با نام خدا : من خودم هستم
سلام دوستان یه خاطره ای رو میگم مسخرم نکنید لطفا
از اونجایی که زیاد تنهایی خونه می مونم و از اونجایی که نیاز به آب وغذا یکی از ویژگی های انسان بالغ و معمولی هست (از این جا در همین ابتدا به این نتیجه می رسیم که من یه پرندم نه ببخشید من هم یه آدم معمولیم )
خلاصه یکی از روزهای تابستونی تو خونه تنها ، از یه طرفم بدجوری گشنه!!! در حال کار با کامپیوتر بودم که یه دفعه ای به ذهنم افتاد پاشم یه چیزی بخورم
رفتم یخچال و نگاه کردم چیزی جز تخم مرغ نبود بعله دیگه !!! (اگه خدا این مرغ و خروس و خلق نمیکرد من یکی که تا حالا 100 دفعه مرده بودم روحم شاد!!! هنوز که نمردم بااابااااااااااا عجبا)
شیطونه میگفت نیمرو بپزم ولی گفتم یه بار هم این دهن شیطانو آسفالت کنم، بعدش گفتم حالا که این طوریه بیارم کتلت درس کنم
خلاصه پودرو با آب و تخم مرغ قاطی پاتی کردم و ریختم مای تابه (یاد سخن مامانم افتادم که گفته بود هر چقدر شعله رو کم کنی غذات خوب تر از آب در میاد) منم که حرف گوش کن ریختم و شعله رو تا آخر کم کردم و گذاشتم تو روغن بپزندد!!!! بعد دیدم طول میکشه، کامپیوتر روشن بود (مثل همیشه) گفتم برم یه 1 دقیقه تو نت بگردم و بعدش بیام اینا رو وردارم بخورم....
خلاصه آقا چشمتون روز بد نبینه!!! 1 دقیقه من همانا گذشت 1 ساعت همانا
بعد 1 ساعت وب گردی و ... دیدم یه بویی میاد، گفتم حتما همسایه پایینی باز داره آشپزی میکنه، یه دفعه یاد حرف مامانم افتادم
آخ من چقدر پسر حرف گوش کنیم :)) دویدم طرف آشپزخونه دیدم بعله غذامون قشنگ جا افتاده :)))
5 تا کتلت بود همشون جزغاله شده بودن و سیاه ، یعنی فضای آشپزخونه پر بود از عطر کتلت سوخته
حالا من مونده بودم و چند تا کتلت جزغاله شده و شیکم خالی و حسرت خوردن یه غذای مقوی ...
در آخر نتیجه میگیریم که شیطان حتی از طریق عزیزترین کس ها هم به سراغ آدم میاند (عوض این که من دهنشو آسفالت کنم جناب شیطان کاری کرد که دیگه بهش بی احترامی نکنم: درس بزرگی بود )
ببین از کجا تا به کجا رسیدم ، بعدشم مامانم اومد کلی بد وبیراه گفت