درس زندگي
مردي از دانشمندان در آرزوي زيارت حضرت بقيه ا...(عج) بود و از عدم توفيق رنج مي برد. مدتها رياضت كشيد و در مقام طلب بود مدتها در اين باب كوشش كرد و اثري از مقصود نديد سپس به علوم غريبه و اسرار حروف و اعداد متوسل شد و به عمل رياضت در مقام كسب و طلب برآمد چله ها نشست و رياضتها كشيد و اثري نديد. ولي به حكم آنكه شبها بيدار مانده و در سحرها ناله ها داشت صفا و نورانيتي پيدا كرد و برخي از اوقات برقي نمايان مي گشت و بارقه ي عنايت بدرقه راه وي مي شد، حالت خلسه به او دست داد، حقايقي مي ديد و دقايقي مي شنيد.
در يكي از اين حالات او را گفتند؛ ديدن تو و شرفيابي خدمت امام زمان(عج) ميسر نخواهد شد مگر آنكه به فلان شهر فرار كني.
پس از چندين روز بدان شهر رسد و در آنجا نيز به رياضت مشغول گرديد و چله گرفت. روز سي و هفت يا سي و هشتم به او گفتند: الان امام زمان (عج) در بازار آهنگران، در دكان پيرمردي قفل ساز نشسته است؛ هم اكنون برخيز و شرفياب باش.
بلند شد و به طوري كه در عالم خلسه خود ديده بود، راه را طي كرد و بر در دكان پيرمرد رسيد و ديد حضرت امام عصر(عج) آنجا نشسته اند و با پيرمرد گرم گرفته و سخنان محبت آميز مي گويند. چون سلام كرد، جواب فرمودند و اشاره به سكوت كردند كه اكنون تماشا كن.
دانشمند مي گويد: در اين حال ديدم كه پيرزني عصا زنان با دست لرزان آمد و قفلي را نشان داد و گفت اگر ممكن است، كه براي خدا اين قفل را به مبلغ سه شاهي از من خريداري كنيد، زيرا من به سه شاهي پول احتياج دارم.پيرمرد قفل ساز قفل را نگاه كرد و ديد قفل بي عيب و سالم است، گفت: اي خواهر من! اين قفل دو عباسي ارزش دارد زيرا پول كليد آن بيش از ده دينار نيست شما اگر ده دينار به من بدهيد من كليد اين قفل را مي سازم و ده شاهي قيمت آن خواهد بود پيرزن گفت نه، من نيازي به آن قفل ندارم، ولي به پول آن نيازمندم. شما اين قفل را سه شاهي از من بخريد من شما را دعا مي كنم.
پيرمرد با كمال سادگي گفت: خواهرم! تو مسلماني و من هم دعوي مسلماني دارم؛ چرا مال مسلمان را ارزان بخرم و حق كسي را تضعيع كنم؟ اين قفل اكنون هم هشت شاهي ارزش دارد. من اگر بخواهم منفعت ببرم، آن را به هفت شاهي خريداري مي كنم. اگر مي خواهي بفروشي باز هم تكرار مي كنم كه قيمت واقعي آن دو عباسي است؛ من چون كاسب هستم و بايد نفع ببرم، آن را يك شاهي ارزان مي خرم.
چون پيرزن بازگشت، امام(ع) فرمودند: آقاي عزيز! ديدي، تماشا كردي، اين طور باشيد و اين جوري بشويد تا ما به سراغ شما بياييم. چله نشيني لازم نيست، به جعفر متوسل شدن سود ندارد، رياضت و به سفر ها رفتن احتياج نيست؛ عمل نشان دهيد و مسلمان باشيد تا من بتوانم با شما همكاري كنم. از همه اين شهر من اين پيرمرد را انتخاب كرده ام؛ زيرا اين پيرمرد دين دارد و خدا را مي شناسد؛ اين هم امتحاني كه داد. از اول بازار اين پيرزن عرض حاجت كرد و چون او را محتاج و نيازمند ديدند، همه در مقام آن بودند كه قفل را از او ارزان بخرند و هيچ كس، حتي سه شاهي نيز آن قفل را خريداري نكرد اين پيرمرد به هفت شاهي خريد. هفته اي بر او نمي گذرد، مگر آنكه من به سراغ او مي آيم و از او تفقد مي كنم.
ياد نامه مرحوم شيخ رجبعلي خياط(نكوگويان)؛ محمدي ري شهري