى برايت غذا بياورم؟ قباد گفت: آري. زن رفت و کاسهاى بزرگ برايش غذا آورد. قباد ديد در آن کاسه بيشتر از دو لقمه غذا جا نگرفته. با کنجکاوى به کاسه نگاه کرد، ديد کاسه تا به حال، شسته نشده و هر بار که در آن غذا خورده شده بر جرمهاى داخل کاسه اضافه شده و بيشتر حجم کاسه را گرفته است. قباد غذا را که خورد کاسه را برد لب چشمه و خوب آنرا سائيد و تميز کرد. بعد به صاحبش پس داد. صاحب کاسه داد کشيد و همه را خبر کرد که يک کاسه گشادکن به شهر آمده. مردم کاسههايشان را آوردند، قباد هم از آنها پول مىگرفت، کاسههايشان را تميز مىکرد و تحويلشان مىداد. قباد همهٔ کاسههاى شهر را تميز کرد و پول زيادى گيرش آمد. مردم به او گفتند، همانجا بماند ولى قباد با خود فکر کرد که اين مردم از خانوادە من هم کم عقلتر هستند. از آنجا به شهر ديگرى رفت. به جائى رسيد ديد دو دسته جمع شدهاند و به يکديگر ناسزا مىگويند. نزديکتر رفت و فهميد که اينها بستگان عروس و داماد هستند. عروس قد بلندى دارد و از در خانه تو نمىرود. خانوادە عروس مىگفتند بايد سر در خانه را خراب کرد. و خانوادهٔ داماد مىگفتند بايد پاى عروس را بريد تا کوتاهتر شود و بتواند داخل برود. قباد به آنها گفت اگر صد سکه طلا بدهيد من مشکل را حل مىکنم. آنها قبول کردند. قباد آهسته به عروس گفت: خودت را دولا کن. و اول خودش دولا شد و داخل رفت. عروس ياد گرفت و داخل شد. بستگان عروس و داماد خوشحال شدند و به قباد گفتند در اين شهر بمان. ولى قباد ديد اينها از خانوادهٔ خودش کمعقلتر هستند و از آنجا هم رفت. |
|
رفت و رفت تا به جمعى از زنان رسيد که داشتند گريه مىکردند. علت را پرسيد. يکى از زنها گفت: ديروز دخترم مىخواست از کوزه پنير بردارد دستش در گلوى تنگ کوزه گير کرده است و هيچ کس نمىتواند چه کار بايد کرد. بکى از زنها گفت: بايد کزوه را شکست. صاحب کوزه اعتراض کرد و گفت: کوزه قديمى است. بايد دست دختر را بريد. ريش سفيد شهر گفت: چون کوزه قديمى است و صاحب کوزه همين يک دانه را دارد نبايد آن را شکست، اما دختر دو تا دست دارد و اگر يکى از آنها بريده شود، باز يک دست ديگر دارد. مادر دختر شيون و زارى کرد. قباد گفت: اگر صد سکهٔ طلا بهمن بدهيد مشکل را حل مىکنم. قبول کردند. قباد از سر کوزه نگاهى به داخل آن کرد. ديد دختر يک قالب بزرگ پنير در دست دارد و عقلش نمىرسد که آن را بيندازد. به دختر گفت: پنير را ول کن. دختر پنير را ول کرد. قباد مچ او را گرفت و دستش را آرام از کوزه بيرون آورد. مردم خيلى تعجب کردند. از قباد خواستند آنجا بماند و قاضى شهرشان شود. ولى قباد قبول نکرد چون آنها را کمعقلتر از خانوادهٔ خود مىدانست. |
|
قباد از آنجا به شهر ديگرى رفت. ديد مردم دور مخزن آب جمع شدهاند. مخزن آب شکاف برداشته بود و از آن آب مىريخت. پرسيد چه شد؟ گفتند: دل مخزن آب درد گرفته و ما مىترسيم بميرد و بىآب بمانيم. قباد از آنها صد سکهٔ طلا گرفت و شکاف مخزن را با گل رس پوشاند. مردم از او خواستند آنجا بماند. قباد قبول نکرد و از آنجا به شهر خود به نزد خانوادهاش برگشت و به آنها گفت: من فهميدم که شما مردم سادهدل را مردم احمقى که من ديدم بهتريد. آنجا ماند و سالها به خوشى زندگى کرد. |
|
- افراد سادهلوح |
- قصههاى کهن ايران - ص ۴۶-۳۶ |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) |