خواستیم به زور بفرستیمش عقب؛ خودش را از پشت موتور انداخت پایین/ با خنده گفت دستم قطع شده، سرم که قطع نشده!
هشتم اسفند سالروز شهادت حاج حسین خرازی است. سرداری که لبهای خندان و آستین سپرده شده به دست باد، دو خصوصیتی است که با دیدن عکسهایش به چشم میآید. اما خصوصیات باطنی او انقدر ویژه هست که هنوز هم با مرور خاطراتی از او بتوان متحیر ماند.
1
مرحله اول عملیات که تمام می شود، آزاد باش می دهند و یک جعبه کمپوت گیلاس؛ خنک، عین یک تکه یخ. انگار گنج پیدا کرده باشیم توی این گرما. از راه نرسیده، می گوید«نمی خواین از مهمونتون پذیرایی کنین؟» می گویم «چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحاب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چی کارشون کنیم.» چند دقیقه می نشیند. تحویلش نمی گیریم، می رود. علی که میآید تو، عرق از سر و رویش می بارد. یک کمپوت می دهم دستش. می گویم «یه نفر اومده بود، لاغر مردنی. کمپوت می خواست بهش ندادیم. خیلی پر رو بود.» می گوید «همین که الان از این جا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟» می گویم «آره. همین» می گوید «خاک! حاج حسین بود.»
2
نشسته بودم روی خاک ریز. با دوربین آن طرف را می پاییدم. بی سیم مدام صدا می کرد. حرصم در آمده بود.
– آدم حسابی. بذار نفس تازه کنم. گلوم خشک شد آخه.
گلویم، دهانم، لب هام خشک شده بود. آفتاب مستقیم می تابید توی سرم. یک تویوتا پشت خاکریز ترمز کرد. جایی که من بودم، جای پرتی بود.خیلی توش رفت و آمد نمی شد. گفتم« کیه یعنی؟» یکی از ماشین پرید پایین. دور بود درست نمی دیدم. یک چیز هایی را از پشت تویوتا گذاشت زمین. به نظرم گالن های آب بود. بقیه اش هم جیره ی غذایی بود لابد. گفتم «هر کی هستی خدا خیرت بده مردیم تو این گرما.» برایم دست تکان داد و سوار شد. یک دست نداشت. آستینش از شیشه ماشین آمده بود بیرون، توی باد تکان می خورد.
3
حق با من بود. هر وقت فکرش را می کردم می دیدم حق با من بوده. ولی چیزی نگفتم. بالاخره فرمانده بود. یکی دو ماه هم بزرگ تر بود. فکر کردم «بذار از عملیات برگردیم، با دلیل ثابت میکنم براش.» از عملیات برگشتیم. حسش نبود. فکر کردم «ولش کن. مهم نیست. بی خیال.» پشت بی سیم صدایش می لرزید. مکث کرد. گفتم «بگو حاجی. چی می خواستی بگی؟» گفت «فانی! دو سال پیش یادته؟ توی در؟ حق باتو بود. حالا که فکر می کنم، می بینم حق با تو بوده. من معذرت میخوام ازت.»
4
می ترسیدیم، ولی باید این کار را میکردیم. با زبان خوش بهش گفتیم جای فرمانده لشکر این جا نیست، گوش نکرد. محکم گرفتیمش، به زور بردیم ترک موتور سوارش کردیم. داد زدم «یالا دیگه. راه بیفت.»
موتور از جا کنده شد. مثل برق راه افتاد.خیالمان راحت شد. داشتیم بر می گشتیم، دیدیم از پشت موتور خودش را انداخت زمین، بلند شد دوید طرف ما. فرار کردیم.
5
جای کابلها روی پشتم می سوخت. داشتم فکر می کردم «عیب نداره. بالاخره بر می گردی. میری اصفهان. میری حاج حسین رو می بینی. سرت رو می گیره لای دستش. توی چشم هات نگاه می کنه می خنده، همه ی این غصه ها یادت می ره ...»
در را باز کردند، هلش دادند تو. خورد زمین ؛ زود بلند شد. حتی برنگشت عراقی ها را نگاه کند. صاف آمد پیش من نشست. زانوهایش را گرفت توی بغلش. زد زیر گریه. گفتم «مگه دفعه اولته که کتک می خوری؟» نگاهم کرد. گفت «بزن و بگوشونو که دیدم.» گفتم «خب؟»گفت «حاج حسین شهید شده.»
6
فرمانده ها شلوغ مى کردند، سر به سرش مى گذاشتند. باز ساکت بود. کاظمى گفت «حاجى! حالا همین جا صبحونه مونو مى خوریم، یه ساعتى مى خوابیم، بعد هم هر کسى کار خودش.» گفت «من باید برم خط. با بچه هاى مهندسى قرار گذاشته ام.»
زاهدى بلند شد رفت بیرون. سوار ماشین حاج حسین شد. برد فرو کردش تو گِل. چهار چرخ ماشین تو گِل بود. گفت «حالا اگه مى تونى برو!»
لبخندش از روى صورتش پاک شد. بى حرف، رفت سوار شد، دنده عقب گرفت. ماشین از توى گل درآمد. رفت.
