ترانه چو کلاک از آقای محمدعلی منجزی
مُو که پازِنِ کوهُم ز کو وَرَستُم
مُو که فِر زَیدُم چی کوگ، یَهو نِشَستُم
کــُیــَـنــِه شال و قَوام، تُفنگِ دستُم
چُوکلاکی روزگار داده به دستُم
مُو که لامِردونم فَرش ز قالی رنگی
هُم نِشینونُم پیا بیدن و جَنگی
مُو ز دستِت روزگار دی گِله مَندُم
کس صُداسَم نی دِرا به روزِ تَنگُم
کــُـیــِـه رَهد دی کدُ و بالا و بُلندُم
شَو به لیلَه ، روز به شیمبار اِمَندُم
کار دُنیانِ بِنَه اَویم زِمین گیر
مِنه بیشه شیرِ نر یَهَو اِیبُو پیر
دی به ناکس دست کشیدن سی موسَخته
ای خُدا ز خَو بیار کن دیه بَخته
آواز چوب عصا
من که مثل بز کوهی [چست و چالاک] بودم، از کوه افتادم
من که مثل کبک پر می زدم، یکدفعه نشستم (زمینگیر شدم)
کجاست شال و قبا و تفنگ دستم
روزگار، چوب عصایی داده به دستم
من که اتاق پذیرایی ام پر از فرش های رنگی بود
همنشینانم مرد و جنگاور بودند
من از دست روزگار دیگه گله مند هستم
کسی فریادرسی نمی کند در روز تنگدستی ام
کجا رفت قد و بالا و بلندی ام (رشادت و جوانی ام)
شب به لیله و روز در شیرین بهار می ماندم
کار دنیا رو بنگر، [که چطور] زمین گیر شدم
توی بیشه، شیر نر یکدفعه پیر میشه
دیگه دست کشیدن به سمت غریبه (طلب کمک) برای من سخته
ای خدا از خواب بیدار کن دیگه بخت [من] رو