0

لبخند بزن

 
mahdi116
mahdi116
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1392 
تعداد پست ها : 37
محل سکونت : اصفهان

لبخند بزن


 

 

آشپزی سخته

ولی میتونین با خلاقیت های کوچیک این کار رو برای خودتون به لذت تبدیل کنین

مثلا من ﺩﯾﺮﻭﺯ ماستو خیار رو بدون خیار درست کردم خیلی هم خوب شد ^.^

.

.

.

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺳﻮﺍﺭ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺷﺪﻡ

ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﯿﺨﻮﺍﺱ ﺑﻘﯿﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﺪﻩ ﺻﺪ ﺗﻮﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺖ

ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﺵ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﺒﻨﺪ !

.

.

.

ﺑﻀﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﺭﮊﺍﯾﯽ ﻛﻪ ﻣﯿﺨﺮﻡ ﯾﻨﯽ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺭﻣﺰﺵ ﺳﺎﺩﻩ ﺳﺖ ﻛﻪ

ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺣﺴﺮﺕ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﻗﺒﻼ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﺶ ﻧﻜﺮﺩﻡ !

.

.

مامانم میگه ساعت چنده؟ میگم 11:17 دقیقه

میگه دقیق ؟ :|

نه یازده و رب بود رندش کردم گفتم یازده و هیفده :|

.

.

.

اینقد سطح آرزوهامو اوردم پایین به نفت رسیدم

فقط پول ندارم پالایشگاه بزنم :|

.

.

.

انقدی که تو کارای ما گره هست تو فرش شفقی تبریز نیست !

.

.

.

افتخار نکن که به اندازه تارموهات رفیق داری

وقتی محتاجشون میشی میفهمی که کچلی !

.

سعی کن تو زندگیت مثل اینترنت اکسپلورر پررو باشی!

با اینکه میبینه فایرفاکس و کروم و Safari نصب داری

ولی موقع ورود به سایت دانشگاه باز میاد میگه میخوای منو Browser اصلیت کنی؟

.

.

.

 


 

.

.

 

.

.

.

.

.

همین روزاست که مخابرات بهم اس ام اس بده بگه:

مشترک گرامی الان مدتِ مدیدیه جز من کسی به شما پیام نمیده!

نظرتون چیه بیشتر آشنا بشیم !؟

.

.

.

.

کتری مثل مادر شوهره مدام در حال جوشیدن !

عروس مثل قوریه که با جوشیدن کتری اونم کم کم داغ میشه !

پسر مثل استکانه نصفشو کتری و نصفشو قوری پر میکنه !

خواهر شوهرم مثل قاشق چای خوریه میاد به هم میزنه و میره ! :))

.

.

.

در رفاقت مراقب آدمهای تازه به دوران رسیده باش

هرگز به دیواری که تازه رنگ شده تکیه نباید کرد !

.

.

.

.

موارد داشتیم اسمشون واسه حج واجب در اومده

ولی واسه اینکه خمس و زکات مالشون رو ندن همه اموال رو زدن بنام زن و بچه هاشون !

.

.

سه شنبه 8 بهمن 1392  4:21 PM
تشکرات از این پست
azein1990
azein1990
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3359
محل سکونت : ایلام

پاسخ به:لبخند بزن

ایرانی مزدوز!

اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و با دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح می جنگیدیم. بین ما یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار ذغال بیرون آمده بود! اسمش عزیز بود. شب ها می شد مرد نامرئی! چون همرنگ شب می شد و فقط دندان سفیدش پیدا می شد. زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش به عقب.

وقتی خرمشهر سقوط کرد، چقدر گریه کردیم و افسوس خوردیم. اما بعد هم قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران باز گردانیم. یک هو یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم به سراغش. پرستار گفت که در اتاق 110است. اما در اتاق 110 سه مجروح بستری بودند. دوتایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت:«اینجا که نیست، برویم شاید اتاق بغلی باشد!» یک هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به ول ول خوردن و سر و صدا کردن. گفتم:«بچه ها این چرا این طوری می کنه؟ نکنه موجیه؟» یکی از بچه ها با دلسوزی گفت:«بنده ی خدا حتما زیر تانک مانده که این قدر درب و داغون شده!» پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟» همگی گفتیم :« نه کجاست؟» پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت:«مگر دنبال ایشان نمی گردید؟» همگی با هم گفتیم :«چی؟این عزیزه!؟»

رفتیم سر تخت. عزیز بدبخت به یک پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر تنزیب های سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصه دار گفت:«خاک تو سرتان. حالا مرا نمی شناسی؟» یه هو همه زدیم زیر خنده. گفتم:« تو چرا اینطور شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک دنبک نمی خواهد!» عزیز سر تکان داد و گفت :« ترکش خوردن پیش کش. بعدش چنان بلایی سرم امد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!» بچه ها خندیدند. آنقدر به عزیز اصرار کریم تا ماجرای بعد از مجرویتش را تعریف کند.

_ وقتی ترکش به پام خورد مرا بردن عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین گیر و دار یه سرباز موجی را آوردند انداختن تو سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و برّ مرا نگاه کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم را کیسه کرده بودم. سرباز یه هو بلند شد و نعره ای زد:« عراقی پست می کشمت!» چشمتان روز بد نبینه، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم کسی نمی آمد. سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ای و از حال رفت. من فقط گریه می کردم و از خدا می خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا دهد. بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تخت هایشان دست و پا می زدند و کر کر می کردند.

عزیز ناله کنان گفت:« کوفت و زهر مار هر هر کنان؟ خنده داره. تازه بعدش را بگویم. یه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش و تا رسیدن به اهواز یه گله گوسفند نذر کردم دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش دم بیمارستان ایستاده بودند و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. سرباز موجی نعره زد و گفت:« مردم این یک مزدور عراقی است. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قل چماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جان سالم در بدنم نبود یه لحظه گریه کنان فریاد زدم:« بابا من ایرانیم، رحم کنید.» یه پیر مرد با لحجه عربی گفت:« آی بی پدر، ایرانی ام بلدی؟ جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز من را می بینید.» پرستار آمد تو و با اخم و تخم گفت: « چه خبره؟ آمده اید عیادت یا هرهر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد:« عراقی مزدور، می کشمت!» عزیز ضجّه زد:« یا امام حسین. بچه ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات دهید!»

جمعه 7 شهریور 1393  8:11 AM
تشکرات از این پست
azein1990
azein1990
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3359
محل سکونت : ایلام

پاسخ به:لبخند بزن

حاجی مهیاری

حاجی مهیاری از آن پیرمردهای با صفا و سر زنده گردان حبیب بن مظاهر لشکر حضرت رسول بود. لهجه اصفهانی اش چاشنی حرفهای بامزه اش بود و لازم نبود بدانی اهل کجاست. کافی بود به پست ناواردی بخورد و طرف از او بپرسد: «حاجی بچه کجایی؟» آن وقت با حاظر جوابی و تندی بگوید: «بچه خودتی فسقلی، با پنجاه شصت سال سنم موگویی بچه؟»

از عملیات برگشته بودیم و جای سالم در لباس هایمان نبود. یا ترکش آستینمان را جر داده بود یا موج انفجار لباسمان را پوکانده بود و یا بر اثر گیر کردن به سیم خاردار و موانع ایذایی دشمن جرواجر شده بود. سلیمانی فرمانده گردانمان از آن ناخن خشک های اسکاتلندی بود! هر چی بهش التماس کردیم تا به مسئول تدارکات بگوید تا لباس درست و حسابی بهمان بدهد، زیر بار نرفت.

- لباس هاتون که چیزی نیست. با یک کوک و سه بار سوزن زدن راست و ریس می شود!

آخر سر دست به دامان حاجی مهیاری شدیم که خودش هم وضعیتی مثل ما داشت. به سرکردگی او رفتیم سراغ فرمانده گردانمان. حاجی اول با شوخی و خنده حرفش را زد. اما وقتی به دل سلیمانی اثر نکرد عصبانی شد و گفت: «ببین، اگه تا پنج دقیقه دیگه به کل بچه ها شلوار، پیراهن ندی آبرو واسه ات نمی گذارم!» سلیمانی همچنان می خندید. حاجی سریع خودکار دست من داد و گفت: یالله پسر، آنی پشت پیراهن من بنویس: حاجی مهیاری از نیروهای گردان حبیب بن مظاهر به فرماندهی مختار سلیمانی.»

من هم نوشتم. یک هو حاجی شلوار زانو جر خورده اش را از پا کند و با یک شورت مامان دوز که تا زانویش بود، ایستاد. همه جا خوردند و بعد زدیم زیر خنده. حاجی گفت: «الان میرم تو لشکر می چرخم و به همه می گویم که من نیروی تو هستم و با همین وضعیت می خواهی مرا بفرستی مرخصی تا پیش سر و همسر آبروم برود و سکه یه پول بشم!» بعد محکم و با اراده راه افتاد. سلیمانی که رنگش پریده بود، افتاد به دست و پا و دوید دست حاجی را گرفت و گفت: «نرو! باشد. می گویم تا به شما لباس بدهند!» حاجی گفت: «نشد. باید به کل گردان لباس نو بدهی. والله می روم. بروم؟» سلیمانی تسلیم شد و ساعتی بعد همه ما نو و نوار شدیم، از تصدق سر حاجی مهیاری!

جمعه 7 شهریور 1393  8:12 AM
تشکرات از این پست
azein1990
azein1990
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3359
محل سکونت : ایلام

پاسخ به:لبخند بزن

دشمن

اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف می خزید، جلو می رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سر پران است. تا دست طرف، رفت بالا، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت:« دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست که کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه ی عقب شده.» از ترس صدایش را در نیاوردم که آن« شیر پاک خورده» من بوده ام!

جمعه 7 شهریور 1393  8:13 AM
تشکرات از این پست
azein1990
azein1990
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3359
محل سکونت : ایلام

پاسخ به:لبخند بزن

 غضنفر با کلید گوشش رو تمیز می کرده؛ گردنش قفل می کنه!!

 

 

 به غضنفر می گن: فهمیدی زلزله اومد؟ گفت: نه من رو اون ور بود.!!

 

 

 غضنفر می ره عروسی ‌‌‌؛ تو عروسی برف شادی می زنن ؛ سرما می خوره!!

 

 

 غضنفر پول می اندازه توی صندوق صدقات بعد سوارش می شه!!

جمعه 7 شهریور 1393  8:17 AM
تشکرات از این پست
zare58
zare58
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1393 
تعداد پست ها : 2180
محل سکونت : مازندران

پاسخ به:لبخند بزن

بابام دو هفته س تا میرم پای کامپیوتر میاد بغلم میشینه دستمو می گیره چُرت می زنه ؟
دیشب بهش میگم این کارا واسه چیه ؟؟؟
میگه تلوزیون گفته فرزندان خود را در دنیای مجازی تنها رها نکنید !

 

بزرگترین عیب برای دنیا همین بس که بی‌وفاست . . .
(حضرت علی علیه‌السلام)

 

جمعه 7 شهریور 1393  8:23 AM
تشکرات از این پست
azein1990
azein1990
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3359
محل سکونت : ایلام

پاسخ به:لبخند بزن

 
 آخرین جملات یک سوسک هنگام کشته شدنش توسط یک مرد:
 
بکش... آررره بیا منو بکش، تو
 
 
حسودیت می شه از اینکه زنت از من می ترسه ولی از تو نمی ترسه.
 
 

۳تا دروغ هست, که تو زندگی زیاد میشنوی:

۱ - عاشقتم

۲- تا آخر عمرباهات میمونم

۳-دیفرانسیل و انتگرال یه روزى به دردتون میخوره!!

 

 

جمعه 7 شهریور 1393  8:24 AM
تشکرات از این پست
azein1990
azein1990
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3359
محل سکونت : ایلام

پاسخ به:لبخند بزن

غضنفر دکتر می شه، یه قرص به مریضش می ده می گه : یکی قبل از خواب بخور یکی بعد از خواب!!

 

 


 

 به غضنفر می گن: شنیدی آدم شدی؟ می گه: نامردا شایعه کردن!!

 


 

 به غضنف می گن: یه میوه ی آبدار و خوش مزه و شیرین نام ببر. می گه: خیار ! می گن: خیار کجاش شیرین و آبداره؟ غضنفر میگه: یه بار که با چایی شرین بخوری نظرت عوض میشه!!

 

 


 به غضنفر می گن: اگه سردت بشه چه کار می کنی؟ می گه: می رم نزدیک بخاری. میگن: اگه خیلی سردت بشه چی ؟ میگه: به بخاری می چسبم . میگن : اگه خیلی خیلی خیلی سردت بشه چی؟ میگه : حوب معلومه ، بخاری رو روشن می کنم.!!

جمعه 7 شهریور 1393  8:28 AM
تشکرات از این پست
azein1990
azein1990
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3359
محل سکونت : ایلام

پاسخ به:لبخند بزن

غضنفر به دوستش می گه: می دونستی آب سه تا جن داره؟ دوستش: نه اسمش چیه؟ غضنفر : یکی اکسی جن و دو تا هیدرو جن.!!

