آه
|
تاجرى سه دختر داشت. روزى مىخواست براى سفر و تجارت به شهر ديگرى برود. دخترها از او خواستند براى آنها سوغات بياورد. دختر بزرگ گردن بند طلا، دختر وسطى خلخال جواهرنشان و دختر کوچک تاج مرواريد خواست. تاجر به سفر رفت و وقع برگشتن براى دختر اولى و دومي، چيزهائى را که خاسته بودند، خريد اما فراموش کرد سوغاتى دختر سومى را بخرد. در ميان راه به ياد آن افتاد و بسيار ناراحت شد. اما کارى از او ساخته نبود. رفت و رفت تا به چشمهاى رسيد. وقتى در آب چشمه نگاه کرد باز بهياد او آمد که براى دختر کوچکتر سوغات نخريده است. از ته دل آه کشيد. در همين موقع ديد يک نفر سر از آب درآورد و گفت: چرا آه مىکشي؟ مرد تاجر از او پرسيد: تو کى هستي؟ مرد گفت: من آه هستم. هر کس سر اين چشمه بيايد و آه بکشد، من حاضر مىشوم. مرد تاجر ماجراى خود را براى آه گفت. آه گفت: من آنچه را دختر خواسته به تو مىدهم. بهشرطى که پس از چهل روز دختر را به من بدهي. مرد تاجر قبول کرد. 'آه' به زير آب رفت و پس از چند لحظه تاج بسيار زيبائى را با خود آورد و به مرد تاجر داد. مرد تاجر بهسوى شهر خود حرکت کرد. |
|
پس از چهل روز آه به خانهٔ مرد تاجر آمد و دختر را با خود برد. وقتى به چشمه رسيدند، به دختر گفت: چشمهايت را ببند و باز کن. دختر وقتى چشمهايش را باز کرد، خود را در باغ بسيار زيبائى ديد. در حين گردش چشم او به قصر باشکوهى افتاد. داخل آن شد. يک مرتبه ديد پردهاى کنار رفت و پسر جوان بسيار زيبائى وارد اتاق شد. |
|
چند روزى با جوان خوش گذراندند. تا اينکه يک روز جوان مىخواست از درخت ميوه بچيند، دختر ديد زير بغل جوان يک تکه پنبه چسبيده است، پنبه را از زير بغل جوان کند، ناگهان ديد جوان روى زمين افتاد و سرش بريده شد و روى سينهاش قرار گرفت. ضربهاى به دختر خورد و او بيهوش شد. وقتى چشم باز کرد همه جا بيابان بود. دختر رفت و رفت تا به درختى در پاى چشمهاى رسيد. از درخت بالا رفت و روى شاخهٔ آن نشست. کمکم به خواب رفت. وقتى بيدار شد، شنيد دو گنجشک با هم حرف مىزنند. از حرفهاى گنجشکها فهميد برگ درختى که روى آن نشسته دواى درد ديوانگى است و ترکههاى او هم براى چسباندن سر بريده شده خوب است. فورى مقدارى برگ و چند ترکه از درخت چيد و بهراه افتاد. رفت تا رسيد به خانهٔ پيرزني. از او خواهش کرد تا راهش دهد. خانهٔ پيرزن در قلعهاى قرار داشت. دختر ديد همهٔ مردم قلعه سياهپوش هستند، علت آنرا از پيرزن پرسيد. پيرزن گفت: دختر کلانتر اين قلعه کور است و مردم براى همين ماتم زده هستند. |
|
نيمههاى شب دختر ديد که چراغ اتاق دختر کلانتر روشن شد. دختر کنجکاو شد و رفت پشت در اتاق دختر کلانتر و از لاى در نگاه کرد. ديد دختر کلانتر از داخل يک جعبه حقهاى بيرون آورد. در حقه را باز کرد و ميلى را داخل آن کرده و سپس به چشمهاى خود ماليد. چشمهاى او روشن شد. بعد دوباره حقه را توى جعبه گذاشت و در آنرا قفل کرد و از اتاق خارج شد و از قلعه بيرون رفت. دختر وارد اتاق شد و حقه را از داخل جعبه برداشت و به اتاق خود رفت و