0

شعر بختياري چو کلاک با ترجمه

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

شعر بختياري چو کلاک با ترجمه

 ترانه چو کلاک از آقای محمدعلی منجزی

 

مُو که پازِنِ کوهُم ز کو وَرَستُم

مُو که فِر زَیدُم چی کوگ، یَهو نِشَستُم

 

کــُیــَـنــِه شال و قَوام، تُفنگِ دستُم

چُوکلاکی روزگار داده به دستُم

 

مُو که لامِردونم فَرش ز قالی رنگی

هُم نِشینونُم پیا بیدن و جَنگی

 

مُو ز دستِت روزگار دی گِله مَندُم

کس صُداسَم نی دِرا به روزِ تَنگُم

 

کــُـیــِـه رَهد دی کدُ و بالا و بُلندُم

شَو به لیلَه ، روز به شیمبار اِمَندُم

 

کار دُنیانِ بِنَه اَویم زِمین گیر

مِنه بیشه شیرِ نر یَهَو اِیبُو پیر

 

دی به ناکس دست کشیدن سی موسَخته

ای خُدا ز خَو بیار کن دیه بَخته

 

آواز چوب عصا

من که مثل بز کوهی [چست و چالاک] بودم، از کوه افتادم

من که مثل کبک پر می زدم، یکدفعه نشستم (زمینگیر شدم)

 

کجاست شال و قبا و تفنگ دستم

روزگار، چوب عصایی داده به دستم

 

من که اتاق پذیرایی ام پر از فرش های رنگی بود

همنشینانم مرد و جنگاور بودند

 

من از دست روزگار دیگه گله مند هستم

کسی فریادرسی نمی کند در روز تنگدستی ام

 

کجا رفت قد و بالا و بلندی ام (رشادت و جوانی ام)

شب به لیله و روز در شیرین بهار می ماندم

 

کار دنیا رو بنگر، [که چطور] زمین گیر شدم

توی بیشه، شیر نر یکدفعه پیر میشه

 

دیگه دست کشیدن به سمت غریبه (طلب کمک) برای من سخته

ای خدا از خواب بیدار کن دیگه بخت [من] رو

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 18 اسفند 1392  4:49 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها