فرشته مرگ بر داود نبى وارد شد. داود پرسيد: كه هستى ؟ پاسخ داد: من كسى هستم كه از پادشاهان هراسى به دل ندارد و قصرهاى سر به فلك كشيده آنان جلوگيرش نخواهد بود و رشوه هم نمى پذيرد.
داود گفت : پس تو بايد ملك الموت باشى كه براى گرفتن جانم آمده اى ؟ اما من هنوز آماده نيستم .
ملك الموت گفت : فلان كس كه همسايه ات بود و فلانى كه از بستگانت بود كجا هستند؟!
داود گفت : (مدتى است كه ) مرده اند.
ملك الموت گفت : آيا مرگ آنها براى توجه و آمادگى تو كافى نبود؟ (وقتى كه انسان مرگ ديگران را با چشم خود ببيند بايد بداند كه روز مرگ او هم در پيش است ).
قال على (ع ): ... ان ملك الموت دخل على داود النبى فقال : من انت . قال : من لايهاب الملوك و لاتمنع منه القصور و لا يقبل الرشى . قال : فاذن انت ملك الموت ، جئت و لم استعد بعد؟
فقال : فاين فلان جارك ؟ اين فالن نسيبك ؟
قال : ماتوا، قال : الم يكن لك فى هولاء عبره لتستعد؟!
جام