آسوکهٔ مد تنبل
|
آسوکهٔ مد تنبل که در لهجهٔ سيستانى بهمعنى 'قصهٔ مرد تنبل' است از جمله قصههاى عاميانهٔ مردم سيستان و بلوچستان است. |
|
پادشاهى بود که يک پسر و يک دختر داشت. مادر آنها مرده بود. شاه زن ديگرى گرفت. اين زن پدر، با دختر بدرفتارى مىکرد. تا اينکه روزى دختر خيلى دلتنگ شد و خواست فرار کند. برادر او که از قصد او آگاه شده بود تا نزديک اولين شهر او را همراهى کرد و سپس از هم جدا شدند. دختر زيبا بود و در بين راه لباسهاى فاخر و زيورآلات خود را با لباسهاى کهنهٔ زنى روستائى عوض کرد. سپس رفت و کنار نهرى ايستاد به پيرزنى که سبوى او را پر از آب کرده بود و نمىتوانست آن را بردارد کمک کرد. پيرزن از قيافه و دستهاى او فهميد که بايد زنى بزرگزاده باشد. دختر بهعنوان ميهمان به خانهٔ پيرزن رفت. پيرزن پسرى داشت بسيار تنپرور. دختر در خانهٔ پيرزن مشغول بهکار شد و پس از انجام کارهاى خانه به پيرزن پول داد که برود و براى او قلاويز و ابريشم بخرد. پيرزن سفارش دختر را انجام داد و دختر مشغول بافتن پارچههاى ابريشمى شد. يک روز عرقچينى را که بافته بود به پيرزن داد که براى پسر داروغه ببرد. پسر داروغه در ازاءِ عرقچين به پيرزن پول داد و پيرزن با اين پولها زندگى خود را سروسامان بخشيد. يک روز دختر به پيرزن دستور داد که برود و طنابى محکم بخرد و شش تا حمال گردن کلفت را هم خبر کند و به خانه بياورد. پيرزن دستورهاى دختر را انجام داد. دختر با کمک حمالها پسر تنبل را با طناب محکم بست و از سقف آويزان کرد و به حمالها دستور داد که پسر را حسابى با شلاقى بزنند. آن قدر او را زدند تا پسر قول داد که ديگر تنبلى نکند و بهدنبال کار برود. |
|
پسر چند روزى در خانه استراحت کرد تا زخمهاى او خوب شد. يک روز پسر گفت: مىخواهم به مسافرت بروم. دختر گفت: 'برو اما قبلاً نزد فلان پيرمرد برو تا قبل از سفر تو را نصيحت کند.' |
|
پسر سه بار نزد پيرمرد رفت و پيرمرد او را نصيحت کرد و اين نصحيتها را پسر در سفر بهکار بست. اول اينکه شب در کاروان نخوابيد و يک انگشت رئيس دزدهائى را که به کاروان حمله کرده بودند بريد و انگشت و انگشتر آنرا برداشت. دوم کاروانيان را از خطر سيل نجات داد. سوم کاروان که به بىآبى دچار شده بود پسر در چاهى فرو رفت و دخترى را در چاه از چنگ يک ديو نجات داد و براى کاروان آب آورد. در اين سفر، پسر مقدارى انار براى مادر خود سوغات فرستاد. اما اين انارها بهدست مادر او نرسيد و توسط دزدان کاروان ربوده شد. پسر به پادشاه شکايت برد. پادشاه همهٔ فاميلهاى خود را گرد آورد و معلوم شد که دزد کاروان داماد پادشاه است که انگشتر و انگشت او نزد پسر بود. پادشاه از پسر خوشش آمد و دختر خود را به او داد. پسر دختر پرىزاد را هم که از چنگ ديو نجات داده بود به شهر آورد و با دخترى که در خانه نزد مادر او بود يعنى هر سه دخترها ازدواج کرد. چون همه چيز خود را از اين دختر آخرى داشت جريان را به پادشاه گفت و پادشاه هم تاج و تخت خود را به پسر بخشيد. |
|
- آسوکهٔ مدتنبل |
- مجلهٔ خوشه - شماره دوم - سال سيزدهم اسفندماه ۱۳۴۶ |
- گردآورنده: محمدرضا روحانى (ساوري) |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) |