راز کثیف کاخ سفید و غفلت CIA از منشأ تروریسم
یکی از افسران عملیاتی سابق دستگاه جاسوسی آمریکا، در کتاب جنجالی خود به موضوع نحوه پیدایش تروریسم تکفیری در منطقه خاورمیانه پرداخته است. شبکه خبری العالم برای نخستین بار ترجمه مهمترین بخشهای این کتاب را در چند قسمت منتشر کرد.
به گزارش مصاف به نقل از العالم، "رابرت بایر" مؤلف کتاب "خوابیدن با شیطان" از افسران عملیاتی سابق دستگاه اطلاعات مرکزی آمریکا است. وی پستهای مختلفی را در "سی. آی. ای" برعهده داشت که از جمله آنها ریاست تیم این سازمان در لبنان در سال 1983 و انفجار بئر العبد است. وی در این کتاب فصلهایی را به عملیات تعقیب "شهید عماد مغنیه" از فرماندهان مقاومت اختصاص داده است. بایر پس از ناکامی در ترور مغنیه در لبنان، مسئولیت پرونده عراق را برعهده گرفت. این مسئول سابق سیا در کتابش، به مسائلی در خصوص همکاری عربستان و آمریکا در ایجاد تروریسم تکفیری و هدایت آن اشاره میکند. با وجود انتشار این کتاب در سال 2003 ، ترجمهای از آن به زبان عربی یا فارسی منتشر نشد. این کتاب در بین خبرنگاران با نام "کاخ سفید و طلای سیاه" نیز شناخته میشود. بخش هفتم * تلاش برای شناخت اخوان المسلمین هنگامی که در دفترم در جنوب هند بودم، هرچه بیشتر مطالعه میکردم تمایلم برای شناخت اخوان المسلمین بیشتر میشد. در آن هنگام تقریبا چیزی درباره اسلام نمیدانستم. اخوان المسلمین در یکی از شهرهای هند مدرسه داشت و آن مدرسه یکی از مراکز آموزش و درمان به شمار میآمد. اعضای اخوان مراکز تجاری ومغازه های هندوها را به آتش میکشیدند، اما تحرکات آنان به ندرت یک یا دو روز ادامه مییافت. ولی مسلمانان هند دست به ترور سیاستمداران نمیزدند و خودروهای بمبگذاری شده را منفجر نمیکردند. گروه اخوان المسلمین در سال 1928 توسط یک مصری به نام "حسن البنا" تأسیس شد تا با پالایش اسلام، مصر را از نفوذ بیگانگان رهایی بخشد. در سال 1947 این گروه به خشونت گرایید و به شرکتهای یهودیان در قاهره حمله کرد. پس از یک سال، دولت این گروه را ممنوع اعلام کرد. البنا پس از شنیدن این خبر گفت: "اگر سخنان دفن شوند، دستها باقی میمانند". در 28 دسامبر 1948، اعضای اخوان المسلمین این پیشگویی حسن البنا را از طریق ترور نخست وزیر مصر عملی کردند. دولت مصر نیز در واکنش سر مار را قطع کرد که در نتیجه آن حسن البنا در سال 1949 به قتل رسید. اما این موضوع موجب تعصب بیشتر اخوان المسلمین شد. پس از ترور ناکام جمال عبدالناصر رئیس جمهور مصر در سال 1954، ناصر همه درها را به روی اخوان المسلمین بست. درنتیجه فرماندهی این گروه به صورت زیرزمینی یا در تبعید ادامه یافت. * مهاجرت اخوان المسلمین به سوریه و رفتن به آغوش عربستان بیشتر اعضای اخوان المسلمین به عربستان سعودی رفتند، البته نه همه آنها. برخی نیز به سوریه گریختند و اعضای بازگشته از مصر شاخهای را در سوریه در سال 1930 تأسیس کردند. اما در اواخر دهه هشتاد سرانجام دولت سوریه توانست اخوان المسلمین را ریشه کن کند و بار دیگر آنان مجبور شدند به عربستان سعودی بروند، برخی نیز به آلمان غربی رفتند (جایی که با تأسیس گروهکهایی برای حملات 11 سپتامبر زمینه سازی کردند). برخی نیز در دمشق و دیگر مناطق سوریه باقی ماندند و فعالیتهای خود را به صورت زیرزمینی ادامه دادند. این مطالب همه اطلاعات در دسترسی بود که آژانس اطلاعات مرکزی آمریکا توانست از طریق پیامها جمع آوری کند . سیا چیزی درباره اخوان المسلمین نمیدانست. * بی اطلاعی CIA از اخوان ! فکر میکنم که آژانس اطلاعات مرکزی، منبع، جاسوس یا سازمانی (درون اخوان المسلمین) نداشت؛ و چگونگی فعالیت اخوان در سوریه و منابع مالی اعضای آن را نمیدانست، و به صراحت بگویم که سی آی ای سردرگم بود. * انتشار ویروس اخوان در هند در هند میتوانم بگویم که اخوان المسلمین مانند ویروس منتشر میشود. پس از آن شاخههایی از اخوان در آفریقا، جنوب صحرای بزرگ، جنوب آسیا و دیگر مناطق دنیا ایجاد شد ولی به نظر میآید که مشکل واقعی در سوریه است. این گروه می توانست با اسرائیل وارد فرایند مسالمت آمیز شود و یا این فرایند را زیر پا بگذارد. به صورت رسمی واشنگتن میخواست که حافظ اسد برود. اسد در هر منازعه بین المللی از سوی اتحاد شوروی حمایت تسلیحاتی میشد. ولی رفتن حافظ اسد به معنای استیلای اخوان بر سوریه بود. آژانس اطلاعات مرکزی آمریکا چگونه میتوانست اطلاع یابد که آیا اخوان فرصتی برای تحت کنترل در آوردن سوریه دارد؟ نبود جاسوسی در گروه اخوان، موضوع غیر قابل تصوری بود. شبی در "امان" در لابی هتل "اینترکانتیننتال" امیدوار بودم که به هدفم (شناخت اخوان) برسم. زیرا دوستانم در آنجا شکست خوردند. اطمینان داشتم که "علی" به من همه چیز را در باره اخوان میگوید و من را از واقعیتهایی پیچیده مطلع میکند. "علی" علوی بود، ولی فکر میکنم که مدتها بود که از کارش فرصتی برای شناخت دشمن ایجاد کرده بود. دوست داشتم از طریق یک سوری از واقعیتها مطلع میشدم، ولی به نظر میآمد که این امر بسیار دشوار بود؛ نمیدانستم که کجا یکی از آنها را بیابم. صبح روز بعد، قبل از رفتن به دمشق به دیدار "تام توینان" رئیس سی آی ای که در امان بود، رفتم. تام را هنگامیکه در دهلی بودم شناختم. او در آنجا نماینده (سی آی ای) بود. وی فردی خونگرم و متخصص است. گمان میکردم که او در حال دور شدن ( از سی آی ای) است، و فکر نمیکردم که روزی رئیس آژانس اطلاعات مرکزی شود. در پایان دوره تام، شوهر دخترش در انفجار هواپیمای پان ام 103 بر فراز لوکربی اسکاتلند کشته شد. من و تام برای مدتی طولانی در خصوص راههای رسیدنم به سوریه گفتگو کردیم. برای رسیدن به فرودگاه دمشق که کاملا تحت نظارت اطلاعات سوریه بود، به امان رفته بودم. اما اگر با خودروی کرایهای از عمان به دمشق میرفتم، میتوانستم قبل از متوجه شدن سوریها از این کشور خارج شوم. پس این برنامه، اینگونه انجام شد. * دلیل بی توجهی CIA به اخوان پس از پایان گفتگوها، از تام درباره اخوان المسلمین سوریه پرسیدم، ولی این سئوال من را نشنیده گرفت. پس از او پرسیدم: "آیا اردنیها به دلیل تنفر از سوریها، به اخوان پول و پناهگاه میدهند، اردنیها درباره آنها چه میگویند؟". "ما اردنیها را برای اطلاع از جزئیات تحت فشار قرار نمیدهیم، آنان هیچگاه دست به چنین کارهایی نمیزنند، اخوان المسلمین برای ما هدفی به شمار نمیآیند". تویتال گفت: "آژانس اطلاعاتی درباره اخوان المسلمین ندارد". آژانس اطلاعات مرکزی بر اساس دستور فرماندهی در خارج، از کشورها یا گروههای تروریستی جاسوسی میکند. نمیتوانم این موضوع را تأیید کنم ولی یقین دارم که شوروی اردن را در الویتهای خود قرار داده است. از نظر عملیاتی، افسر زیر نظر تویتان، روزها و شبهایش را به تعقیب دیپلماتهای شوروی سپری میکرد، به این امید که یکی از آنها را برای جاسوسی به نفع آژانس اطلاعات مرکزی آمریکا به کار گیرد. اخوان المسلمین هدف احتمالی نیست و امان پول و زمان خود را برای آنان هدر نمیدهد. تویتان همچنین در آژانس اطلاعات مرکزی با مشکل فرهنگی روبرو بود. بیشتر افسران میانسال از پروتستانهای قفقازی بودند. بنابراین اگر دانش و تجربهای هم داشتند، نظامی بود. تعداد اندکی از آنان زبان عربی را بلد بودند، و کسانی هم که به عربی سخن میگفتند، زبان آنان بسیار بد بود. از آنجا که بیشتر این برادران در صحبت کردن به زبان انگلیسی ضعیف بودند، آژانس اطلاعات مرکزی آمریکا نمیتوانست بر موانع زبان و فرهنگ چیره شود. اردن نمونهای از دیگر کشورهای خاورمیانه بود. اخوان المسلمین از صفحه رادار آژانس اطلاعات مرکزی آمریکا خارج بود. برخی از کارشناسان، موضوع اخوان را در اوقات فراغت خود دنبال میکردند و این موضوع وارد اداره عملیات نمیشد، بنابر این تصورات آنان به منابع مطبوعاتی و دانشگاهی خلاصه میشد. از زمان اقدام جمال عبد الناصر در سرکوب اخوان المسلمین در سال 1954، دیگر این امکان وجود نداشت که یکی از اعضای این گروه را یافت و با او مصاحبه کرد و این امر تقریبا غیر ممکن بود. آنان خودشان را زیر زمین دفن کردند. عربستان سعودی پس از سال 1954 به حامی اخوان المسلمین تبدیل شد. این گروه مانند کتابی بود که به روی همگان بسته شد. به ندرت دانشگاهیان و روزنامهنگاران میتوانستند برای ورود به عربستان سعودی ویزا بگیرند. اسلامگرایی