 

 


 غضنفر از دوستش  پرسید: تو کجا بدنیا اومدی؟ میگه: تو بی مارستان. غضنفر می گه: وای ، مگه مریض بودی؟

 


 از غضنفر می پرسن  : سخت ترین کار چیه ؟ میگه: نمک تو نمکدون ریختن. می گن: چرا ؟ می گه: چون سوراخ هاش خیلی ریزه!!

جمعه 7 شهریور 1393  8:30 AM
تشکرات از این پست
azein1990
azein1990
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3359
محل سکونت : ایلام

پاسخ به:لبخند بزن

 پدر : پسرم هروقت من رو اذیت می کنی یکی از موهای سرم سفید می شه. پسر : پس برای همینه که بابا بزرگ تمام موهای سرش سفید شده؟!!


 یه نفر سوار اتوبوس می شه، اتوبوس شلوغ بوده ، به نفر جلویی که مرد چاغی هم بوده می گه : آقا اینقدر هُل نده. طرف می گه: هل نمیدم ، رازم نفس می کشم.!!


 غضنفر یه تیکه یخ رو گرفته بود دستش و نگاش  می کرد، دوستش گفت: چی رو داری نگاه می کنی ؟ غضنفر گفت: داره ازش آب می چکه ولی نمی دونم کجاش سوراخه!!

جمعه 7 شهریور 1393  8:31 AM
تشکرات از این پست
azein1990
azein1990
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3359
محل سکونت : ایلام

پاسخ به:لبخند بزن

 غضنفر تلفن همراه می خره ، صفرش رو می بنده!!


 یه آدم خسیس جوهر خودکارش تموم می شه ، ترک تحصیل می کنه!!


 به یه نفر می گن: پاشو سحره ، میگه: بهش بگو خودم فردا بهش زنگ میزنم.!!

جمعه 7 شهریور 1393  8:32 AM
تشکرات از این پست
azein1990
azein1990
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3359
محل سکونت : ایلام

پاسخ به:لبخند بزن

دعوای جنگی

نمی دانم چه شد که کشکی کشکی آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان حرفشان شد و کم کم شروع کردند به تند حرف زدن و «من آنم که رستم بود پهلوان» کردن. اول کار جدی نگرفتیمشان. اما کمی که گذشت و دیدیم که نه بابا قضیه جدی است و الان است که دل و جگر همدیگر را به سیخ بکشند، با یک اشاره از مسئول دسته، افتادیم به کار.

اول من نشستم پیش آر پی جی زن که ترش کرده بود و موقع حرف زدن قطرات بزاقش بیرون می پرید. یک کلاهخود دادم دست تیربارچی و گفتم: «بگذار سرت خیس نشوی. هوا سرده می چایی!» تیربارچی کلاهخود را سرش گذاشتو حرفش را ادامه داد. رو کردم به آر پی جی زن و خیلی جدی گفتم: «خوبه. خوب داری پیش می روی. اما مواظب باش نخندی. بارک الله.» کم کم بچه های دیگر مثل دو تیم دور و بر آن دو نشستند و شروع کردن به تیکه بار کردن!

-  آره خوبه فحش بده. زود باش. بگو مرگ بر آمریکا!

-  نه اینطوری دستت را تکان نده. نکنه می خواهی انگشتر عقیق ات را به رخ ما بکشی؟!

-  آره. بگو تو موری ما سلیمان خاطر. بزن تو بر جکش.

آن دو هی دستپاچه می شدند و گاهی وقت ها با ما تشر می زدند. کمک آر پی جی زن جلو پرید و موشک انداز را داد دست آر پی جی زن و گفت: «سرش را گرم کن، گراش را بگیر تا موشک را آماده کنم!» و مشغول بستن لوله خرج به ته موشک شد. کمک تیربارچی هم بهش برخورد و پرید تیربار را آورد و داد دست تیربار چی و گفت: الان برات نوار آماده می کنم. قلق گیری اسلحه را بکن که آمدم!» و شروع کرد به فشنگ فرو کردن تو نوار فلزی. آن قدر کولی بازی درآوردیم که یک هو آن دو دعوایشان یادشان رفت و زدند زیر خنده. ما اول کمی قیافه گرفتیم و بعد گفتیم: «به. ما را باش که فکر می کردیم الانه شاهد یک دعوای مشتی می شویم. بروید بابا! از شماها دعوا کن در نمی آد!»

جمعه 7 شهریور 1393  8:33 AM
تشکرات از این پست
azein1990
azein1990
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3359
محل سکونت : ایلام

پاسخ به:لبخند بزن

آقای نورانی سوخته

بعد از سه ماه دلم برای اهل و عیال تنگ شد و فکر و خیالات افتاد تو سرم. مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. اما کاش پایم قلم می شد و به خانه نمی رفتم. سوز و گداز از مادر و همسرم یک طرف، پسر کوچکم که مثل کنه چسبید بهم که مرا هم به جبهه ببر، یک طرف.

مانده بودم معطل که چگونه از خجالت مادر و همسرم در بیایم و از سوی دیگر پسرم را از سر باز کنم. تقصیر خودم بود. هر بار که مرخصی می امدم آن قدر از خوبی ها و مهربانی های بچه ها تعریف می کردم که بابا و ننه ام ندیده عاشق دوستان و صفای جبهه شده بودند، چه رسد به یک پسر بچه ده، یازده ساله که کله اش بوی قرمه سبزی می داد و در تب می سوخت که همراه من بیاید و پدر صدام یزید کافر! را در بیاورد و او را روانه بغداد ویرانه اش کند. آخر سر آنقدر آب لب و لوچه اش را با ماچ های بادش مانندش به سرو صورتم چسباند و آبغوره ریخت و کولی بازی در آورد  تا روم کم شد و راضی شدم که برای چند روز به جبهه ببرمش. کفش و کلاه کردیم و جاده را گرفتیم آمدیم جبهه. شور و حالش یک طرف، کنجکاوی کودکانه اش طرف دیگر. از زمین و آسمان و در و دیوار ازم می پرسید.

- این تفنگ گندهه اسمش چیه؟

- بابا چرا این تانک ها چرخ ندارند، زنجیر دارند؟

- بابا این آقاهه چرا یک پا ندارد؟

- بابا این آقاهه سلمانی نمی رود این قدر ریش دارد؟

بدبختم کرد بس که سوال پرسید و من مادر مرده جواب دادم. تا این که یک روز بر خوردیم به یک بنده خدا که رو دست بلال حبشی زده بود و به شب گفته بود تو نیا که من تخته گاز آمدم. قدرتی خدا فقط دندان های سفید داشت و دو حدقه چشم سفید. پسرم در همان عالم کودکی گفت: «بابایی مگر شما نمی گفتید که رزمندگان نوارنی هستند ؟»

متوجه منظورش نشدم:

- چرا پسرم، مگر چی شده؟

- پس چرا این آقاهه این قدر سیاه سوخته اس؟

ایکی ثانیه فهمیدم که منظورش چیه؛ کم نیاوردم و گفتم: «باباجون، او از بس نورانی بوده صورتش سوخته، فهمیدی؟!»

جمعه 7 شهریور 1393  8:34 AM
تشکرات از این پست
azein1990
azein1990
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3359
محل سکونت : ایلام

پاسخ به:لبخند بزن

غضنفر برف پاک کن ماشینش رو می زنه، هیپنوتیزم می شه!!

 

 غضنفر دفتر خاطراتش پر می شه ، می ندازتش دور!!

 

 به غضنفر می گن: کامپیوتر بلدی ؟ میگه: تا حدی. میگن: بیا روشنش کن. می گه: دیگه نه تا اون حد.

 

 غضنفر داشته با دوستش احوال پرسی می کرده، میگه : حالا ما تلفن نداریم ، شما نباید یه زنگ به ما بزنید؟!!

 

 غضنفر با کت و شلوار ورزشی تو خونش نشسته بود . بهش گفتن: چرا کت پوشیدی؟ میگه: آخه شاید مهمون بیاد. میگن : خوب چرا زیر شلواری پوشیدی ؟ می گه : خوب شاید هم نیاد.

جمعه 7 شهریور 1393  8:36 AM
تشکرات از این پست
azein1990
azein1990
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3359
محل سکونت : ایلام

پاسخ به:لبخند بزن

یه روز یه گنجشک با یه موتوری تصادف می کنه بی هوش می شه ، وقتی به هوش می یاد می بینه تو قفسه ، می زنه تو سرش و می گه: بیچاره شدم موتوریه مُرد!!

 

*یه روز یه سیر با یه پیاز دعواش می شه سیر میگه: حیف که سیرم وگرنه می خوردمت!!

جمعه 7 شهریور 1393  8:37 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها