مرحوم شيخ مفيد ، كليني ، راوندي و ديگر بزرگان به طور مستند به نقل يكي از اهالي مدينه منوره آورده اند :
شخصي به نام مطرفي حكايت كند :
هنگامي كه حضرت ابوالحسن ، علي موسي الرضا عليهما السلام به شهادت رسيد ، مبلغ چهار هزار درهم از آن حضرت طلب داشتم و كسي ديگر ، غير از من و خود حضرت از اين موضوع اطلاع نداشت .
به همين جهت با خود گفتم : پول هايم از دستم رفت و ديگر قابل وصول نيست .
در اين افكار بودم ، كه فرزندش حضرت ابوجعفر ، جوادالا يمه عليه السلام برايم پيامي فرستاد كه فرداي آن روز پيش حضرتش بروم و در ضمن پيام افزود : هنگام آمدن كيسه و يا خورجيني را نيز همراه بياور .
پس چون فرداي آن روز فرا رسيد و در محضر مبارك امام محمد جواد عليه السلام شرفياب شدم ، حضرت مرا مورد خطاب قرار داد و فرمود : پدرم حضرت ابوالحسن ، امام علي بن موسي الرضا عليهما السلام رحلت نموده است ؛ و تو مقدار چهار هزار درهم از پدرم طلب كار هستي ؟
عرضه داشتم : بلي ، پدر شما مبلغ چهار هزار درهم به من بدهكار مي باشد .
پس در همين لحظه متوجه شدم كه حضرت جواد عليه السلام گوشه اي از آن جانمازي را كه روي آن نشسته بود ، بلند كرد و مقداري دينار از زير آن برداشت و تحويل من داد و فرمود : اين مقدار دينارها بابت بدهي پدرم به تو مي باشد ، آن ها را تحويل بگير .
و من چون آن پول ها را از حضرت تحويل گرفتم ، آن ها را محاسبه كردم ، درست به مقدار همان چهار هزار درهمي بود كه از امام رضا عليه السلام طلب داشتم . ( 17 )
با پنجاه قدم ، شام تا كعبه را پيمود
حافظ ابونعيم - يكي از علماء اهل سنت - در كتاب خود به نام حليه الا ولياء آورده است :
شخصي به نام ابويزيد بسطامي حكايت قابل توجهي را از سرگذشت خود با كودكي خردسال نقل كرده است :
روزي از شهر بسطام جهت زيارت خانه خدا حركت كردم ؛ چون به يكي از روستاهاي شهر دمشق رسيدم ، تپه خاكي را ديدم كه كودكي حدودا چهار ساله روي آن بازي مي نمود .
وقتي نزديك او رسيدم ، خواستم به او سلام كنم ، با خود گفتم : اين بچه است و هنوز به تكليف الهي نرسيده ، اگر به او سلام كنم ، جواب نمي داند؛ و اگر سلام نكنم حقي را ضايع ( 18 ) كرده ام .
و بالاخره بر او سلام كردم و آن كودك نگاهي بر من انداخت و اظهار داشت :
قسم به آن كسي آسمان را برافراشت و زمين را گسترانيد ، چنانچه جواب سلام را واجب نگردانيده بود ، جواب نمي گفتم .
چون كه مرا به جهت كمي سن و سال نزد خود كوچك و حقير دانستي ؛ وليكن جوابت را مي دهم : ( عليك السلام و رحمه الله و بركاته و تحياته و رضوانه ) .
و سپس افزود : هرگاه تحفه و تحيتي برايتان هديه كردند ، سعي نماييد كه به بهترين وجه آن را پاسخ دهيد .
با شنيدن چنين سخناني ، فهميدم كه او شخصيتي والا و بلند مرتبه است و من اشتباه فكر كرده ام .
در همين لحظه ، فرمود : اي ابويزيد ! براي چه از ديار خود بسطام به شهر شام آمده اي ؟
گفتم : اي سرورم ! قصد زيارت كعبه الهي را دارم .
پس آن كودك از جاي خود برخاست و اظهار داشت : آيا وضو داري ؟
گفتم : خير .
فرمود : همراه من بيا ، ده قدم كه راه رفتيم ، به نهري بزرگ تر از فرات رسيديم و او نشست و وضويي با رعايت تمام آداب و مستحبات گرفت و من نيز وضو گرفتم .
در همين اثناء ، قافله اي عبور مي كرد از شخصي پرسيدم : اين نهر كدام نهر است ، و چه نام دارد ؟
گفت : رود جيحون است .
بعد از آن ، كودك فرمود : حركت كن تا برويم ، چون بيست قدم راه پيموديم ، به نهري بزرگ تر از نهر قبلي رسيديم .
و چون كنار آن نهر آمديم ، فرمود : بنشين ، و من طبق دستور او نشستم و او رفت ، از قافله اي كه از آن محل عبور مي كرد ، پرسيدم : اين جا كجاست و اين نهر چه نام دارد ؟
گفتند : رود نيل است و تا شهر مصر حدود يك فرسخ فاصله داري ، آن ها رفتند و پس از ساعتي آن كودك باز آمد و اظهار داشت : برخيز حركت كن تا برويم .
پس حركت كرديم و بيست قدم ديگر راه رفتيم ، نزديك غروب خورشيد بود كه نخلستاني نمايان گرديد ، كنار آن رفتيم و اندكي نشستيم ؛ و پس از استراحتي مختصر دوباره فرمود : حركت كن تا برويم .
مقدار خيلي كمي كه راه آمديم ، به مكه معظمه رسيديم ؛ و چون وارد مسجدالحرام شديم ، من از كليددار كعبه سو ال كردم كه اين كودك كيست ؟
گفت : او حضرت ابوجعفر ، محمد جواد ، فرزند علي بن موسي الرضا عليهم السلام مي باشد .
منبع کتاب .چهل داستان و چهل حديث از امام جواد (ع )