افراطی مانند حفرهای تاریک و عمیق بود. هنگامی که اسامه بن لادن در اواخر سال 1990 پیدا شد، تصور بیشتر آمریکاییها این بود که او از قبر بیرون آمده است. * حمایت عربستان از تروریسم اخوان با موافقت آمریکا اگر بخواهم منصف باشم، این امر (بی توجهی به اخوان) اشتباه آژانس اطلاعات مرکزی نبود. تا حوادث 11 سپتامبر هیچ رئیس جمهوری به موضوع جاسوسی از اخوان توجهی نداشت. طی دوران جنگ سرد رؤسای جمهور نگران شوروی و تأسیسات هستهای آن بودند. در واقع آژانس اطلاعات مرکزی همواره در حال جاسوسی درباره مسیر سلاح هستهای و یا احتمال ساخت آن بود. * راز کوچک و کثیف کاخ سفید همه جنگهای کثیفی که آژانس اطلاعات مرکزی در آنها غرق شده بود، با کمونیسم ارتباط داشت. دست کم این توضیح رسمی همان چیزی است که واشنگتن آن را باور میکند. ولی جواب واقعی بسیار پیچیدهتر است. بله شوروی عاملی برای سرگرم شدن بود، و رسیدن به اخوان المسلمین بسیار سخت. ولی در نهایت این همان راز کوچک و کثیف در واشنگتن بود: "کاخ سفید اخوان المسلمین را به عنوان هم پیمان خاموش میشناخت. و اعضای این گروه را سلاحی سری ضد کمونیسم میدانست." * حمایت عربستان از اخوان، چه زمانی آغاز شد این فعالیت سری در سال 1950 با "دالاس – الین" در آژانس اطلاعات مرکزی و "جان فاستر" در وزارت خارجه آغاز شد، و آنان در آن زمان با حمایت مالی عربستان سعودی از اخوان مصر ضد جمال عبدالناصر موافقت کردند. کمونیست بودن جمال عبدالناصر و سرکشی او به اندازهای بود که موجب نگرانی واشنگتن شد. عبدالناصر شرکتهای تجاری بزرگ مصر و از جمله آنها کانال سوئز را ملی کرد. و از شوروی سلاح خرید و تهدید کرد که اسرائیل را به دریا میاندازد. آژانس اطلاعات مرکزی در خصوص این مسأله هیچ نتیجه گیری نداشت و هیچ یادداشت و اخطاری در کنگره مطرح نشد. وزارت خزانه داری نیز هیچ بودجهای را برای این منظور در نظر نگرفت. به عبارت دیگر هیچ موردی ثبت نشد. کاخ سفید فقط این وظیفه را برعهده داشت که به کشورهایی مانند عربستان و اردن که به اخوان المسلمین پناه داده بودند، در خصوص حمایت از این گروه چراغ سبز بدهد. این امر در جنگ داخلی یمن در سال 1962 اتفاق افتاد. در آن هنگام جمال عبدالناصر از دولت یمن که ضد آمریکا بود حمایت کرد و نیروهایش را برای کمک به این کشور فرستاد. واشنگتن نیز در مقابل موافقت خود را به ریاض برای حمایت از اخوان المسلمین در یمن ضد مصریها اعلام کرد. طبق آنچه که تام تویتان گفت: "دشمن دشمنم همیشه دوست من است. این نخستین اصل در خاورمیانه به شمار میآید." آژانس اطلاعات مرکزی آمریکا از اخوان المسلمین جاسوسی کرد، زیرا در نهایت این گروه ممکن بود روزی ضد ما شود. تام تویتان یا هر افسر دیگر آژانس اطلاعات مرکزی در خاورمیانه این موضوع را به نحوی به واشنگتن اطلاع داد. مأموریت آینده در طبقه پایینی "لانگلی" این بود. آژانس اطلاعات مرکزی از بخش حمایت مالی خارجی از اخوان المسلمین خواست هرگونه اطلاعات و متنی درباره این موضوع را نابود کند (متن حذف شده). در سال 1980 "زیبیگنیو برژینسکی" مشاور امنیت ملی از رئیس جمهور "کارتر" خواست قراردادی را با عربستان سعودی امضا کند. آمریکا دلار را با دلار مبادله کند و پول عربستان سعودی به مقاومت افغان در دوران اشغالگری شوروی سرآزیر شود. (در سال 1981 عربستان سعودی 5.5 میلیارد دلار پرداخت) و بخش بیشتر این پولها به دست عناصر افراطی اخوان المسلمین و از جمله آنها "عبد سیاف" رسید. سیاف رئیس اتحادیه اسلامی، فرد خطرناکی بود که به پول و سلاح اهمیت زیدی میداد. او دانشجوی قدیمی ترین و بهترین دانشگاه الازهر بود. وی از سوی اخوان المسلمین مأمور شد. سیاف گفت که از سوی وهابیها در عربستان سعودی آموزش ندید. ولی در واشنگتن هیچکس نه پرچم قرمز خود را بلند کرد و نه زرد، تا مبادا ریاض خشمگین شود. اگر سعودیها و پاکستانیها بخشی از گروه "اخوان المسلمین افغان" بودند، دولت واشنگتن میگفت این بهایی است که باید آن را بپردازی؛ بنابراین این احتمال وجود داشت که آنها به "کارهای کثیف" دست بزنند. حتی اگر اخوان المسلمین در کمال خونسردی مرتکب قتل میشد، همینکه