تيغي رسيد بر دستش مشک را برد بين آغوشش
دست که از آرنج که افتاد جا را عوض کرد
تير ها مي رسيدند هر سو پيکرش را نمود گل پوشش
گفت ديدي که آبرويم رفت
تا صدايي رسيد بر گوشش
چشم وا کرد و ديد از مشکش آبرويش چکيد از مشکش
به دلش تير غصه ها مي خورد شعله بر جان کربلا مي خورد
چشم خود بست و ديد لب تشنه کودکي را که دست و پا مي زد
مادري در کنار گهواره ساقي خيمه را صدا مي زد
ديد دنبال گوشواره کسي ضرب سيلي به بچه ها مي زد
از دل حلقه اي نگين افتاد گل ام البنين زمين افتاد
نه دستي نه مشکي نه چشمي
علم از دست ودست از تن جدا شد