مانده در افسوس این عالم
این افسوس بی اندازه در آغاز این ماتم
غمی بی انتها، داغ غم روح خدا در هیبت آدم
افسوس غمی ناباورانه
قصه ای دلگیر اما عاشقانه
درد و رنجی بی کرانه
رنج های بی کران بانو
جوان بانوی حیدر، بر زمین و آسمان بانو
جهان بانوی بی همتا و اما حیف از آن بانو…
* * *
اما حیف از آن بانو
که رازی داشت رازی آسمانی
در همه حالات خود راز و نیازی داشت
در اوج نمازش آسمانی داشت
اما حیف از آن دست قنوتی که در آن پر بود از بیچاره و ناچار
از درمانده و بیمار
از درد و گرفتار و گنهکاران گرفته تا بدهکار و
دو دست خویش وا می کرد و کل دردمندان را دعا می کرد
از روز ازل تا انتها در ربنا خود را رها می کرد
اما حیف از آن بانو…
* * *
اما حیف از آن بانو که در روز ازل وقتی خدا از نور، ذاتش آفرینش کرد
او را آفرید و بر خودش بالید و با دست خداوندی نوازش کرد او را
بعد فرمودش که زهرا جان نیایش کن مرا، بعدش سفارش کن چه می خواهی
و بعد از آن نبی و مرتضی و سیزده معصوم را در محضر او آفرید و
مرتضی را شوهر او برگزید و آینه در آینه تکثیر می فرمود ذاتش را
و می بخشید بر آنها صفاتش را
و در آخر همه پشت سر بانو، قالو بلی گفتند
اما حیف از آن بانو…
* * *
اما حیف از آن بانو که می دانست اسرار بزرگی که در آن گم بود این عالم
ولی در بین مردم بود
می دانست اسرار بنی آدم
ولی هر گز به روی خود نمی آورد
آبی را به جوی خود نمی آورد
دستی را به سوی خود نمی آورد
جز دست فقیری یا اسیری و
خودش سهمی نبرد از این جهان غیر از گلیمی و حصیری
حیف از آن دستی که پر می کرد با نان خودش دستان سائل را
در دامان خود می پروراند انسان کامل را
با نورش عیان می کرد او قرآن نازل را
تماما آیه در آیه، برای درد همسایه دعا می کرد
تا عالم بداند که سخاوت چیست
تا عالم بفهمد زندگی غیر از عبادت نیست
آری، بندگی غیر از محبت نیست
آری، کس نمی دانست زهرا کیست
اما حیف از آن بانو…
* * *
اما حیف از آن بانو که هر روز خدا بی اعتنا بر آن بهشت زیر پایش
بر بهشت و سفره هایش
در عرق ریزان تابستان کنار هرم سوزان تنور خانه اش
می پخت نان کودکان شهر را و
از خدایش دلبری می کرد
دائم مادری می کرد
با اینکه به ظاهر مادر کم سن و سالی بود
در ظاهر خودش تازه نهالی بود
اما مثل رویایی خیالی بود لبخندش
باران بهاری در میان خشک سالی بود لبخندش
برای کودکانش شور و حالی بود لبخندش
جواب هر سوالی بود لبخندش
اما حیف از آن لبخند…
* * *
اما حیف از آن لبخند لبخندی که تا عرش خدا را شاد می کرد و
زمین و آسمان و عرش را آباد می کرد و
علی را از تمام غصه ها آزاد می کرد و
کران تا بی کران می برد عطر مهربانی را
اما حیف از آن بانو…
* * *
آری، جلوه های بیشماری از خدا را
آشکارا هیجده سال این زمان
هیجده سال این زمین، مهمان او بوده
و عالم کهکشان در کهشکشان حیران او بوده
این منظومه شمسی، بلاگردان او بوده
زمان، مقداری از دشواری آن چند روز آخر و تکراری اش، گریان او بوده
شفا در حسرت درمان او بوده
خدا بی تاب آن دستان بی جان و ضعیف و خسته و لرزان او بوده
تا بوده همین بوده
همان که هیبتش دست خدا در آستین بوده
پس از او سالها خانه نشین بوده
و از بانوی خانه شرمگین بوده
برای تک تک آن زخم ها و دردها و بی قراری ها
اما حیف از آن بانو…
* * *
اما حیف از آن خون پاکی که
وجودش در رگ خون خدا، خون خدا را با نسب می کرد و
زینب دخترش را خون مادر زینت شاه عرب می کرد
آن خون نسل ها را تا قیامت به سیادت منتسب می کرد
از هرم حریم سرخ آن خورشید تب می کرد
پیغمبر به آن عرض ادب می کرد
آن خونی که روزی در میان شعله ها، ردی از آن بر روی یک دیوار می جوشید
رد سرخ دیگر روی خاک کوچه جاری شد
در لابلای رد پاها راه وا می کرد و دنبال علی می رفت و آری حیف…
این شب ها خدا هم ناله دارد
مرتضی در خانه اش بیمار هجده ساله دارد
بر تنش پیراهنی با نقشی از یک باغ پر از لاله دارد
قد خمیده، چادرش را در همان حالت روی صورت کشیده
درد این خون سرفه های سرخ امانش را بریده
حرمت موی سپیدش چند روزی می شود که بر همه واجب شده
در مدینه بین کل پیرزن ها حرف بانوی علی بن ابی طالب شده
دردها بر جان او غالب شده
برده توانش عمق زخم و دردهایش می رسد تا استخوانش
دگر هر شب علی بهر تسلای دلش در پیش چشمش کودکانش را نوازش می کند تا او کمی آرام باشد
آری بیشتر در پیش چشم محتضر باید به طفلانش محبت کرد
تا دلواپسی را کم کند از درد جان دادن
خدایا روزی اما بین گودالی
تن در خاک و خون و رفته از حالی
صدای ضجه ها و گریه های کودکان را می شنید او از میان خیمه ها
در بین گودال و در آن حالت خودش می دید لشگر می رود با نیت غارت
به سوی خیمه های بی پناه و می کشید از سینه آه و
در میان قتلگاهش ناله ها می زد حسین و
از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین و
دست و پا می زد حسین و …