گروه اخوان در مقابل ماشین جنگی شوروی ایستاده (برای حمایت از اخوان) کافی است. واشنگتن همیشه به دلیل ورود به جنگهای بیارش به خودش میبالد. بنابراین اگر به هیمنه شوروی ضربهای موفقیت آمیز وارد شود؛ اخوان المسلمین قراردادی خوب به شمار میآید. "جان اشکرافت" در آن زمان دادستان کل بود ولی همه ما (متن حذف شده) خودمان را در یکی از فهرستهای القاعده یافتیم. ما به ملتی کمک میکردیم که به یکی از بدترین دشمنان ما تبدیل شد. به نظرم آمد که این کلمات را در جهنم و یا یکی از سلولهای زندان در خلیج گوانتانامو مینویسم. * اعضای اخوان با سلاح وارد سوریه میشوند ! زمانی که با خودروی کرایهای به سوی دمشق میرفتم، دریافتم که اعضای اخوان المسلمین در همه جا حضور دارند. آنان چطور میتوانند در کشوری پلیسی و امنیتی مانند سوریه زندگی کنند؟ چگونه میتوانند با سلاح خود از اردن به سوریه بروند. چرا اردنیها یا مصریها درباره این مسأله به ما چیزی نمیگفتند؟ اگر وجود اخوان المسلمین در خاورمیانه واقعیت داشت، تا زمانی که این گروه تصمیم بگیرد به صورت علنی فعال شود، آن را نخواهیم یافت. هنگامی که ژنرال "علی" را دیدم که با یک خودروی نظامی جیپ روسی به من رسید؛ فهمیدم که عبور از اردن به سوریه با خودروی کرایهای آن هم به مدت یک روز، وقت تلف کردن بود. او به همراه محافظان مسلح و سربازانی کاملا مسلح به محل ملاقات آمد. در روز دوم سفرم از ژنرال درباره اخوان المسلمین پرسیدم. علی پاسخ داد: "من نمیدانم .. آنها دیوانه هستند و تنها چیزی که میدانند قتل است." پرسیدم: آیا آنان میتوانند به خواستههای خود برسند؟؛ پاسخ او همان بازدید سریع از مواضع تروریستها در دمشق و پایگاه نیروی هوایی بود که پس از ویرانی کامل، بازسازی شده بود. اخوان المسلمین این پایگاه را به وسیله خودروی بمبگذاری شده منفجر کرده بود. دو طرف خیابان منتهی به مقر حافظ اسد رئیس جمهور سوریه به وسیله بلوکهای بتونی بزرگ ایمن شده بود. مقابل سفارت شوروی نیز چنین وضعیتی داشت. خودرهای زرهی نیز در خیابانها در حال گشت زنی بودند. پلیس نیز شهروندان و خودروها را به صورت تصادفی بازرسی میکرد. روز دوم دمشق را ترک کردم درحالیکه "علی" هیچ چیزی درباره اخوان المسلمین به من نگفت. او همچنین درباره دین خود و معجزهای که موجب شد اسد برای مدتی طولانی در قدرت باقی بماند، سخنی به زبان نیاورد. مطمئنم که دولت (آمریکا) اعزام من به دمشق را مأموریتی شکست خورده میداند، ولی سفر من به خاورمیانه به خاطر (شناخت) اخوان المسلمین بود. این گروه هنوز برای من معمایی است که باید حل شود. یک مسأله هنوز واضح نیست، حتی اگر اسد موفق شود اخوان المسلمین را شکست دهد، آنان دوباره با آرامش به غارهای خود باز نمیگردند. * ماجرای ترور ناکام حافظ اسد به دست اخوان اخوان المسلمین سعی کرد در 25 ژوئیه 1980 اسد را ترور کند؛ نمیدانم چقدر توانستند به او نزدیک شوند. یک روز پس از سوء قصد به جان اسد، مردم دمشق با صدای بالگردها و تحرکات گسترده پادگانهای غرب این شهر از خواب بیدار شدند. بالگردها در آن روز یگانی از نیروهای گارد ویژه را به سوی شرق و زندان مرکزی "تدمر" منتقل کردند. سران و عناصر اخوان المسلمین در این زندان نگهداری میشدند. پس از گشودن در این زندان، اعضای اخوان برای اعدام به زندانهای دیگر منتقل شدند. با وجود اعدام صدها تن از اخوان، آنان عقب نشینی نکردند. در 6 اکتبر 1981 جهان شاهد حادثه خونباری بود. در آن هنگام جهاد اسلامی در مصر – نام دیگر اخوان المسلمین – انور سادات را ترور کرد. هیچگاه صحنههایی را که بارها از تلویزیون تکرار شد فراموش نمیکنم. این حمله در روز روشن و مقابل دوربین رسانهها، هنگام برگزاری مراسم رژه صورت گرفت، درحالیکه همه نگهبانان سادات غافل بودند؛ شاید هم همگی میدانستند که کشته میشوند. در سال 1983 گروه اخوان المسلمین بار دیگر با نام جهاد اسلامی دست به ترور وزیر کشور و نخست وزیر زد. در سال 1995 تلاش کردند حسنی مبارک را در جریان سفر به اتیوپی ترور کنند. دو سال بعد هم عناصر اخوان به کاخ "الاقصر" حمله کردند که در نتیجه آن 58 گردشگر و 4 مصری کشته شدند. در واقع آنها (اخوان المسلمین) همان کسانی بودند که تحت عنوان "القاعده" به حملات 11 سپتامبر 2001 در نیویورک دست زدند؛ و این عملیات با کمک "اسامه بن لادن" و همان تیمی صورت گرفت که در یمن، افغانستان و دیگر کشورها دست به عملیات کثیفی زدند. اکنون عملیات کثیف آنان در کشور ما (آمریکا) صورت گرفت درحالیکه در عربستان اقامت دارند. خارطوم – سودان ژانویه 1985 پس از ترور سادات، تصمیم داشتم با یکی از افراد وابسته به اخوان المسلمین گفتگو کنم. زیرا در غیر این صورت چگونه میتوانستم اخوان المسلمین را بشناسم؟ اگر ندانیم که چه چیزی موجب ناشناخته شدن آنها شده، چگونه میتوانیم هر وقت که بخواهیم آنها را نابود کنیم؟ نمیتوانستم در فرصتی نزدیک از این مسائل مطلع شوم، ولی امیدوارم که فرصتی برای اطلاع از آنها به دست بیاورم. در یکی از روزهایی که در "جرج تاون" (واشنگتن) بودم به دیدار نویسنده کتاب "شیرهای بلند قامت" رفتم. او در آن زمان در حال خواندن کتابی به زبان عربی بود. "خالد" اهل سودان و از دانشجویان ارشد حقوق بود. مدتی طولانی به گفتگو نشستیم تا اینکه توافق کردیم به من عربی بیاموزد. من باید میگرفتم و او هم به پول نیاز داشت. خالد همسر و فرزندانش را از سودان آورده بود و اداره زندگی برایش سخت بود. ولی خالد آموختههای قبلی من از زبان عربی را هم بدتر کرد. مشکل اینجا بود که روش تدریس او قدیمی و کلاسیک بود. خالد مدرک کارشناسی شریعت اسلامی داشت. با وجود اینکه در آموزش زبان عربی موفق نبودیم ولی بایکدیگر دوست شدیم. به خالد کمک کردم که پایاننامه خود را اصلاح کند، به او رانندگی آموختم و حتی وقتی که برای مأموریت به تونس اعزام شدم، خودروی قدیمی خودم را به او دادم. این نخستین خودرویی بود که خریده بودم. حداقل هفتهای یک بار برای شام به دیدار خالد و خانوادهاش در منزلشان در منطقه "آدامز مورگان" میرفتم. پس از بازگشت از تونس، دیگر خالد را نیافتم و اثری از او ندیدم. هیچ خبری از او نداشتم تا زمانی که در ژانویه 1985 برای مأموریت به خارطوم اعزام شدم و عکس او را در یکی از روزنامههای محلی دیدم. وی قاضی یکی از دادگاههای اسلامی جدید در سودان شده بود. روزنامه را زمین گذاشته و فورا سراغ او رفتم. گشتن به دنبال یک دوست قدیمی در خارطوم بسیار دشوار است. هنگامی که از پلیس دینی مقابل در دادگاه در خصوص قاضی خالد پرسیدم و گفتم که دوست او هستم، آنها در را به روی من بستند. حضور یک غربی در خارطوم آنهم در سالنهای دادگاه بسیار به ندرت اتفاق میافتاد. به اتاق انتظار رفتم، درحالیکه برق آن قطع بود. وقتی قصد خروج از آنجا را داشتم صدایی از سالن دادگاه شنیدم و به نظرم رسید که صدای خالد باشد. اما از این مسأله اطمینان نداشتم زیرا هیچ وقت نشنیده بودم که با صدای بلند صحبت کند، زیرا او همیشه آرام و مؤدبانه سخن میگفت. ناگهان صدای فریاد متوقف، و یک ثانیه بعد جمعیت متفرق شد. خالد نیز درحالیکه یکی از نیروهای پلیس او را همراهی میکرد از دادگاه خارج شد درحالیکه لباس کثیفی به تن داشت. خالد از دیدن من شوکه شد و فورا به سوی من دوید و من را در آغوش گرفت – اجازه دهید در اینجا متوقف شوم- . پس از آن غذا خوردیم و به من گفت: "آقای باب، میتوانی بمانی؛ دوباره آموزش زبان عربی را آغاز میکنیم". دفعه بعد او را تا سالن دادگاه همراهی کردم و روی یکی از صندلی های دادگاه نشستم. او فریاد زدن را از سر گرفت، اینگونه به نظر میآمد که اتفاقی افتاده است. حاضران ایستادند و درحالیکه به چهره من مینگریستند به صحبتهای خالد گوش دادند. در آنجا مردی داخل جعبهای چوبی ایستاده بود که شبیه به "جعبههای هاکی" به نظر میرسید. اینگونه به نظرم آمد که او وکیلی ندارد و هیأت منصفهای در دادگاه نیست. هنگامیکه خالد صحبتهای خود را شروع کرد فهمیدم که او صبح همان روز به دلیل سرقت ظرفی از بازار دستگیر شده بود. خالد ناگهان صدای خود را پایین آورد و گفت: "بسم الله الرحمن الرحیم. تو را به دلیل سرقت گناهکار میدانم و تو را به 20 ضربه شلاق محکوم میکنم. با اشاره خالد دو پلیس بازوی آن مرد را گرفته و از صحن دادگاه بیرون بردند. با خارج شدن پلیس و فرد محکوم، دادگاه