آقا حسنک
|
زن بيوهاى چند بچه داشت. بزرگترين آنها آقا حسنک نام داشت. روزى پيرزن پسر خود را به دکان بزازى برد تا نزد او شاگرد شود و حداقل نان خود را بهدست آورد. شب که بزار به خانه خود رفت آقا حسنک از او خواهش کرد که شب را در داخل دکان بخوابد. بزاز قبول کرد و پرسيد: اسمت چيست؟ آقا حسنک گفت: 'اسم من گز کن بدرک' . استاد به خانه رفت. صبح که آمد داد زد: 'گز کن بدرک' آقا حسنک گفت: 'چشم! کمى صبرکنيد' . وقتى حسنک در را باز کرد. استاد آه از نهادش بلند شد. همهٔ پارچههاى تکه پاره شده بود. استاد حسنک را بهباد کتک گرفت. حسنک گفت: 'خودت گفتى گز کن بدرک' . |
|
پس از چندى مادر حسنک دوباره او را برد تا جائى دست او را بند کند. او را برد پيش استاد کوزهگر. استاد او را به شاگردى قبول کرد. حسنک تا شب بهخوبى کار کرد. شب که شد حسنک التماس کرد تا استاد اجازه دهد شب را در دکان بخواهد. استاد قبول کرد. پرسيد: اسمت چيست؟ حسنک گفت: 'دوبه هم زنک' . استاد رفت و صبح آمد. اسم پسرک را فرياد زد. حسنک گفت: صبر کن استاد، دوتاى ديگر مانده. استاد که صداى بههم خوردن کوزهها را شنيد با لگد در را باز کرد و داخل شد. ديد که همهٔ کوزهها شکسته و از بين رفته است. تا مىتوانست آقا حسنک را کتک زد. آقا حسنک گفت: 'خودت گفتى دو بههم زنک' . استاد او را از دکان بيرون کرد. |
|
مادر حسنک او را برد پيش قصاب تا آنجا مشغول بهکار شود. استاد مقدارى گوشت به حسنک داد و گفت: ببر به خانهٔ من و به زنم بگو براى ظهر کوفته برنجى درست کند. حسنک گوشت را برد و پيغام استاد را رساند. شب شد. استاد در دکان را بست. حسنک التماس کرد تا استاد اجازه دهد، شب در خانهٔ او بخوابد. استاد قبول کرد. پرسيد: 'اسمت چيست؟' حسنک گفت: 'کوفتک' . |
|
شب که همه خوابيدند. حسنک سراغ دختر قصاب رفت. هرچه دختر مىگفت: کوفتک اذيتم مىکند، قصاب و زن او به خيال اينکه خوردن کوفته برنجى ظهر او را اذيت مىکند به حرف او توجهى نکردند. صبح که از خواب بلند شدند، فهمديند که کار از کار گذشته و کوفتک کار خود را کرده است. شکايت به داروغه بردند و داروغه حکم کرد حسنک از شهر بيرون برود. |
|
مادر حسنک مقدارى نان جو به او داد و گفت: 'برو که ديگر رويت را نبينم' . آقا حسنک، ناراحت راه بيابان را در پيش گرفت و با خود عهد کرد که ديگر کارهاى غلط نکند. رفت و رفت تا به جوى آبى رسيد. دست و روى خود را شست و تکهاى از نان جو را کند و داخل آب گذاشت تا خيس بخورد. در همين موقع ديد آب گل سرخى را مىآورد. گل کنار نان ايستاد. حسنک آن را برداشت و بوئيد. خيلى خوشش آمد. در جهت مخالف جريان آب راه افتاد تا سرچشمهٔ آن را پيدا کند. در بين راه چند بار ايستاد تا نان خود را خيس کند و هر بار چشمش به گل سرخى افتاد. حسنک همينطور رفت تا به باغى رسيد. از درختى بالا رفت و همان جا نشست. ناگهان ديد ابرى در آسمان پيدا شد و از ميان آن ديوى که گوسفندى را در بغل داشت پائين آمد و کنار سبزىها نشست. حسنک خوب نگاه کرد ديد دختر زيبائى خوابيده و خنجرى روى سينهٔ او و شيشهاى هم در کنار او است. ديو خنجر را از روى سينهٔ دختر برداشت و شيشه را زير دماغ او گرفت. دختر بيدار شد. ديو گوسفند را کشت و از گوشت آن کبابى درست کرد و با دختر خوردند. سپس دختر بلند شد و گلى چيد، آنرا بوئيد و داخل آب انداخت. حسنک فهميد گلهائى که پيدا کرده همينطور به آب انداخته شدهاند. |
|
ديو پس از اين که غذاى خود را خود دختر را کشت. خنجر را روى سينهاش گذاشت و رفت. حسنک از بالاى درخت پائين آمد. خنجر را از روى سينهٔ دخرت برداشت و شيشه را زير دماغ او گرفت. دختر بلند شد و از ديدن حسنک تعجب کرد. حسنک حال و قضيه را از او پرسيد. دختر گفت: 'من دختر پادشاه هستم' . يک روز در اين باغ گردش مىکردم که طوفان شد و اين ديو مرا اسير خودش کرد. آقا حسنک گفت: 'من تو را نجات مىدهم فقط جاى شيشه عمر ديو را از او بپرس' . موقع آمدن ديو، حسنک دختر را به حال او درآورد و خودش پنهان شد. ديو آمد، دختر را بيدار کرد و به او گفت: بوى آدميزاد مىآيد. دختر گفت: 'به غير از من و تو کسى اينجا نيست' . ديو مدتى گشت و کسى را نيافت. سرانجام دختر با ناز و دلبرى توانست جاى شيشهٔ عمر ديو را از زير زبان او بيرون بکشد. ديو او را به گوشهاى باغ برد و روى زمين درى را به او نشان داد و گفت: 'زير اين در سى پله است که روى هر پله، يک سگ نشسته. روى کف زيرزمين حوضى است که يک سگ درنده کنار آن است. شيشه عمر من توى شکم آن سگ است' . ديو پس از مدتى معاشقه با دختر، او را کشت و رفت. آقا حسنک از جائى که پنهان شده بود بيرون آمد و دختر را بيدار کرد. دختر جاى شيشهٔ عمر ديو را به او گفت. حسنک خنجر ديو را برداشت. در زير زمين را باز کرد و سگها را يکى يکى کشت. وقتى خنجر خود را توى شکم سگ کنار حوض فرو کرد ناگهان صداى مهيبى بلند شد. شيشهٔ عمر ديو شکسته شد. طلسمها شکست. دختر و حسنک، باغ و قصر را با همهٔ خدمه آن ديدند. |
|
حسنک دختر را گوشهاى پنهان کرد و خودش به سراغ پادشاه رفت و گفت که دختر او را يافته است. و همهٔ ماجرا را به پادشاه گفت. سپس دختر را به نزد پدر او آورد. پادشاه خيلى خوشحال شد. دستور داد تا مادر آقا حسنک را بياورند. آقا حسنک شد داماد پادشاه. |
|
- آقا حسنک |
- قصههاى ايرانى جلد دوم - ص ۵۸ |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) |