7
یکى از بچه ها شیرینى تولد بچه اش را آورده بود. تعارف کردیم حاجى یکى برداشت. گفتم «خب حاجى. شما کى شیرینى تولد بچه تون رو مى آرید؟» گفت «من نمى بینمش که شیرینى هم بیارم.»
8
تو خط غوغایى بود. از زمین و هوا آتش مى بارید. على گفت «نمى دونم چى کار کنم.» گفتم «چى شده مگه؟» گفت «حاجى سپرده یه کالیبر ببرم خط. با این آتیشى که اونا مى ریزن، دو دقیقه نشده کالیبر رو مى فرستن رو هوا.» بالأخره نبُرد.
از موتور پیاده شد یک راست رفت سراغ على. یک سیلى گذاشت تو گوشش. داد زد «اون جا بچه هاى مردم دارن جون مى دن زیر آتیش، دلت نمى سوزه؟ واسه ى یه کالیبر دلت مى سوزه؟»
مى خواستم مثلاً دل داریش بدم. گفتم «اگه من جاى تو بودم یه دقیقه هم نمى ایستادم این جا.» گفت «چى دارى مى گى؟ مى خواستم دستشو ببوسم، روم نشد.»
9
گفتند حسین خرازی را آورده اند بیمارستان. رفتم عیادت. از تخت آمد پایین، بغلم کرد. گفت «دستت چی شده؟» دستم شکسته بود. گچ گرفته بودمش گفتم «هیچی حاج آقا! یه ترکش کوچیک خرده، شکسته.» خندید. گفت «چه خوب! دست من یه ترکش بزرگ خورده، قطع شده.»
10
دکتر چهل وپنج روز به ش استراحت داده بود. آوردیمش خانه. عصر نشده، گفت «بابا! من حوصلهم سررفته.» گفتم «چی کار کنم بابا؟» گفت «منو ببر سپاه، بچه هارو ببینم.» بردمش. تا ده شب خبری نشد ازش. ساعت ده تلفن کرد، گفت «من اهوازم. بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره.»
11
خوابیده بود. بحث می کردیم. این قدر داد و فریاد کردیم که از خواب پرید. «چیه؟ چی شده؟» گفتم «این می گه واسه چی خاک ریز نزدی برامون.» گفت «خب چرا نزدی؟» گفتم «آقا جون! وسط روز روز که نمی شه خاک ریز زد.» بلند شد، نشست. «روز و شب نداره. پاشو بریم، بینم می شده خاک ریز بزنی و نزده ای.»
12
دور تا دور نشسته بودیم. نقشه، آن وسط پهن بود.
حسین گفت:
« تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن. یه مقدار از گندم ها از بین رفته. بگید بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بِدن.»
13
همین طور حسین را نگاه می کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود.
حسین آمد، نشست روبه رویش.
گفت: «آزادت می کنم بری.» به من گفت: »بهش بگو.»
ترجمه کردم. باز هم معلوم بود باورش نشده.
حسین گفت: «بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیست، تسلیم بشن. بگه کاری باهاشون نداریم. اذیتشون نمی کنیم.»
خودش بلند شد دست های او را باز کرد.
افسر عراقی می آمد؛ پشت سرش هزار هزار عراقی با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می داند.
14
داییش تلفن کرد، گفت: «حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟»
گفتم: «نه. خودش تلفن کرد. گفت: دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد. گفت: شما نمی خواد بیاین. خیلی هم سرحال بود.»
گفت: «چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده».
همان شب رفتیم یزد، بیمارستان.
به دستش نگاه می کردم. گفتم: «خراش کوچیک!»
خندید...
گفت: «دستم قطع شده، سرم که قطع نشده»
15
گفت: «توی عملیات خیبر، که دستم قطع شده بود ؛ بهم الهام شد: حسین می خوای شهید بشی یا نه؟»
حس می کردم هر جوابی بدم همون می شه.
یاد بچه ها افتادم، یاد عملیات. فکر کردم وقتش نیست حالا.
گفتم: «نه. چشم باز کردم دیدم یکی داره زخممو میبنده.»
16
هواپیما که رفت، چند نفر بی هوش ماندند و من که ترکش توی پایم خورده بود و حاج حسین، تنها. رفته بود یک تویوتا پیداکرده بود. آورده بود.
می خواست ما را ببرد تویش. هی دست می انداخت زیر بدن بچه ها. سنگین بودند، می افتادند. دستشان را می گرفت می کشید، باز هم نمی شد. خسته شد.
رها کرد رفت روی زمین نشست.
زل زد به ما که زخمی افتاه بودیم روی زمین، زیر آفتاب داغ. دو نفر موتور سوار رد می شدند. دوید طرفشان.
گفت: «بابا ! من یه دست بیش تر ندارم. نمی تونم اینا رو جابه جا کنم. الان می میرن اینا. شما رو به خدا بیاین.»
پشت تویوتا یکی یکی سرهامان را بلند می کرد، دست می کشید روی سرمان.
- نگاه کن. صدامو می شنوی؟ منم، حسین خرازی.
گریه می کرد.