شلوغ شد؛ حدود نیمی از حاضران فریاد میزدند که محاکمه عادلانه بود و نیمی دیگر نیز فریاد زده و گریه می کردند. طبیعتا آنها بستگان و دوستان آن فرد بودند. هنگام خروج از دادگاه دیدیم که آن محکوم را به درختی بسته بودند تا حکم دادگاه را اجرا کنند. در راه منزل خالد چیزی نگفتیم. خالد فرد بی ثباتی شده و از همه چیزهایی که از حقوق در آمریکا فرا گرفته بود بسیار دور شده بود. خالد به من گفت: "باب، همانطور که میدانی، در سودان چارهای وجود ندارد. ما در کشوری بسیار فقیر و نا آرام زندگی میکنیم؛ بنابراین اگر کنترل اوضاع را از دست بدهیم کار ما تمام میشود و مانند حیوانات زندگی خواهیم کرد .. ما نظام حقوقی شما را نداریم؛ پس خواهش میکنم مانند یک آمریکایی به این موضوع نگاه نکن." از او پرسیدم: از کجا میتوانی بفهمی که مردم چه میخواهند؟ وی گفت: "امیدوارم که متوجه باشی سودانیها مردمی عقبمانده هستند؛ درک آنها از قرآن کریم ابتدایی است. میدانی که انسانهای جاهل هنگامی که بیمار هستند چه میکنند؟ صفحهای از قرآن کریم را که فکر میکنند با (درمان) بیماری آنها در ارتباط است پاره میکنند و آن را در آب میجوشانند تا جوهر آن حل شود؛ سپس آن آب را مینوشند. آنها اعتقاد دارند که این کار آنها را درمان میکند. باید با این مردم با خشونت برخورد کرد." .. " اجازه بده که بگویم چطور فهمیدم که آن مرد ظرف را دزدیده است. پلیس قضائی که با در ارتباط است، این موضوع را دید". خالد در آن دادگاه در یک لحظه، قاضی، دادستان، وکیل، هیأت منصفه، و مجری حکم بود. با وجود آنکه خالد به من چیزی نگفته بود، این شک در من به وجود آمد که خالد از اخوان المسلمین است. او در سودان توسط "حسن الترابی" اخوانی آموزش دید. در آن هنگام الترابی رئیس دانشکده حقوق دانشگاه خارطوم بود. دیگر هیچگاه برای دیدار خالد به دادگاه نرفتم، ولی تا حد امکان به ملاقات با او ادامه دادم. معمولا به منزلش در جنوب خارطوم میرفتم. منزلش نشان میداد که یک قاضی در سودان تا چه اندازه در فقر زندگی میکند. ما روی فرش ساخت کره مینشستیم و تقریبا هیچ اثاثیه دیگری در منزلش وجود نداشت. پنجرهها شیشه نداشت و همسرش غذا را بیرون از منزل میپخت و از بشکههای پلاستیکی آب میریخت، و به نظر میآمد که این موضوع کسی را ناراحت نمیکرد. خالد را تحت فشار قراردادم که درباره اخوان المسلمین با من صحبت کند. رژیم ژنرال "نمیری" در اوایل سال 1985 رو به افول گذاشت. اینگونه به نظرم میآمد که خالد به عنوان یک حقوقدان ارشد قدرت را در دست بگیرد. و اخوان المسلمین به شدت از سوی ارتش حمایت شود. یک شب از خالد پرسیدم که اگر از اخوان باشد، باید طبق معمول هوادارانی داشته باشد. او هم لبخندی زد و به من گفت "من صوفی هستم باب، و واقعا درباره آنها چیزی نمیدانم." خالد خواست به من بگوید که تصوف عقایدی دارد که کاملا با اخوان در تضاد است. البته خالد این موضوع را انکار نکرد. در یکی از شبهای مارس به پاسخ خودم رسیدم. فردی اواخر شب به صورت عجیبی در منزلم را به صدا در آورد. وقتی در را باز کردم همسر خالد را دیدم که کل صورتش را با شال پوشانده بود. به من گفت: "خالد را دستگیر کردند؛ کمک کن او را از زندان بیرون بیاورم، گریه کودکانم متوقف نمیشود .. پلیس او را با خود به مکان نامعلومی برد ". او نمیدانست که خالد را کجا بردهاند. او را تا منزلش همراهی کرده و همه تلاش خود را کردم تا او را آرام کنم. ولی این همه کاری بود که میتوانستم انجام دهم. صبح روز بعد این خبر در همه روزنامهها منتشر شد که نمیری در حال دستگیری سران اخوان المسلمین است. بدون شک خالد نیز یکی از آنها بود. هنگامی که ژنرال نمیری در سال 1985 قدرت را ترک کرد، دولت دستور آزادی الترابی و اعضای اخوان المسلمین و از جمله آنها خالد را صادر کرد. الترابی برای تقسیم قدرت با دولت نظامی اسلامگرا بازگشت تا رؤیای خودش را برای ایجاد دولتی اسلامی در سودان محقق کند. اما خالد استاد دانشگاهی شد که از سوی عربستان سعودی حمایت مالی میشود. از آن زمان دیگر او را ندیدم، زیرا هنگام آزادی او به واشنگتن برگشته بودم. در اواخر سال 1985 در کمیته مبارزه با