خوابيد. سحر بيدار شد و منتظر ماند تا دختر کلانتر برگشت و رفت سراغ جعبه. دختر کلانتر ديد حقه نيست. ناراحت شد اما کارى نمىتوانست بکند. اين بود که گرفت و خوابيد. صبح دختر، توسط پيرزن، نزد کلانتر رفت و گفت: من مىتوانم چشمهاى دختر تو را خوب کنم. کلانتر کسانى را فرستاد دختر او را آوردند. دختر ميل را داخل حقه کرد و بهدست کلانتر داد تا داخل چشمهاى دختر خود کند. کلانتر اين کار را کرد. دختر کلانتر که چشمهاى او سالم بود، ناچار آنها را باز کرد و گفت که خوب شده است. مردم خوشحال شدند و جشن گرفتند. |
|
دختر از کلانتر اجازه گرفت و از قلعه خارج شد. رفت و رفت تا هنگام شب به قلعهاى رسيد. داخل شد، دى همه عزادار هستند علت آن را از پيرمردى پرسيد. پيرمرد گفت: حاکم قلعه يک پسر دارد، اين پسر ديوانه شده براى همين مردم عزا گرفتهاند. دختر گفت: من او را خوب مىکنم. به حاکم خبر دادند. حاکم دستور داد پسر را حاضر کردند. دختر از برگهائى که همراه او بود چند دانه دم کرد و سه فنجان از آنرا به پسر داد. پسر سه تا عطسه کرد و خوب شد. مردم همه خوشحال شدند. حاکم مىخواست دختر را براى پسر خود بگيرد. دختر قبول نکرد و به راه خود ادامه داد. رفت و رفت تا نزديکىهاى شب به قلعهٔ ديگرى رسيد، ديد خيلى شلوغ است پرسيد: چه خبر است؟ گفتند: پسر تاجر اين قلعه دچار بيمارى جوع شده و هر چه براى او مىپزند او مىخورد ولى باز هم گرسنه است. دختر آن روز در قلعه ماند. مادر پسر تاجر مىخواست به عروسى برود، از دختر خواهش کرد مواظب پسر او باشد. وقتى مادر پسر رفت. دختر هرچه ظرف آب در آن اطراف بود خالى کرد. غذاى بسيار شورى تهيه کرد و به پسر داد. پسر غذاها را خورد، تشنهاش شد و هر چه دنبال آب گشت، نيافت. تا اينکه حال او بههم خورد و استفراغ کرد و جانورى به اندازهٔ يک گربه از دهان او بيرون پريد. بعد از آن حال پسر کمکم خوب شد. زن تاجر وقتى فهميد، خيلى خوشحال شد و خواست دختر را براى پسر خود عقد کند، دختر قبول نکرد و گفت: من بايد بروم. رفت و رفت تا رسيد به همان چشمهاى که با آه به آنجا رفته بود. آهى کشيد، آه از توى چشمه بيرون آمد، آه که دختر را ديد او را تهديد کرد. دختر به او قول داد که جوان را زنده کند. آه گفت: چشمهايت را ببند و باز کن. وقتى دختر چشمهاى خود را باز کرد ديد بالاى سر جوان است. سر جوان را به گردنش وصل کرد و با ترکهاى که از آن درخت کنده بود، و همراه او بود به پهولى پسر زد. پسر عطسهاى کرد و برخاست. دختر همهٔ ماجراها را براى جوان گفت. از آن بهبعد با همديگر زندگى کردند و به خوشى روزگار گذراندند. |
|
- آه |
- سى افسانه از افسانههاى محلى اصفهان - ص ۱۹۴ - ۲۰۲ |
|
- روايت ديگرى از اين قصه نيز با نام قصهٔ آه در کتاب 'افسانههاى آذربايجان' چاپ شده است. صمد بهرنگى و بهروز دهقانى راويان قصههاى اين کتاب هستند. البته در ماجراهاى فرعى و جزئيات، اين دو روايت با يکديگر فرق دارند. |
|
- قصهٔ آه |
- افسانههاى آذربايجان ص ۴۶ - ۳۷ |
- به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) |