تروریسم آژانس اطلاعات مرکزی به کار گرفته شدم. مأموریت خود را در مقر اسناد در جستجوی اخوان المسلمین آغاز کردم؛ که البته این کار آسانی نبود. با وجود اینکه هدف کمیته مبارزه با تروریسم جمع آوری پروندهها و کارشناسان سی آی ای زیر یک سقف بود، CTC کارشناسان خودش را در همه زمینهها داشت؛ از ارتش سرخ ژاپن گرفته تا "بادر ماینهوف" (گروه راستگرای افراطی که در سال 1968 تشکیل شد و به اسم دو تن از اولین سران خود "اندریاس بادر «1977-1943» و "اولریکه ماینهوف" «1976-1934» نامگذاری شد.) از نخستین سالها برخی اعضای ارتش سرخ با سرقت بانکها هزینههای مالی خود را تأمین کرده و دست به انفجار و حملات تروریستی می زدند. این عملیات بیشتر علیه شرکتهای آلمان غربی و تأسیسات نظامی آمریکایی در آلمان غربی صورت میگرفت. ربودن و ترور شخصیتهای سیاسی و سرمایهداران بارز از جمله عملیات این گروه بود. * ماجرای ورود پلیس فرانسه به مکه در سال 1979 بنیادگرایان اهل تسنن در موسم حج مسجد الحرام را در مکه تحت کنترل خود درآوردند. این امر جایگاه خاندان حاکم در عربستان را متزلزل کرد. به دلیل نافرمانی ارتش سعودی، پلیس فرانسه برای پس گرفتن مسجد وارد عمل شد. بنیادگرایان سفارت آمریکا را در اسلام آباد به آتش کشیدند. در آن هنگام سنیهای افراطی بیشتر از ارتش سرخ ژاپن آمریکا را تهدید می کردند، ولی آژانس اطلاعات مرکزی حتی یک منبع در اخوان المسلمین نداشت و پروندهها پر از داستانهای روزنامههای قدیمی بود و تعداد اندکی اسناد سری و گزارش سفارتخانهها وجود داشت. محاکمه اعضای جنبش جهاد اسلامی در مصر به اتهام ترور سادات موضوع با اهمیتی بود. اطلاع از نحوه تحرکات اعضای جهاد اسلامی ضد یگانهای ویژه ارتش مصر موضوع مفیدی بود. "عمر عبدالرحمن" از علمای الازهر مصر مسئول ترور سادات بود. وی پدر معنوی گروه جماعت اسلامی و از معارضان سیاسی نظام حاکم در مصر بود. عبدالرحمن در آمریکا دستگیر شد و به اتهام توطئه و دست داشتن در انفجارهای نیویورک در سال 1993 و تحریک برای انفجار مرکز تجارت جهانی، به زندان ابد محکوم شد. موضوع "ابن تمیمه" مبلغ دینی سوری در قرن سیزدهم من را شگفت زده کرد. وی در سال 1263 در منطقه "حران" نزدیک ترکیه متولد شد ولی بیشتر عمر خود را در دمشق سپری کرد. پدرش پس از فرار از مغولها به دمشق گریخته بود. ابن تمیمه در بیشتر کتابها و سخنرانیهایش به فقه اسلامی حمله کرد، که این امر او را به یکی از شخصیتهای بحث برانگیز دوران خودش تبدیل کرد. در سال 1306 دادگاه اسلامی حکم زندان او را صادر کرد؛ درنتیجه او بقیه عمر خود را در قاهره، اسکندریه و دمشق پشت میلههای زندان سپری کرد. وی در سال 1328 درگذشت .. اما چرا ابن تمیمه این روش را در پیش گرفت و ارتباط آثار او با کشتارها در خاورمیانه چیست؟ * اخوان سوریه در بیروت شرقی ما در جایی نامناسب به دنبال پاسخ سئوالهای خود میگشتیم. در سال 1986 بعضی از تبعیدیهای اخوان المسلمین سوری مقیم آلمان در سفارت آمریکا در "بُن" را به صدا در آوردند. آنان اعتقاد داشتند که آمریکا از توطئه آنان برای سرنگونی حافظ اسد خوشحال میشود. همانطور که گفتم، من درباره آنها چیز زیادی نمیدانستم، و البته برای اطلاع از اینکه چرا میخواستند اسد را به قتل برسانند، نیازی نبود به آلمان سفر کنم. اما یک سال بعد در بیروت فرصتی پیش آمد که مدتی با اخوان المسلمین رو در رو شوم. طی این مدت حتی درسهایی فوری را در زمینه جهاد کسب کردم. در آوریل 1987 تقریبا حدود یک سال در بیروت بودم. هنگامی که شنیدم "زهیر شاویش" صاحب و مؤسس دفتر اسلامی چاپ، نشر و توزیع دمشق (1957) و یکی از سران بارز دعوت سلفی قرن حاضر در منطقه شرقی بیروت حضور دارد؛ به این فکر کردم که چرا این بنیادگرا و اسلامگرا در کنار مسیحیان بیروت باقی مانده است، آن هم در شرایطی که مسیحیان لبنانی با سوریه در وضعیت جنگی قرار داشتند. اسلامگرایان متعصب هم به مسیحیان شرق وعده داده بودند که آنها در کنار یهودیان غذای کوسههای دریای سرخ میشوند. دستور تام تویتان بود و من هم ترتیب دیدار با "شاویش" را دادم. درباره "شاویش" تحقیق کردم و دریافتم که او در سوریه بسیار شناخته شده است. هنگامیکه دولت سوریه فشارها را بر اخوان بیشتر کرد، وی مجبور شد این کشور را ترک کند. شاویش پس از سفر به عربستان و چند منطقه دیگر در بیروت مستقر شد و در اوایل سال 1980 یک دفتر دینی برای خود دست و پا کرد. دیدار با او ساده نبود. نمیتوانستم شخصا به دفتر کار او بروم و بگویم که نماینده سازمان اطلاعات مرکزی هستم. حتی اگر آمریکا هم پیمان مسیحیان لبنانی بود، شاویش دلیلی برای مذاکره با آژانس اطلاعات مرکزی و یا هر مسئول آمریکایی دیگر نداشت. این فکر به ذهنم رسید که خودم را یک آمریکایی لبنانی الاصل معرفی کنم؛ مسلمانی که در آمریکا بزرگ شده است. این امر دلیل (ضعیف بودن) زبان عربی و بی اطلاعی من از دین اسلام را توجیه میکند. شاویش در محلهای از شرق بیروت زندگی میکند که بیشتر شبیه به خط قرمز است و حد فاصل بین بخش مسیحی نشین و مسلمان نشین به شمار میآید. در خیابانیکه او زندگی می کرد یک تک تیرانداز مستقر بود، و مقابل منزل شاویش نیز جای گلوله وجود داشت. منزل شاویش مانند قبر تاریک بود. به وسیله حدود 50 گالن پر از شن، همه پنجرهها و درها پوشانده شده بودند، و کیسههای شن و صندوقهای کتاب فضایی خالی را در خانه او باقی نگذاشته بودند. برق بخشهایی از شهر بیروت چند ماه قطع شده بود. به نظر میآمد که شاویش نمیخواست ژنراتور را به کار بیندازد و یا اینکه به این موضوع اهمیتی نمیداد. پس از آن وارد یکی از اتاقهای تاریک شدم. شاویش روی فرشی کهنه نشسته بود و با نور شمع کتاب میخواند درحالیکه عبایی روی دوش خود انداخته بود. او مردی درشت هیکل با ریش بلند بود که عینکی ترک خورده به چشم داشت. چهره او مانند اسلامگرایان افراطی بود. شاویش برای استقبال از من نأیستاد ولی از من دعوت کرد که روی فرش کنارش بنشینم. او گفت: "پس میخواهی درباره اسلام بیشتر بدانی؟ این امر بسیار خوب است". شاویش در صحبتهایش به وضعیت بد مسلمانان پرداخت. صبح آن روز در وضعیتی خشمگین گفت که قدس به محلی برای منازعات در خاورمیانه تبدیل شده است. شاویش تأکید کرد: "فقط دو شهر مقدس در اسلام وجود دارد مدینه منوره و مکه مکرمه." طی یک ساعت، به صورت مفصل درباره قدس و قبه الصخره و نقش آن در شریعت اسلامی سخن گفت. هر جملهای را که میگفت به قرآن یا احادیث نبوی اشاره میکرد. هنگامی که شاویش به یاسر عرفات حمله کرد، فهمیدم که در پایان کار قرار داریم. شاویش او را متهم کرد که موضوع قدس را سیاسی کرد. او عرفات را به دروغگویی متهم کرد. شاویش اظهار داشت که ماند هر فرد وهابی "از هر کسی که به حاکمیت دو شهر مقدس تعرض کند، متنفر است". به صورت مستمر طی یک سال هر زمان که فرصت مییافتم، جان خود را به خطر انداخته برای دیدار با شاویش به منزل او میرفتم. ساعتها مینشستیم و کتاب "ابن تمیمه"" را سطر به سطر میخواندیم. دریافتم که نوشتههای او ضد مسلمانان دانش آموخته قرن سیزدهم بود. زبان عربی و نتیجه گیریهای او شگفت انگیز بود: "باید اسلام را پالایش کرد". و مسلمانان باید به متون اصلی بازگردند. از نظر ما در غرب، مهمترین بخش کتابهای ابن تمیمه، بخشی است که اسلامگرایان افراطی از آن برای توجیه قتل شهروندان مسیحی استفاده میکنند. جاییکه مسیحیان صلیبی مستحق مرگ میشدند. و بر هر مسلمان واجب بود که برای این مسأله بمیرد. ابن تمیمه مرجع فتوایی بود که در آن ترور انور سادات مطرح شد. از نظر او حتی اگر مسلمانی در موضوعی با دشمنان اسلام همراه شد، باید بمیرد. جایزه نوبل صلحی که انور سادات دریافت کرد با مناحیم بیگن نخست وزیر اسرائیل مرتبط است. رد پای ابن تمیمه در حوادث 11 سپتامبر نیز وجود دارد. انسانها در مرکز تجارت جهانی سزاوار مرگ بودند زیرا آنها مالیاتهایی را می پرداختند که به عنوان کمک به اسرائیل سرازیر میشد. * اخوان در پیروی از تفکرات افراطی ابن تمیمه تنها نبود مهمتر از همه، شاویش به من آموخت که فقط اخوانیها پیرو مخلص ابن تمیمه نیستند. او تاریخ "محمد بن عبدالوهاب" را هم برای من بیان کرد. کسی که در قرن هجدهم در عربستان سعودی به فعالیت پرداخت. در آن زمان ابن تمیمه مرجع وهابیها هم بود و پس از آن مرشد بنیادگرایان اخوان المسلمین شد.