آزادى در انديشه اسلامى
در انديشه اجتماعى امروز غرب آزادى به معناى مجبور نبودن انسان و مواجه نشدن او با مانعى براى انتخاب گونهاى از ارزشها، اخلاق و رفتار در زندگى مطرح مىشود 0
ولي اين نكته هم مورد اتفاق است كه نمىتوان چنين معناي وسيعي را به طور مطلق و به بدون هيچ قيد و بند و حد و مرزى پذيرفت و تقديس كرد. زندگى اجتماعى انسان خود عاملى است كه انسان را مجبور به پذيرش محدوديتهايى بر سر راه اين آزادى مى كند.
مسئله مهم براى انديشمندان غربى افزايش آزادى انسان در زندگى فردى و اجتماعى و به حداقل رساندن محدوديتها به ويژه در بخشى است كه از سوى دولت براى برقرارى نظم اجتماعى اعمال مىشود 0
ليبرالها مىگويند دولت و نهادهايى مثل نهاد دين نبايد يك شيوه زندگى را به عنوان شيوه داراى رجحان و برترى به شهروندان تحميل كنند بلكه بايد هر فرد را به عنوان يك واحد مستقل، در جامعه آزاد بگذارند تا ارزشها و هدفهاى زندگى را متناسب با ميل و تمايل شخصى خود برگزيند.جان استوارت ميل مىگويد: حتى اگر شيوه اي داراى ترجيح بوده و به خير و صلاح مردم باشد باز نبايد آن را به شهروندان تحميل كرد. بنتام هم مىگويد: منافع فردى همانا تنها منافع واقعى است پس بايد انسانها براى رسيدن به اين منافع كه صرفا منافع مادى و تأمين كننده لذتهاى مادى براى انسانها هستند از آزادى كامل برخوردار باشند.اگر انسانى را از رسيدن به خواستهاش محروم كنيم در حقيقت به هويت انسانى او تعرّض كردهايم.
محدوده آزادى در ديدگاه اين انديشمندان، برخورد با آزادى و حقوق ديگران است. جز اين هيچ چيز نمىتواند آزادى را محدود كند. يعنى انسان براى اينكه بتواند در جامعه زندگى كند، بايد مقدارى از خواست و اراده خودش چشم بپوشد تا زندگى اجتماعى برايش ممكن شود.
اصل زير بنايى جان استوارت ميل در تعيين حدود آزادى اين است كه يگانه هدفى كه آدميان اجازه دارند براى وصول به آن منفردا يا مجتمعا در آزادى عمل يكى از افراد جامعه تصرّف كنند صيانت نفس است و تنها مقصودى كه به منظور رسيدن به آن ممكن است به حق هر عضوى از جماعت متمدن برخلاف اراده وى اعمال قدرت شود بازداشتن او از آسيب رساندن به ديگران است. تامين خير او اعمّ از جسمانى يا روانى جواز كافى براى اين كار نيست.
پس تنها محدوديتى كه در برابر آزادى وجود دارد اين است كه از آن نفى آزادى ديگران پيش بيايد، زيرا اگر هر انسانى بخواهد خواستههاى خودش را در زندگى اجتماعى بطور نامحدود اعمال كند، زندگى اجتماعى به هرج و مرج كشيده مىشود و با هرج و مرج اولين چيزى كه قربانى مىشود، خود آزادى است. پس ما مجبوريم به خاطر خود آزادى دست از آزادى برداريم و اين كار معقول و كاملا قابل پذيرش است. ما بايد به آزادى ديگران احترام بگذاريم به اين دليل كه اگر به آزادى ديگران احترام نگذاريم، آزادى خودمان هم از بين خواهد رفت. پس به خاطر حفظ آزادى خود، مجبوريم آزادى ديگران را هم محترم بشماريم.
برخى از فيلسوفان ليبرال گفتهاند حتى هدف هم نبايد آزادى را محدود كند. آزادى نبايد معطوف به هدف باشد. آزادى اگر بخواهد معطوف به هدف باشد و در جهت رسيدن به يك هدف بكار گرفته شود اين خودش موجب نفى آزادى مىشود، زيرا در اين صورت آزادى را وسيلهاى مىدانيم تا ما را به آن هدف برساند. يعني ما آزاد نيستيم در مسيرى جز در مسير رسيدن به آن هدف حركت كنيم. اين به معني محدوديت آزادى و امري خطرناك است.
نكته ديگر در انديشه ليبرالي اين است كه آزادى ارزشش با هيچ اصل انسانى ديگر مساوى نيست. آزادى در كنار ساير ارزشهاى انسانى قرار نمىگيرد. مثلا شما نمىتوانيد بگوئيد آزادى در كنار عدالت است. آزادى در كنار تساوى انسانها است. اينها در عرض همديگر نيستند، بلكه در طول آزادى قرار دارند. آزادى بزرگترين ارزش و عاليترين مقصد است. اگر بين آزادى و عدالت تعارضى ايجاد شود اينجا آزادى مقدم است. ما نمىتوانيم آزادى را به پاى عدالت، و ارزشهاى اخلاقى و غيره فدا كنيم. اگر بخواهيم به خاطر ارزش ديگرى دست از آزادى برداريم اين با اصالت آزادى و ارزش اول بودن آن ناسازگار است.
آزادى در فلسفه ليبراليسم
مسأله آزادى جايگاه خود را در فلسفه ليبراليزم پيدا كرد. ليبراليزم يك معنى لغوى و يك معنى اصطلاحى دارد، در معنى لغوى، ليبراليزم يعنى آزاديخواهى. ليبرال كسى است كه به دنبال اهداف آزاديخواهانه است. هر كس كه براى آزادى ملت، كشور، مردم و دفع ظلم و اسارت انسانها تلاش مىكند يك ليبرال و يك آزاديخواه است. در اين معناى لغوى هر انسان مبارزى يك ليبرال است.
شهيد مطهرى فرمودهاند: انديشههاى ليبراليستى در متن اسلام وجود دارد. به اين جمله استناد شده كه ايشان هم ليبراليسم را قبول دارد. روشن است كه منظور ايشان همين معنى لغوى ليبراليسم است. انديشههاى ليبراليستى اسلام يعنى انديشههاى آزاديخواهانه اسلام 0
در معنى اصطلاحى، ليبراليزم، به يك فلسفه فكرى و انديشه اجتماعى گفته مى شود كه يك نظام فكرى را ارائه مىدهد و بر يك مبانى فلسفى، معرفت شناسى و بر يك مبناى انسان شناسى مبتنى است 0
ليبراليزم به اين معنى، فلسفه اي است كه آزادى مهمترين جايگاه را در آن پيدا كرده است. بنابراين بخاطر اينكه ما معناى آزادى را در انديشه غربى درست بفهميم و تحليل كنيم، بايد به فلسفه ليبراليسم بپردازيم و با آن آشنا شويم.
كتاب ظهور و سقوط ليبراليسم آر بلاستر و ترجمه آقاى عباس مخبر. كتاب خوب و خواندنى است در تحليل مبانى ليبراليسم و نقد آن. ليبراليسم و آزادى ليبراليستى در انديشه اجتماعى، مثل بنتام، هيوم و ميل بنيانگذارى شد. اينها از بنيانگذاران تفكر جديد غرب هستند. در قرن18 و 17 ميلادى اين انديشه به صورت يك نظام فكرى خودش را عرضه كرد. ليبراليسم ابتدا در صحنه اقتصاد خود را نشان داد. اقتصاد ليبراليستى مدعى اين بود كه انسانها براى فعاليتهاى اقتصادى بايد كاملا آزاد باشند. هيچ محدوديتى در فعاليتهاى اقتصادى نبايد وجود داشته باشد. دولت ليبرال، يعنى دولتى كه نبايد هيچگونه دخالتى در فعاليتهاى اقتصادى بكند 0 در انديشه اقتصادى ليبراليسم دولت بايد به عنوان يك نگهبان و پاسبان از صحنه فعاليتهاي اقتصادى خارج باشد. دولت حق دخالت در نظام اقتصادى و يا جلوگيرى از فعاليت اقتصادى مردم را ندارد. بلكه تنها بايد مواظب باشد كه در ميدان تلاش و مبارزه اقتصادى هرج و مرج و دعوا بوجود نيايد0. نتيجه اين فكر اين است كه در اين ميدان اقتصادى آزاد، يك عده انسانهاى جسورتر و زرنگتر مىآيند و به يك سرمايهداران بزرگ تبديل مىشوند0اينها آزادند كه بتوانند هرگونه خواستند براى ازدياد ثروت از شرايط جامعه استفاده كنند و هيچكس و هيچ عاملي هم نبايد مانع سودجويى اقتصادى آنها شود و به خاطر اين كه اين كار خلاف عدالت و خلاف انصاف است مانع تلاش اقتصادى افراد شود.
اين نوع تفكر اقتصادي به بوجود آمدن دولت ليبرال منتهي شد و نتيجه آزادي مردم اين شد كه سرمايهداران هرگونه كه خواستند از منابع طبيعى و از نيروى كار جامعه استفاده كنند.
اين تفكر به پيدايش سرمايهدارى جديد انجاميد0 انسان به دنبال انقلاب صنعتى توانست در صنعت به يك تكنولوژى جديد دسترسى پيدا كند ، اين تحول در صنعت ابتدا در كارخانههاى ريسندگى انگليس آغاز شد0 آزادى اقتصادى ليبراليستى موجب شد كه كارخانهداران انگليسى آزادانه بتوانند از نيروى كار مردم استفاده مطلق كنند. دهها سال كودكان خردسال را در اين كارخانهها، با ارزانترين قيمت و در بدترين شرايط انسانى، بكار مىگرفتند و هيچ نيرويي هم نبود كه جلوى سودجويى مفرط آنها را بگيرد و آنها را ملزم كند كه مقدارى از سودپرستى دست برداريند و به رفاه كارگران برسند. دولت ليبرال هم هيچ تمايلى نداشت به نفع بقيه گروههاى مردم در وضع اقتصادى جامعه دخالت كند.
اين تفكر ليبرالي در صحنههاى ديگر هم به اجرا در آمد. در زمينه اخلاق، فيلسوف ليبراليست مىگفت: ما اصلي اخلاقى كه بتواند آزادى را محدود كند نداريم. هيچ عاملى حق ندارد كه انسان را از آنچه دلخواه اوست باز دارد. در انديشه ليبراليستى وجود ارزشها و اصول اخلاقى و دينى كه خواست دلخواه فرد را محدود كند هم نفى شد.
فردگرايي
اصل فردگرايى يكى از پايههاى فلسفه ليبراليزم است و ريشه در انسانشناسى ليبرالى دارد. فردگرايى و اصالت فرد حرفش اين است كه فرد يعنى يك واحد انسانى كه از واحدهاى ديگر انسانى متفاوت است 0آن چيزى كه شخصيت وجودى انسان و گوهر وجوديش را شكل مىدهد مشتركات او با ديگر انسانها نيست. انسانيت انسان به امتيازات فردى اوست نه به مشتركات انسانيش. اگر بخواهيم ببينيم شخصيت و گوهر وجود انسانها چيست. نبايد نگاه كنيم كه انسانها در چه چيزى با هم شريك هستند و اصول فطرى مشتركشان چيست. تنها فرد و مختصات فردى است كه شخصيت انسانى او را تشكيل مىدهد. انسانها يك نيازهايى دارند كه بين آنها مشترك است، نياز به خواب، خوراك و... تا وقتى اين نيازها ي مشترك در ميان است، شخصيت فرد انسانى خودش را نشان نمىدهد. همه احتياج به لباس دارند، آن هويت فردى چه موقع نشان داده مىشود؟ وقتى دو نفر مىروند مغازه و ميخواهند لباس انتخاب كنند،. شخصيت و هويت فردى اين دو نفر وقتى نشان داده مىشود كه آنها رنگ و مدل لباس مورد علاقه خود را انتخاب ميكنند. در اين انتخاب فردى است كه هويت و شخصيت انساني آنها نشان داده مىشود. تنها دلخواه و اراده شخصى است كه يك انسان را از انسان هاي ديگر ممتاز مىكند . از اينجا ما به اين نتيجه مهم مىرسيم كه اگر بخواهيم براى شكوفايى گوهر وجود انسان كار بكنيم و راهى نشان دهيم بايد كارى كنيم كه انسانها بهتر بتوانند خواست فردى و دلخواه فردى خود را محقق كنند و اين جز در سايه آزادى مطلق و كامل بدست نمي آيد.
پس وقتى ملاك شخصيت فرد، اِعمال خواست و اراده او شد، هرچقدر انسان براى اعمال خواست فردىاش آزادتر باشد شخصيت او شكوفاتر مىشود و به انسانيت بالاتري دست پيدا مىكند. پس ما براي شكوفايى شخصيت انسانى نبايد دنبال عوامل انساني و معنوى باشيم. براى شكوفايى شخصيت يك فرد و تأمين سعادت يك انسان، راهى جز باز گذاشتن دست او براى اجراي تمام خواستهها و تمايلات فرديش نداريم. و در يك كلام سعادت انسان يعنى آزادى كامل براي اعمال تمايلات و خواهش هاي فردىاو.
از اينجا به اصل مهم ديگرى در فلسفة ليبراليسم مىرسيم و آن اين است كه براى همه انسانها تنها يك راه سعادت وجود ندارد. بلكه هر انسان براى خودش يك راه سعادت منحصر به فرد دارد، چون سعادت فرد يعنى اعمال تمايلات فردى او و تمايلات انسانها هم با يكديگر متفاوت است. خواستههاى نفسانى خاص هر فرد ملاك و راه سعادت اوست. پس ديگر كسى نبايد بگويد ما به اصول اخلاقى كه بر زندگى همه انسانها حاكم باشد احتياج داريم. اصول اخلاقى كه بخواهد تمايلات فردى انسانها را محدود كند و انسانها را در يك مسير قرار دهد، با سعادت و خير فرد منافات دارد.
بنتام به عنوان يك متفكر برجسته ليبرال در اين باره مىگويد كه: خيرِ هر انسان همان دلخواه اوست. ما براى انسان ها خير مشترك نداريم.
از اين انسان شناسى يك اصل مهم ديگر نشأت مىگيرد و آن انكار نقش عقل به عنوان هادى و راهنماى انسان به سوى سعادت است. انديشه ليبرالى اساسا چنين هويتى را براى عقل قبول ندارد و چنين جايگاهى را براى عقل به رسميت نمىشناسد. بهترين تعبير در اين باره از آن ؛هيوم فيلسوف انگليسى از بنيانگذاران فلسفه ليبراليزم است كه مىگويد: عقل انسان برده شهوت اوست و نه راهنماى او. كار عقل اين است كه به جاى نشان دادن راه و امر و نهى كردن به انسان تعارض بين خواستهاى نفسانى و شهوانى در درون او را برطرف كند و ميان آنها اولويتگذارى نمايد.
سودگرايى
يك اصل ديگر در فلسفه ليبراليزم، اصل سودگرايى است. اصالت سود، يا يوتيليتاريزم مىگويد: تنها آن چيزى براي انسان اهميت و اصالت دارد كه منافع شخصى او را تأمين كند. براى يك انسان آزاد، هيچ چيزى بيشتر از منافع شخصى خودش اهميت ندارد. تمام تلاش انسان بايد بر روي تأمين منافع شخصى خود متمركز باشد و همه چيز بايد با منفعت شخصى اندازهگيرى شود. يك عقيده، يك عمل، يك فكر به هر مقدار كه براى انسان سود و منفعت مادي مىآورد به همان اندازه برايش ارزش دارد.
در اينجا بايد به اين نكته اساسى توجه داشت كه چيزى كه ليبرالها به عنوان خواستههاى فرد مطرح مىكنند همان خواستههاى مادى اوست. خواستههاى معنوى در نظر آنها جايگاهى ندارد. از آنجا كه در تحليل همة انان انسان يك موجود مادى است وقتى از شكوفايى شخصيت فرد و نيازها و خواستههاى فرد صحبت مى كنند منظورشان جز تمنيات مادى و غريزىانسان چيز ديگري نيست. وقتى بحث منفعت فرد را مطرح مىكنند منظورشان تنها منافع مادى اوست 0
اين گفته جالب از شهيد مطهرى است كه فاصله آزادى اسلامى با آزادى غربى، فاصله ميان انسان در انديشه اسلامى، با انسان در انديشه غربى است. ممكن است كسى بگويد، رسيدن به منافع فردى هم به عنوان يك اصل و هدف در انديشه اسلامى هم وجود دارد؛ يعنى انسان مؤمن بايد به دنبال كمال فردى خودش باشد. اصل براى انسان مؤمن هم رسيدن به كمال فردى است. اين هم مىشود منفعت فردى. عرفا هم دائم از لذت و ابتهاج نفس و اينكه نفس به دنبال لذتهاى بزرگ است، صحبت مىكنند 0 اينها ممكن است در الفاظ تشابه داشته باشند ولى تفاوت در اين است كه اين ابتهاج و لذت كه در انديشه اسلامى مطرح مىشود با آن چيزى كه در انديشه غربى مطرح است كاملا فرق مىكند. انسانيتى كه در آنجا هست با انسانيتى كه اينجا است كاملا متفاوت اند. انسان در انديشه ليبراليزم غربى آن موجود مادى است كه تنها مىخواهد به لذتها و خواستههاى غريزى و نفسانى و شهوانى خودش برسد و شكوفايى او در همين حد است. و اين خودى كه در انديشه غربى اصالت پيدا مىكند و همه چيز، بايد در رابطه با منافعخود قرار بگيرد خودِ كاملا مادى است. يك خودِ حيوانى محدود است كه كاملا در تضاد با خود متعالى او و منافع انسانهاى ديگر است. يك موجود كاملا جدا از انسانهاى ديگر. اين خودِ غربي فرد را از همه انسانهاى ديگر جدا مىكند و منافع خويش را كاملا در تعارض با موجودات ديگر مىبنيد. اين انسان كه در انديشه غربى اصالت پيدا مىكند انساني است كه تنها به دنبال منافع مادى، شهوت و دلخواههاى خويش است و همه چيز را تنها براى خود مىخواهد. و با اثبات خود، نفى ديگران مىكند. دائما مىخواهد چيزى از ديگران چپاول كند براى تأمين خود. خودى است كه همه چيز را براى خود مىخواهد، خودى است كه ديگران را اصلا به رسميت نمىشناسد، خودى است كه مىخواهد همه را به خدمت و بندگى خويش بگيرد. در انديشه ليبراليسم اينخود اصالت پيدا مىكند و آزادى اين خود و منافع اين خود مىشود اصل. در حالي كه در انديشه اسلامى خود متعالى انساني است كه اثبات خود را با نفى ديگران بدست نمىآورد، خودى است كه تعالى خود را در شكوفائى استعدادهاى معنوىاش جستجو مىكند. ماهيت اين خود به گونهاى نيست كه براى اثبات خودش نياز به نفى ديگران داشته باشد. بلكه با اثبات ديگران به اثبات و تعالي خود مي رسد 0اين تفاوت ميان انسان اسلام با انسان غربي تفسير از آزادى را نيز متفاوت مىكند. آزادى اسلامى به اين معنى است كه انسان براى شكوفا كردن استعدادهاى متعالى خود كاملا راه برايش باز است و محدود نيست . نبايد مانعى براى رشد و تعالىاش وجود داشته باشد.
دلايل آزادى
يكي از استدلالهايي كه در مسئله آزادى از سوى فيلسوفان غربى مطرح مىشود آنست كه انسان موجودى است كه بايد با تلاش خود خويش را تعيّن ببخشد و انسانيت خويش را با دستان خود بسازد. ساخته شدن و تحقّق انسانيت هم هنگامى صورت مىپذيرد كه استعدادهاى انسانى او شكوفا شود. هر انسانى بايد از فرصت زندگى استفاده كند تا خويشتن و خود انسانيش را پرورش دهد و شكوفا كند و بدون اين تلاش هر انسان در پژمردگى و ركود و تباهى كشنده فرو مىرود. آزادى راه شكوفا كردن اين استعدادها و تعيّن بخشيدن به انسان است.
بحث تحقّق خود انسانى و بستگى آن به آزادى انسان هم از سوى فيلسوفان غربى مطرح شده و هم در انديشه اسلامى مورد توجه قرار گرفته است. در اينجا يك بحث در مورد ماهيت خود حقيقى انسان و راه تحقق بخشيدن و شكوفايى آن است و بحث ديگر در مورد نقش آزادى در اين امر است:
انسان موجودى است برخوردار از استعدادها و توانهاى بىشمار و داراى آگاهى نسبت به خود و استعدادهايش و طالب آن است كه بتواند اين تواناييها و استعدادها را به مرحله بروز و تحقق برساند. انسان هر چه اين توانائيها را بارزتر و بالفعلتر ببيند و خود را در شكوفا كردن اين استعدادها موفقتر احساس كند به احساس رضايت بيشترى دست مىيابد و خود را زندهتر و موفقتر مىيابد.
بروز و تحقق تواناييها در انسان به معنى دست يافتن به مرحله بالاترى از وجود و رسيدن به هستى بيشتر است. حتّى انسانى كه به دنبال افزودن ثروت و قدرت است در اين افزايش نوعى انبساط و رشد و گسترش خود را مىيابد و با دست يافتن به مال بيشتر و قدرت بالاتر خود را از بود و هست بالاترى برخوردار مىبيند. انسانى هم كه با ذوق هنرى و زيبايى شناسى به خَلق آثار پر ارزش هنرى مىپردازد ويا دل خود را در گرو چنين آفرينشهايى مىنهد در اين ارتباط و تعلّق تعالى وجود خود را مىيابد. بنابراين انبساط طلبي و توسعه و گسترش هستى خواهي را بايد ويژگى انسان دانست و اين همان چيزى است كه به عنوان نامتعين بودن انسان از آن ياد مىشود يعنى انسان موجودى است كه در يك مرحله از وجود و تعين و با يك ظرفيت و اندازه معين و از پيش ساخته به وجود نيامده است بلكه با تلاش و كار و با دست خود اندازه و ظرفيت خويش را متعيّن مىكند و شكل مىدهد.
حال اين سؤال مطرح مىشود كه جوهر و محتواى اين انبساط و افزايش چيست؟ يعنى اين خود انسانى با چه محتوايى و در چه امتداد و جهتى مىخواهد وسعت يابد؟ و اين ظرفيت نامتعيّن او با چه مظروف و محتوايى شكل مىگيرد و به سخن ديگر استعداد پايانناپذير انسان براى رشد و افزايشِ هست و بودنِ خود چه ابعادى دارد و چه نوع استعدادهايى در انسان وجود دارد كه با فعليت يافتن آنها حقيقت انسان گسترش و توسعه بيشترى مىيابد و از تعيّن والاتر و برترى برخوردار مىشود.
در اينجا دو نگاه كاملاً متفاوت در تعريف خود واقعى و حقيقى انسان و استعدادهاى او مطرح است و با دوگونه انسانشناسى متفاوت دو پاسخ متضاد به اين مسئله مهم داده مىشود.
پيشتر اشاره كرديم كه در نگاه مادى به انسان كه فلسفه امروز غرب پس از رنسانس در شكل انديشه فردگراى ليبرال مطرح شده است خود حقيقى انسان عبارت است از مجموعه تمنيّات و خواستهاى نفسانى فرد كه به صورت تمايلات شخصى و اجتماعى بروز مىكند و فرد انسان هر قدر بيشتر به اين تمنيّات پاسخ بگويد از شخصيت رشديافته بالاترى برخوردار مىشود. روانشناسى تجربى امروز غرب هم بر همين مسئله پاى مىفشارد كه رشد شخصيت انسان مساوى با پاسخ گفتن به غرائز و تمايلات ونيازهاى مادى گوناگونى است كه او در درون خود احساس مىكند. مانند نياز به خورد و خوراك و ارضاى شهوانى و حبّ جاه و مقام و مطرح كردن خود و... . انسان تنها با برآوردن كامل خواستهاى نفسانىاش به رضايتمندى درونى مى رسد.
يكى از مكتب هاي فلسفي غرب، به نام فلسفه اگزيستانسياليسم است. اگزيستانسياليستها در ميانه قرن20 ميلادي خيلى ميداندار بودند. و يكى از بزرگترين متفكرين آنها به نام سارتر مىگويد هويت انسان، هويت در حال شدن است. انسان موجودى است دائم در حال شدن و در حال تغيير. خصوصيت انسان در بين ساير موجودات، متحول بودن اوست. انسان شخصيت ثابتى ندارد. هويت انسان يعنى موجودى كه دائم خودش را مىسازد، فلسفه اسلامى هم شبيه همين را مىگويد كه انسان موجودى است كه در حال تكامل است دائما، جوهرى است در حال اشتداد كه نوع ثابتى ندارد. ولى منظور اگزيستانسياليستها از شدن، غير از بحث شدن در فلسفه اسلامى است. سارتر و فلاسفه اگزيستانسيالست مىگويند كه: شدن انسان به اين است كه راه براي اعمال خواست و رأى و ارادهاش باز باشد و هيچ مانعى در برابرش وجود نداشته باشد. اگر مانعى در برابر آزادى انسان گذاشته شود اين به معناى متوقف شدن انسان است. هيچ اصل اخلاقى نبايد انسان را محدود كند. اگر انسان بخواهد به يك اصل اخلاقى پايبند باشد به معناى آن است كه آزادى او و شدنش و انسانيتش محدود شده! به همين دليل مىگويد: اعتقاد به خدا هم يكى از عواملي است كه انسان را از شكوفايى انسانى باز مىدارد. زيرا انسان وقتى به خدا ملتزم شد، ديگر نمىتواند هر جور دلش خواست فكر كند و هرچه دلش بخواهد عمل كند.
در نگاه ديگرى به انسان، نيازهاى درونى و استعدادهاى او كه نمايانگر خود و هستى حقيقى او هست بسيار برتر و گستردهتر از نيازهايى است كه تمايلات غريزى و مادى و يا محيط اجتماعى به او القاء مىكند. در اين نگاه و تحليل انسان موجودى است با ظرفيتها و استعدادهاي متعالى و هيچ موجودى در جهان آفرينش از چنين گستردگى وجودى و استعدادى برخوردار نيست. تعيّن و ظرفيتى كه انسان بر اساس استعدادهاى ذاتىاش مىتواند براى خود بسازد نامتناهى و بىپايان است تا مرز رسيدن به اوصاف والاى الهى.
پس براى شناخت خودِ واقعى و حقيقى انسان بايد نگاهمان را در مورد اساس هستى و جهان توسعه دهيم و آن را محدود به هستى مادى نكنيم بلكه براى هستى ابعاد و گسترهاى متعالىتر ببينيم. انسان و استعدادهاى او را در نيازهاى مادى برخواسته از تمنيات و دلخواههاى نفسانى محدود نكنيم بلكه او را با پهنا و وسعتى به وسعت تمام هستى ببينيم و استعدادهايش را بسيارفراتر از وجود مادى و طبيعى او بدانيم.
تحقق واقعى حقيقت انسان در پاسخ گفتن به نيازها و استعدادهاى متعالى غير مادى اوست و نتيجه اين نگاه باز كردن ميدان براى شكوفايى اين استعدادها خواهد بودو براى اين هدف نيازمند به تلاش و جهاد پيگير براى عبور از نيازهاى مادى بسوى نيازهاى متعالى است نه با قطع اين ارتباط و پرداختن به نيازها و استعدادهايى كه او را در يك زندگى مادى و حيوانى محدود مىكند.
نكته دانستنى كه اخلاق اسلامى به مامى آموزد آنستكه انسان داراى دو گونه احساس نسبت به حقيقت خود مىباشد: يكى احساس كاذب و دروغين نسبت به هويت و شخصيت خود كه در نتيجه غفلت از نيازهاى متعالى و پرداختن به نيازهاى نوع اول ايجاد مىشود.در اينصورت انسان احساس مىكند با تأمين هرچه بيشتر اين نيازهاى مادى به شكوفايى مىرسد و ديگرى احساس راستين نسبت به شكوفايى حقيقت والاى خود كه در نتيجه توجه به نيازهاى معنوى ومتعالى و برقرار كردن پيوند صحيح ميان اين دو ايجاد مى شود. احساس رضايت و اطمينان انسان از شكوفايى خود در صورت اول احساسى ناقص و ناپايدار خواهد بود و شخصيت متزلزل و داراى نقصان و بىبهره از صفات و ارزشهاى انسانى را ببار خواهد آورد. درسايه خوديافتگى نوع دوم انسان به رضايت و اطمينان واقعى و آرامش پايدار مىرسد و شخصيت متعالى از خود نشان مىدهد كه در اخلاق و رفتار و باورهاى او قابل مشاهده است.
آزادى در انديشه اسلامى
رشد خود متعالى در انسان ملازم با رشد استعدادهاى گوناگون عقلانى، عاطفى، اخلاقى، هنرى و مادى و معنوى در انسان است.شكل گرفتن شخصيت متعالى انسان جز در سايه اراده و انتخاب آزاد او ممكن نيست و هيچ عاملى جز اراده آزاد او نمىتواند به شكوفايى خود متعالى او كمك كند. پس آزادى اراده شرط لازم براى شكوفايى خود حقيقى انسان است.
انسانها داراى ويژگيهاى متفاوتى هستند باز بودن ميدان براى اينكه هر انسان بتواند استعداد خاص خود را در برترين شكل شكوفا كند راه تعالى شخصيت اوست. اين نكته ضرورت آزادى براى انسان را در تمام مراحل رشد اين استعدادها ضرورى مىسازد.
تعقّل و انديشهورزى نقش محورى را در رشد شخصيت متعالى انسان ايفا مىكند. تأكيد اسلام و قرآن بر عنصر تعقّل و تفكر اين امر را روشن مىكند. روشن است كه رشد تعقّل و تفكر با آزاد بودن عرصه انديشه وبرداشتن موانع از برابر تعقّل ناب ممكن است. اسلام درباره موانع انديشه و شيوه مقابله با آنها هدايتهاى فراوان و ارزشمندى را ارائه كرده است كه بايد جداگانه از آن سخن گفت.
انواع آزادى
انسان براى رشد و تكامل خود از آزاديهاى گوناگون برخوردار است. يك نوع آزادى، آزادى انسان از سلطه طبيعت و استفاده از منابع صبيعت است كه خداوند در اختيار او قرار داده، يعنى انسان ازاد است كه با ابزار علم و معرفت طبيعت و قوانين طبيعت را بشناسد. بر آنها تسلط پيدا كند و آنها را بكار گيرد و از آنها بهرهبردارى كند. اين يك اصل پذيرفته شده در انديشه اسلامى است. قرآن مىفرمايد: ؛سخر لكم ما فى السموات و ما فى الارض يعني خداوند آنچه در آسمان و زمين هست را مسخر براى انسان و تحت تسلط انسان قرار داد. يعنى انسان آزاد است كه برود بر اينها مسلط شود و از اينها استفاده كند. آيا آزادى انسان در اين استفاده نامحدود است؟ انسان از طبيعت هر جور استفادهاى كه خواست مىتواند بكند. يك استفاده اين است كه انسان برود، انگور را استحصال كند و آن را شراب كند و از آن استفاده كند! اين هم يك جور استفاده از طبيعت است. آيا انسان مىتواند از طبيعت به هر شكلى كه خواست استفاده كند. يعنى اگر انسان آزاد است كه از طبيعت استفاده كند اين آزادى را چگونه تفسير مىكنيم؟
اين يك نوع آزادى است. آزادى ديگر انسان از سلطه انسانهاى ديگر است.آيه شريفه قرآن در سوره آل عمران آيه 64مىفرمايد:
؛قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لانشرك به شيئا و لايتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله؛
يعني اى پيامبر به اهل كتاب بگو، بيائيد به دو اصل اساسى باور داشته باشيد . در اين صورت ما با شما همراه هستيم، و با شما اختلاف نداريم، اين دو اصل با كتاب آسمانى خودتان تعارضى ندارد. اين دو اصل را بپذيريد ما با هم مشكلى نداريم. بيائيد باور كنيد كلمهاي را و باورى را كه هر دو در مقابل آن همسان هستيم. هر دو آن را مىپذيريم. يكى عبوديت خداوند و پذيرش حاكميت مطلقه خداوند و دوم اينكه هيچكدام از ما، انسانى را به عنوان رب و صاحب اختيار مطلق نپذيرد، در مقابل انسان تواضع مملوكانه نكند. يعني آزادى انسان از اسارت انسانهاى ديگر. پس آزادي انسان در برابر انسانهاي ديگر يكى از اصول محكم انديشة اسلامى است. ما اين اصل را در انديشه غربى نمىبينيم، در انديشه غربى با آن توضيحاتى كه داديم، انسان بايد آزاد باشد در رسيدن به خواستهها و تمنيات نفسانى خويش. حالا اگر رسيدن انسان به اين تمنيات نفسانى نياز داشت انسان برود برده يك پولدار و اربابى بشود!! و بندگى مطلق كند، آزادى غربى اين بندگى را به هيچوجه نفى نمىكند، پس تفاوت اساسى اينجااست. در آزادى غرب، نفى سلطه ديگران، نه تنها مورد مذمت قرار نمىگيرد بلكه گاهى انسان براى رسيدن به خواستههاى نفسانى خودش بزرگترين ذلتها و اسارتها را مىپذيرد و عيبى هم ندارد.
آزادى سوم آزادى از سلطه هواها و خواهشهاى نفسانى است كه در آن آيه در اصل اول قرار مي گيرد. يعنى خارج شدن انسان از هر سلطه ديگرى غير از سلطه و حاكميت الهى. اين هم آزادى ديگرى است. يعنى در انديشه اسلامى، اگر اين آزاديها در كنار هم قرار بگيرد انسان به يك شكوفايى و رشد متعالى شخصيتى مىرسد. البته از آن طرف هم اسلام اين را ه را به ما نشان داده كه وفتى مىتوانيم به آزادى دوم و سوم برسيم (آزادى از سلطه ديگران و آزادى از سلطه هواهاى نفسانى) كه به عبوديت الهى برسيم. يعنى عبوديت خداوند تضمين كننده اين دو گونه آزادى انسان است بدون عبوديت خداوند، تحقق آنها امكانپذير نيست.
آيا اينكه انسان از سلطه هواهاى نفسانى خارج شود به اين معناست كه بايد خواستههاى مادىاش را نفى كند؟ در اينجا انديشه اسلامى جواب روشنى دارد. در انديشه اسلامى هيچگاه نفى تمنيات نفسانى آنطورى كه كليسا خواستههاى مادى را نفى مىكرد، خواسته نشده است. اسلام با اين مخالف است. در اسلام مهم اين است كه نيازهاى مادى جهت پيدا كند، به سوى رشد و تعالى استعدادهاى الهى انسانى، پس آزادى مطلق تمنيات نفسانى در اسلام نفى مىشود اما اصل آن تمنيات خير! در استفاده از طبيعت هم همين حرف است، يعنى استفاده بلامانع است اما استفاده آزاد به هر نحو خير! ملاك ما چيست؟ ملاك اين است كه استفاده از طبيعت تا حدى كه مانع رشد و تكامل و تعالى معنوى انسان نشود مجاز است .
آزادى فكر و انديشه
بحث اين است كه آيا انسان به عنوان يك موجود متفكر و انديشمند بايد آزادى تفكر و عقيده را براى ديگران بپذيرد يا نه؟
براي اثبات آن استدلالهاى مختلفى مطرح شدهاست:
1- مردم بايد در بيان و فكر آزاد باشند چون ما براي اينكه به حقيقت دست پيدا كنيم، راهى جز ابراز انديشه انسانها نداريم، بايد همه صاحبان فكر و انديشه آزاد باشند، باب تضارب فكر وانديشه باز باشد تا با برخورد اين انديشهها با يكديگر معلوم شود كدام انديشه ضعيف وكدام انديشه قوى است. تنها راه براى فهميدن انديشه صحيح همين است. تنها با مقايسه نظرات، ما مىتوانيم نظريه قوىتر را تشخيص دهيم و انتخاب كنيم. بدون طرح انديشه هاي گوناگون و تضارب آنها با يكديگر، راهى براى دستيابي به حقيقت وجود ندارد. اين نظر را گرچه مىشود در برخي موارد پذيرفت ولى در بعضى موارد اين نظريه پذيرفته نيست، اعتقاد به خدا، معاد، وحى و..مشمول اين نظريه نمىشود. براى اينكه ما بفهميم آيا خدايى وجود دارد يا نه، راهش تنها تضارب انديشه نيست. آيا تا وقتى ابراز عقايد مخالف نباشد ما نمىتوانيم صحت اعتقاد به خدا را بفهميم؟ خير! اين اعتقادات آنقدر روشن هستند و براى فكر و عقل ما آنقدر آشكار و شفافاند كه وقتى به هر عقلى ارائه شود، آن عقل مىتواند صحتش را بفهمد. لازم نيست منتظر بمانيم و ببينيم كه آيا در اين مورد انديشة بهتري عرضه شده است يا نه .
در اينجا خوب است به موضوعي كه معروف است به نظرية ؛صراطهاى مستقيم اشاره كنيم. اين نظريه مي گويد ما در تمام مقولات فكرى و در تمام بحثهاى اعتقادى مىبينيم كه بين متفكرين و عقلاء اختلاف نظر وجود دارد. حتى در بحث خداشناسى، بخشى از مردم موافق، هم مخالف و نمىشود گفت همه كسانى كه انكار خدا مىكنند همه آنها انسانهاى كودن و بى عقل هستند. خير، انسانهاى عاقل هم در ميان آنها هستند، و استدلالهاى فلسفى هم ارائه مىكنند.
پس چون دراين بحثها، دو طرف انسانهاى عاقلى هستند ما به اين نتيجه مىرسيم كه اصلا در همه بحثهاى فكرى كه اقامه مىشود از هر دو طرف، اين ادله توانايى نفى دليل مقابل را بطور كامل ندارد. اگر استدلال يك طرف توانايى كامل را داشت براى نفى استدلال طرف مقابل، آن نظريه طرف مقابل از بين مىرفت و باقى نمىماند. همين كه عقيده طرف مقابل باقى مانده دليل بر اين است كه استدلال مخالفش، استدلال يقين آوري نبوده است. و به اصطلاح ؛تكافى ادله وجود دارد، يعنى در اين گونه بحثها ادله با هم مساوى مىشوند و يك طرف توانايى آن را ندارد كه طرف ديگر را به زمين بزند. پس ما در همه بحثهاي فكري و اعتقادي وقتى مىبينيم كه دو طرف دعوا وجود دارد دليل بر اين است كه تكافى ادله وجود دارد و به جاى يك عقيده و راه ما دو يا چند راه قابل عرضه و قابل قبول داريم و به جاي يك صراط مستقيم قابل قبول، صراطهاى مستقيم متعدد وجود دارد.
ولي اين نظريه را نمي توان پذيرفت . زيرا نكته اي را كه در منابع دينى روى آن تأكيد شده را ناديده مىگيرد. آن نكته اين است كه اگر بين انسانها تنهااستدلال عقلى عامل بقاى يك نظريه و اعتقاد بود حرف ايشان درست بود. چون هر دو تفكر باقى مانده است پس معلوم مىشود استدلالها قانع كننده نيست والا اگر استدلالها عقلا قانع كننده مىبود، آن طرف مخالف مىپذيرفت و نزاع پايان مي يافت . حالا كه آن طرف نپذيرفته معلوم مىشود استدلال قانع كننده نيست. اين حرف در صورتى درست است كه بگوييم تنها عامل براى رد يا قبول تفكرى، فقط استدلال فكرى است. در حاليكه قرآن بيشترين تأكيدش اين است كه ؛جحدوا بها و استيقنتها انفسهم، يا ؛علوا فى الارض واستكبارا؛ يعنى انسان براى اينكه يك فكر را رد كند يا قبول كند تنها متكى به استدلال نيست بلكه بيشترين عامل در رد و قبول اعتقادات بنيادين ديني ، منافع شخصى و عوامل نفسانى انسان است. يا هوى و هوس يا خودخواهى يا جاهطلبى، يا تقليد از آباء و… . قرآن تأكيد مىكند اينها موانع شناخت صحيح است.
اگر مانع شناخت تفكر صحيح فقط استدلال طرف مقابل بود، اين نظريه درست بود. در حاليكه مانع شناخت صحيح و آن چيزى كه باعث بقاء تفكر باطل مىشود منافع مادى و نفسانى است كه براى طرفدارانش ايجاد مىكند و به واسطه همين منافع آنها زير بار حق نمىروند. قرآن مىفرمايد كسانى كه انكار معاد مىكنند و پافشارى روى حرف خودشان دارند براى اين است كه دنبال شهوترانى خودشان بروند نه به دليل اينكه تكافؤ ادله است و استدلال منكرين قابل ابطال نيست.
در قرآن دهها آيه در اين زمينه وجود دارد كه وقتى به آنها گفته مىشود كه چرا اين راه را رفتيد؟ مىگويند؛: قالوا وجدنا آبائنا، پدران ما اينجورى بودند، ما هم اينجورى هستيم! اين استدلال نيست، اين علت بيرونى و علت خارجى است. تبعيت از فضاى حاكم بيرونى است. پس اين استدلال براى فلسفه آزادى انديشه كه ما راهى براى رسيدن به حقيقت جز از اين راه نداريم در مواردى قابل رد و ابطال است.
2 - استدلال دوم اين است كه دليلى براي اينكه بخواهيم جلوى آزادى انديشه را بگيريم وجود ندارد زيرا اصلا حقيقتى وجود ندارد كه بر اساس آن يك انديشه را حق و ديگرى را باطل بدانيم. پس همه انديشهها مساوى و از حق ابراز و اظهار يكسانى برخوردارند. انديشه صحيح انديشهاى است كه براى انسان منفعت داشته باشد. منفعت انسان چيست؟ آن چيزى است كه انسان خوشش بيايد و طبق دلخواه انتخاب كند، هرچيزى كه انسان آن را پسنديد و انتخاب كرد درست است. بنابراين هر كس مىتواند انديشهاى را كه نفع او در آن است براى خود انتخاب كند. در اين استدلال نسبيتگرايى، اثبات و حقيقت نفى مىشود. هر انديشهاى تا وقتى براى مردم فايده داشته باشد به عنوان حقيقت قبولش مىكنند والا كنار مىگذارند.حتى در باب علم هم همين را گفتهاند، گفتهاند حتى علوم تجربى هم حق و باطل ندارند. در فيزيك و شيمى و… حق وحقيقت نداريم. نظريهاي در فيزيك مطرح مىشود تا وقتى با اين نظريه مىشود مشكلات جامعه راحل كرد، اين مىشود حقيقت. وقتي اين نظريه كارائى خودش رااز دست مىدهد، اين نظريه باطل مي شود و مىرود كنار. پس حتى در علوم طبيعى و تجربى هم حق و حقيقت نداريم تا چه رسد. با اين استدلال نسبيتگرايانه طرح انديشهها بايد آزاد باشد تا ما ببينيم كدام انديشه منفعت بيشترى ايجاد مىكند. اين استدلال از نظر اسلام كاملا باطل است. قرآن مىفرمايد؛:
ذالك بان الله هو الحق و ان ما يدعون من دونه الباطل لقمان 30؛
ما حق داريم و باطلى داريم، ملاك حق خداست . جهان هستي و قوانين حاكم بر آن كه افعال خداونديند هم همه حق هستند:
ما ؛خلق الله السموات و الارض و ما بينهما الا بالحق روم8؛ آسمان و زمين همه پديدههاى جهان هستى كه فعل خداوند هستند چون فعل خداست آنها هم حق هستند.ارزش هايي هم كه از طرف آن حق مطلق اعلام مي شوند نيز جملگي حقند.
3- استدلال سوم بر آزادى انديشه اين است كه انسانيت انسان حكم مىكند كه آزاد بينديشد. يعنى انسان مساوى با انديشه و تعقل است زيرا عقل و انديشه برترين بخش وجودانسان است. اگر كسى بخواهد انديشه را محدود كند در واقع انسانيت انسان را محدود كردهاست. اين استدلال هم نمىتواند به طور مطلق پذيرفته شود. زيرا مطابق اين استدلال، حتى منحط ترين فكر هم بايد آزاد باشد. خطرناكترين، فكرِ جنايتكارانه هم كه چون يك انديشه است آزاد است. هر چيزى كه در ذهن انسان آمد، و تراوش ذهن انسان شد بايد بگوييم محترم است!
انديشه هاي مورد احترام
اسلام چه انديشهاى را محترم مىشمارد؟ از نظر اسلام فكر كردن و انديشيدن، سرمايه ذهن و عقل را بكار گرفتن، كارى ارزشمند و مورد احترام است. قرآن در آيات بسيارى همگان را به تعقل و انديشه و خردورزى دعوت مىكند و بر آن پيوسته تأكيد مىكند. ولي آيا اين تلاش بايد يك معيار و چارچوبى داشته باشد يا كاملا آزاد و رهاست؟ اسلام مىگويد براى اينكه تلاش ذهنى نافرجام نماند و به نتيجه شايسته برسد مانند هر تلاش ديگرى بايد جهتدار باشد.تلاش ذهنى هم بايد ضابطهمند و داراى چارچوب و جهت صحيح باشد. اصل اين توانايى ذهنى مقدس است ولى چگونه بكار گرفتن آن هم مهم است. اگر اين توانايى درست به كار گرفته شود اين تلاش و محصول آن ارزشمند و مقدس مىشود ولي اگر خوب بكار گرفته نشود اين تلاش و محصول آن منفي مي شود. از نظر اسلام آن چيزى كه به اين تلاش ذهنى و تفكر قداست مىدهد اين است كه اين تلاش در جهت تعالى انسانيت فرد و رشد و بكارگيرى استعدادهاى نامتناهى انسانى باشد.
شهيد مطهرى نكتهاى را بدرستي تذكر مىدهند كه بايد آزادى فكر را از آزادى عقيده جدا بدانيم. در اسلام آزادى انديشه و تفكر پذيرفته شده است. اما آزادى عقيده خير. يعنى ارزش انسان اين است كه از انديشه اي آزاد برخوردار باشد. انسانى كه داراى انديشه آزاد هست محترم است. تفكر آزاد محترم است. ولى در مقابل هر عقيدهاى نمىتواند از نظر اسلام مورد قبول قرار گيرد. تفسيرى كه ايشان از آزادى عقيده دارند اين است كه عقيده به معناى چارچوبهاى ذهنى است كه شخصيت انسان در اين چارچوبهاى ذهنى و فكرى شكل مىگيرد، انسان يك موجود معرفتى است به اين معنى كه شخصيت او وابسته به اين چارچوبهاى فكرى و معرفتى است كه خود بوجود مىآورد. اين چارچوب ها همان عقايد و جهانبينى او هستند و نگاه انسان به جهان، به خود و به انسانهاى ديگر را شكل مىدهند. اين چارچوبها كه بينشهاى اساسى انسانهاى هستند پايههاى شخصيت او محسوب مىشوند. شخصيت انسان ساختماني است كه بر اين پايهها استوار است. اين پايهها اگر معيوب باشند اين شخصيت هم معيوب مي شود. انسانى كه در نگاه خودش نسبت به جهان ، به خودش و به انسانهاى ديگر، يك نگاه انحرافى دارد، به ناچار متناسب با همان اعتقادات و باورهاى منحرف عمل مىكند.فكر، منش، رفتار و همه ابعاد وجود انسان نشأت گرفته از اين باورهاى ذهنى اساسى است. آيا ما مىتوانيم بگوييم اين چارچوبها و باورها هرچه باشند به هر صورت محترماند؟ هر جور باورى براى انسان احترام دارد و انسان آزاد است كه هرجور عقيده و باورى را براى خود بپذيرد؟ اگر ما هر گونه خصلت و منش را از انسان نمىپذيريم و هرگونه عملي را تقديس نمىكنيم، پس هرگونه چارچوب فكرى كه اخلاق و عمل متناسب با خود ايجاد مىكند را هم نبايد بپذيريم و تقديس كنيم. عقيده به معنى گِرِه است يعنى چيزى كه شخصيت و عمل انسان را به خود گره مىزند. پس به اين معنا نمىتواند هر عقيدهاى محترم و مورد قبول باشد . فكر يعنى انديشيدن و خردورزى كردن. آزادى فكر اين است كه انسان بتواند بر اساس اصول و قواعد صحيح و محكم فكرى تلاش فكر بكند، تفكر كند، انديشهورزى كند، فكرش را فعال كند براى اينكه بتواند بهترين راه را پيدا كند. آزادى فكر يعنى آزادى انديشهورزى، خردورزى ولى آن چارچوبها كه شكل دهنده شخصيت انسان است در حقيقت آزادى فكر و انديشه او را محدود مىكنند و به آن شكل و قالب مىدهند و به همين دليل نمىتوانند بدون معيار و ملاك پذيرفته شوند. اين بسيار مهم است.
انديشه هاى عقيده ساز سطح يك
در انديشه اسلامى ما دو گونه انديشه داريم: انديشههاى عقيدهساز و انديشههاى غير عقيدهساز. انديشه هاى عقيدهساز هم در سه سطح قابل دسته بندي اند.نظر اسلام در مورد هر يك از اين گروهها متفاوت است.
اسلام اهميت و ارزش زيادى براى انديشههاى عقيدهساز سطح يك قائل شده است. ويژگى اين انديشهها اين است كه اولا تاثيرشان بر زندگى انسانها بسيار سرنوشتساز و تعيينكننده است و اينها هستند كه اساس جهتگيرى انسان را در اخلاق و رفتار و منش و عمل تعيين مىكنند و شكل مىدهند و مىتوانند جهت زندگى انسان را كاملا دگرگون كنند
خصوصيت دوم اين انديشه ها؛ شفاف بودن و روشن بودن آنهاست يعنى اين انديشهها آنقدر شفاف و روشن هستند كه قابل ترديد و انكار نيستند. اگر كسي بخواهد آنها را انكار كند جز از سر عناد و خصومت و يا از سر تبعيت محض از شهوات نيست. قرآن مىفرمايد: ؛جحدوا بها و استيقنتها انفسهم؛ كفار منكر شدند اين اصول را، در حاليكه در دلشان آنها را باور داشتند! اينها اعتقاداتى نيستند كه بشود با داشتن عقل آنها را منكر شد.
در بحثهاى معرفتى جديد مطرح شده است كه اعتقاد به خدا و يا توحيد، اعقتاداتى نيستند كه بتوانيم با عقل در موردشان قضاوت كنيم، عقل از فهم و قضاوت دربارة عقايد فرامادي ناتوان است. اين اعتقادات سروكار با دل انسان دارند نه با عقل او. عقل انسان از اين كه در اين مسائل به حقيقت دسترسى پيدا كند ناتوان است ، پس ما نمىتوانيم كسى كه به توحيد دسترسى پيدا نكرد را مورد مؤاخذه قرار دهيم، زيرا او مىتواند بگويد در اين مسائل درك حقيقت آنقدر روشن نبود كه من بتوانم با عقل خودم به آن برسم. اصولا دسترسى به حقيقت كار سادهاى نيست كه شما انتظار داشته باشيد هر انسانى بتواند به اين حقايق دست پيدا كند.
ولي اين نظريه از نظر معارف اسلامى كاملا مردود است و دقيقا در مقابل تفكر قرآنى قرار دارد. اصولا خداوند به عقل انسان به عنوان يك راهنما و حجت، آنقدر توانايى داده كه در اين اصول بتواند به يك هدايت روشن دسترسى پيدا كند. اگر كسى در مقابل اينها ايستاد مخالفتش منكرانه و مستكبرانه است. اعتقاد به اصولي چون توحيد، معاد، و وحى، از اين دسته هستند. اسلام اعتقاداتى كه نافى اين اصول باشند را قبول نمىكند و برايشان ارزشى قائل نيست و به آنها اجازه حضور رسمى در صحنه اجتماع نمىدهد. زيرا هر اعتقادى كه براي حيات انساني فرد و جامعه خطرناك باشد نبايد اجازه رشد پيدا بكند، اين را هر عقلى مىگويد، و منحصر به اسلام نيست.
در برخي از منشورهاى سازمان ملل آمده است كه تبليغ عقيدههايى مثل نژادپرستى كه منجر به ايجاد نفرت بين انسانها بشود، مجاز نيستند، اجازه طرح به آنها داده نمىشود، مثلا در يك كشور، كه اقوام و مليتهاى مختلفى وجود دارند، يك تفكر و مكتبى ايجاد شود كه بگويد مثلا فلان نژاد انسانهاى منحطي هستند اصلا انسان نيستند. اين ها باعث ننگ ما هستند. اين يك فكر است ولى آيا كسى اجازه دارد اين فكر را مطرح كند؟ آيا حق چنين كارى را دارد؟ منشورها سازمان ملل مىگويند خير! تصريح كردهاند اينجور فكرها، تفكرهاى خطرناك هستند و نبايد اجازه طرح به اينها داده شود.
پس انسان امروز هم بر اساس عقل خودش به اين نتايج مىرسد كه اگر تفكرى تأثير تخريبى روى روح و عقايد انسان داشت اين تفكر نمىتواند مطرح شود. در بحث اعتقادات بنيادين ديني مثل توحيد عقيدهاى كه بتپرستى را رواج مىدهد، عقيدهاى كه شخصيت انسان را اينقدر تنزل مىدهد كه در مقابل يك بت ابراز خضوع كند، ابراز عبوديت كند، اين تفكر از بعد تأثيرات معنويش كه بگذريم، در بعد تأثيرات دنيويش هم خطرناك است. عقيده اي كه انسان را در مقابل يك بت خاضع مىكند و ارادهاش را در مقابل يك بت به بند مىكشد و اسير مىكند. مىتواند او را در برابر هر نيروى ديگرى هم به بردگى و بندگى بكشاند. در حقيقت اين عقيده از يك انسان داراى كرامت و ارزش انسانى برده و حقير مىسازد كه آماده است در برابر هر موجود حقير ديگرى كمر بندگى و تسليم فرود آورد و اين خطرناكترين كارى است كه در جامعه انسانى مىتوان انجام داد.
عقيدة انكار معاد، در انسان اين باور را بوجود مىآورد كه تو آمدى در دنيا هر جور كه خواستى زندگى كن، و بعد هم تمام. اين تفكر از انسان يك موجود وحشى و خطرناك مىسازد، ، چنين انساني اگر به مقامات عالى سياسى برسد سياستمداري خطرناك مىشود. به همين دليل اسلام چنين عقيدهاى را محترم نمىداند و آنرا به رسميت نمىشناسد.
بنابراين كاملا منطقى است كه انديشه اسلامى كه در جهت سعادت انسان حركت مىكند، به تفكراتى كه شخصيت انسان را به حقارت مىكشاند اجازه ندهد مجال رشد پيدا كنند.
شهيد مطهرى نمونه خوبى را از قرآن نقل مىكنند، مىگويند اگر هر تفكرى از نظر اسلام محترم باشد پس چرا حضرت ابراهيم رفتند بتهاى مردم را زدند و شكستند؟ اين بتها مگر مورد احترام مردم نبودند، اين بتها فقط مربوط به نمرود كه نبود، مربوط به مردم هم بود. اهانت به بتها، بزرگترين بىاحترامى به تفكر مردم آن جامعه بود. ولى حضرت ابراهيم نفرمود چون عقيده به اين بتها عقيده مردم است بايد به آنها احترام گذاشت. حضرت ابراهيم بتها را شكست و در واقع با اين كار خود اعلام كرد اين عقيده اگر مورد قبول همه مردم هم باشد چون عقيدهاى باطل و خطرناك است، قابل احترام نيست.
پس انديشه هاى عقيده ساز دسته اول، انديشه هايى هستند مثل توحيد و معاد كه هيچ عقيده اي در مقابلشان قابل قبول نيست و اسلام به آنها اجازه رشد نمىدهد.
البته اسلام تفتيش عقايد نمىكندو نمىگويد بايد از هر كسى سؤال كرد كه عقيده تو چيست. ولى ان عقيده در جامعه اسلامى قابل طرح نيست واجازه تعليم، نشر، ترويج، آموزش و تبليغ به آن داده نمىشود. پس اولا اگر ما گفتيم عقيده دينى سطح يك حق است نمىتواند مقابل آن هم حق باشد! يبكه اعتقادات دينى حق است و مقابلش باطل است. و ثانيا آن عقيده مقابل نمىتواند به عنوان عقيده اي محترم شمرده شود. اسلام با اين عقايد سطح يك باطل، برخورد حذفى مىكند. اسلام به آنها اجازه مطرحشدن در جامعه نمىدهد. عقيده شرك عقيده نفى معاد، نبايد اجازه حضور در جامعه را داشته باشند.
سؤال: آيا مىشود روي اين عقايد باطل فكر كرد؟ بحث كرد؟ روى آنها كار علمى و فكرى كرد؟
بلى! البته براى آنهايى كه اهل فكر هستند. بايد محدود شود به سطح محافل علمى، به سطح عموم مردم نبايد كشيده شود. كشاندن بحث و تحليل علمى در اين مسائل به ميان مردم و كسانى كه اهل فكر و تفكر در اين مسائل و مقولهها نيستند نوعى تشويش اذهان در مورد آنها است كه عقلا هم قابل تجويز نيست.
انديشه هاى عقيده ساز سطح دو
انديشههاى عقيدهساز سطح دو عقايدى هستند كه به تفاوتهاى ميان اديان الهى مربوط مىشوند. كسى كه توحيد و معاد را پذيرفته است حالا ميخواهد دينى را انتخاب كند كدام دين را انتخاب كند، دين اسلام، يا مسيحيت، كدام دين الهى؟ اين اديان در عقيدههاى سطح يك مشتركند ولى تفاوت آنها در نوع دين الهي و پيامبر آن است. اسلام موضعش در مقابل عقيدههاى سطح دو كه نسبت به آن عقايد مشترك بين اديان الهي در سطح دوم قرار دارد. چيست؟
اسلام طبعا نمىگويد كه همه اديان درست هستند، معنى ندارد كه اسلام بگويد هم اسلام درست است و هم مسيحيت و هم يهوديت. آنچه به عنوان پلوراليزم امروزه مطرح است. معانى و تفسيرهاى مختلفى براى پلوراليزم مطرح شده است. يكى از آنها اين است كه ما حق و باطل نداريم، همه چيز حق است كه نظريه افراطى در اين زمينه هست .معنى دوم پلوراليزم اين است كه بگوييم اديان مختلف هركدام بهرهاى از حقيقت دارند، بخشى از حقيقت در يهوديت و بخشى از حقيقت در مسيحيت و بخشى از آن هم در اسلام هست. ما نه يك دين باطل محض داريم و نه يك دين حق محض! پس همه اديان هم در آنها باطل است و هم در آنها حق است. پس ما نمىتوانيم بگوييم يك دين حق است. چون همه حقيقت در يك دين موجود نيست. اين نظريه پلوراليزم است كه خيلى هم طرفدار دارد. ولي اين نظريه دربارة اصل دين ناب و خالص اسلام و يا هر دين ديگر معنى ندارد. چطور مىشود خداوند پيامبرش را بفرستد و تأكيد بر يك شريعتى بكند، بعد بگويد شرايع دينى ديگر هم كه در بسياري از دستورات خود با اين دين مخالفند صحيح اند؟
ولى ما چه برخوردى با آن دينى كه حق نيست بايد بكنيم؟ در اينجا ؛لااكراه فى الدين مىآيد. لااكراه فى الدين در مورد عقايد و انديشههاى سطح دو است نه سطح يك. اسلام يك برخورد ملايمترى بااين عقيدههاى باطل سطح دو مىكند. اجازه ترويج در سطح جامعه را به آنها نمي دهد، ولى به پيروان آنها مىگويد آئين خودتان را داشته باشيد، بر دين و عقيده و شريعت خود بمانيد، حتى آموزش و تعليم و تربيت را به اساس دين خود داشته باشيد. يعنى شما پدران و مادران يهودى و مسيحى اجازه داريد بچههاى خودتان را هم بر اساس عقايد باطل خودتان پرورش بدهيد، يعنى اينقدر اسلام با اينها تسامح را پيش گرفته كه اجازه تربيت و پرورش و آموزش انحرافى را به بچههاى معصومشان مىدهد. اين برخوردى است كه اسلام با عقايد باطل سطح دو دارد. اجازه بحث علمى به اينها مىدهد، مىگويد مىتوانيد در محافل علمى، از آيين خود دفاع كنيد، مناظره كنيد و ثانيا در محيطهاى خودشان مىتوانند آزادانه كار تبليغى انجام بدهند ولى به آنان اجازه تبليغ و ترويج انديشههاى باطلشان را در جامعه اسلامى و جوامع ديگر نمىدهد.
انديشههاى سطح دو هدفساز نيستند بلكه راهنماى انسان هستند. يعنى مسير زندگى را مشخص مىكنند. انديشههاى سطح يك هدف زندگى را مشخص مىكنند و اين انديشههاى سطح دو راه رسيدن به آن هدف را به ما نشان مىدهند. اختلافى كه در بين اديان الهى است در انديشههاى سطح دو است كه اين اختلاف در واقع در مورد راه زندگى است .البته بهتر است لفظ اختلاف را نگوييم بگوييم تفاوت راه. اين انديشهها در صورتى كه باطل باشند هدف و جهت را مخدوش نمىكنند بلكه راه را درست نشان نمىدهند. اينها اجازه حضور رسمى در جامعه را دارند، اسلام براى صاحبان اين عقايد احترام انسانى قائل شده ولى ترويج آنها را به عنوان راه ضلال اجازه نمىدهد.
مسئلهاى كه در اينجا قابل ذكر است اين است كه اگر كسى در اين عقايد سطح دو انحراف برود و از مسير حق خارج شود آيا از نظر اسلام، از حرمت انسانى برخوردار است يا نه؟ در صورت برخوردارى از حرمت انسانى آيا از احترام و شأن مساوى با مسلمانان برخوردار الست يا خير؟
از احكام اسلامى مىتوان استفاده كرد كه اين گروه از حرمت و كرامت انسانى برخوردار هستند. حضرت اميرالمؤمنين علي (ع)در نهجالبلاغه مىفرمايد: امّا اخ لك فى الدين او نظير لك فى الخلق يك شهروند جامعه اسلامي يا برادر دينى توست و يا همنوع تو، يك انسان است. طرز برخورد اسلام با اينها نشان دهنده اين است كه اسلام براى اين گروه ارزش انسانى قائل است و به همين دليل حقوق انسانى را براى آنهامي پذيرد. يعنى هر جا حقى مربوط به شخصيت انسانى باشد اين حقوق را براى اين افراد قائل است. حق امنيت، حق انسانى است. حق دفاع از خود، حق احقاق حق، كه بروند در دادگاه از حق خود دفاع كنند …
اين حقوق را درست مانند يك انسان مسلمان دارند.
و اما آيا اين افراد از حق مساوى با مسلمانان برخوردارند؟ خير! ديه آنها با مسلمانان يكى نيست. اصل اينكه خون اينها محترم است، جانشان محترم است، جاى بحث نيست. اما اينكه اگر اين خون ريخته شد، اينجا اسلام بين مسلمان و غير مسلمان فرق گذاشته است . زيرا آنها در حقوقى كه فراتر از اصل انسانيت فرد براى او در نظر گرفت با مسلمانان متفاوت هستند.
مسئله ارتداد
اسلام اجازه ارتداد و گرايش به اعتقاد باطل به هيچ مسلمانى نداده است و براى مرتدين مجازات سختى قرار داده است. از يك طرف حق انتخاب انديشه باطل در سطح دو با اجازة حضور به غير مسلمانان در جامعة اسلامي پذيرفته شده است . آيه شريفه لااكراه فى الدين هم مىتواند بر همين معنى منطبق باشد. ولي از طرف ديگر اين حق از مسلمان گرفته شده است و به هيچ مسلمانى اجازه خروج از اسلام داده نشده است و براى مرتدين شديدترين مجازات را در نظر گرفته است .اين تفاوت چگونه قابل توجيه است؟
پاسخ اين است كه بحث ممنوعيت ارتداد يك بحث فكري و اعتقادى صرف نيست برخورد شديد اسلام با مرتد به خاطر اين نيست كه اين فرد در عقيدهاش دچار مشكل شده، چون گفتيم اسلام افرادى را كه اصلا به اسلام اعتقادى ندارند را آزاد گذاشته و برخورد ملايم با آنها دارد. آنها در جامعه اسلامى زندگى مىكنند و مورد احترام اسلام هستند. پس عقيده باطل اين مرتد تنها ملاك برخود تند اسلام نيست. صرفا تغيير عقيده مرتد نيست كه موجب شده اسلام با او برخورد تندترى داشته باشد. علت چيز ديگرى است. قبلا بايد به اين مسئله اشاره كنيم كه هدف اسلام اين است كه يك جامعه كامل اسلامى بنا كند. هدف اسلام صرفا اين نبوده كه يك سرى عقايد را به مردم ياد دهداگر پذيرفتند به بهشت بروند و اگر منكر شدند كيفر ببينند! يا اسلام بگويد مردم! نماز بخوانيد، اگر بخوانيد بهشت مىرويد و اگر نخوانيد جهنم مىرويد.خير! هدف اسلام بالاتر از اين است. هدف اسلام اين است كه يك جامعه دينى بسازد كه تمام اين جامعه اعتقاداتشان، فكرشان، رفتارشان، بر اساس انديشه و هدايت دينى شكل بگيرد. امتي را تشكيل بدهد كه اين امت در مسير الله حركت كنند.
به اصطلح يك دار الاسلام ايجاد كند، فرق مىكند كه هدف يك دين ايجاد يك امت باشد يا ايجاد عقيده و تفكرى و يا اعمالى بين مردم باشد. ايجاد فكر در بين يك جامعه، مثل اينكه در كشورى همچون آمريكا مسلمانانى بروند آنجا، در آن جامعه زندگى كنند، نماز بخوانند، روزه بگيرند، اعمال عبادى هم انجام بدهند همين و بس. ولى اگر هدف اسلام اين باشد كه امت اسلامى درست كند و اين مهم برايش باشد، آنوقت اگر براى ايجاد امت اسلامى مسلمانان زحمت كشيدند، خون دادند و توانستند اين دارالاسلام و امت اسلامى را ايجاد كنند امتى اسلامى حالا آيا اين جامعه به حفاظت و نگهبانى احتياج ندارد و حفظ آن امر با اهميتى نيست؟ مثل اينكه ما بياييم انقلابى كنيم و نظامى درست كنيم و فداكارى زيادى در راه استقرار آن بكنيم آيا نبايد تلاش و برنامهريزى بيشترى كنيم كه اين نظام آسيبى نبيد. امت اسلامى هم همينطور است.
با اين مقدمه مسئلة ارتداد در امت اسلامى روشن مىشود.
در امت اسلامى و دارالاسلامى كه اينقدر برايش زحمت كشيده شده و اعتقادات دينى و روش و اخلاق دينى در اين جامعه شكل گرفته است يكدفعه آدم مرتدى پيدا مىشود و شروع مىكند به تبليغ عليه دين و افكار و اصول و مقدسات آن يعنى در درون جامعه اسلامى و از درون شهر و خانواده مسلمانان يك نفر بلند مىشود به نفى و انكار و تمسخر اسلام و ضروريات دين. حالا آيا اسلام بايد اجازه بدهد كه بدون هيچ محدوديتى اين فرد به كار خود ادامه دهد؟ تفاوت است ميان اينكه يك شخصى از درون خانواده اسلامى شروع به فعاليت عليه اسلام كند تا اينكه يك يهودى و يا يك مسيحث از بيرون بخواهد تبليغ بر عليه اسلام كند. اين خيلى تفاوت دارد. زيرا يهودى يا مسيحى كه تبليغ بر عليه اسلام كند، همه مسلمانان مىگويند او يهودى است دشمن است، از او انتظارى بيشتر از اين ندارند، حرفش تأثير ندارد. ولى كسى كه از درون جامعه اسلامى مىآيد و انحراف پيدا مىكند به عنوان عضو اين خانواده، عنصر خطرناكى مىشود زيرا حرف او و تأثير بيشتر مىگذارد بر افراد كم اطلاع و عادى.
خلاصه اينكه مىشود اين برخورد شديد با ارتداد را ناشى از يك علت ثانوى دانست. اسلام براى حفظ اركان جامعه اسلامى و براى حفظ انسجام امت اسلامى و براى اينكه نگذارد عوامل تضعيف كننده به جامعه دينى و اسلامى آسيب بزنند در اين مورد سختگيرى كرده است و اجازه نداده عضو جامعه اسلامى كه در درون اين امت بزرگ شده يكدفعه در مقابل اين فرهنگ در درون اين خانواده بايستد و بخواهد اركان اين امت واحده را متزلزل كند. بخصوص اينكه اگر اين راه باز بشود، مخالفان و دشمنان چشم طمع به آن مىدوزند و تلاش خواهند كرد از اين راه در جامعه اسلامى اخلال كنند لذا اسلام جلوى اين حركت دشمن را گرفته است.
اين مسأله صريحا در آيه قرآن مطرح شده كه در زمان پيامبر اسلام، عدهاى از كفار به برخى عناصر خود مىگفتند كه شما برويد مسلمان شويد ؛آمنوا به وجه النهار، و اكفروا آخره يعنى شما برويد اظهار اسلام كنيد، وارد خانواده اسلام بشويد، ولى بعدا اظهار كفر كنيد. چون از اين راه بهتر مىتوانيد نفوذ كنيد و ضربه به اسلام بزنيد و تضعيف روحيه كنيد. اين آيه دقيقا بازگو كننده اين حقيقت است كه كسى كه داخل اين خانواده شده است با گرايش به كفر و انكار و حجود بهتر مىتواند صدمه و آسيب بزند.
در جلد18 وسائل الشيعه، در بحث ارتداد، روايتى را صاحب وسائل نقل مىكند كه راوى از امام مىپرسد: اگر در موردى امام (ع)يا قاضى مىداند كه فرد مرتد بخاطر شبههاي كه واقعا برايش پيش آمده اظهار ارتداد كرده ، آيا اين ادعاى فرد مرتد كه مىگويد واقعا مردد شدم و برايم نسبت به پيامبرى پيامبر اسلام يقين حاصل نشده است از او پذيرفته است يا خير؟ در اينجا آيا حكم ارتداد در مورد اين فرد جارى مىشود يا نه؟ امام(ع)مىفرمايند: اينجا اگر قاضى بخواهد ادعاي اين مرتد را قبول كند، و بگويد چون تو شبهه دارى پس حكم ارتداد را در مورد تو اجرا نميكنم فردا هر منافقى كه از آغاز اعتقادي به اسلام نداشته و به دروغ اظهار اسلام كرده است مىتواند بيايد چنين اظهارى كند و به اين وسيله راه تضعيف جامعه اسلامى را باز مىشود. در اين روايت حضرت نمىفرمايند حكم قتل مرتد تعبدى است و اين فرد محكوم به قتل است. فرقى هم نمىكند. خير! استدلال مي كنند كه اگر اين راه باز شود، فردا هر منافقى كه از روى نفاق وارد امت اسلامى شده و از اين روش استفاده ميكند.اين روايت كاملا روشن مىكند كه مسئله حكم ارتداد بخاطر جلوگيرى از نفوذ دشمنان در خانواده بزرگ اسلام و آسيبزدن به آن از درون آن است.
انديشه هاى عقيده ساز سطح سه
مرحله سوم در بحث انديشههاى دينى، اعتقادات و باورهاى درون اسلام است كه آنها را باورهاي سطح سه مي ناميم. انديشههاى درون دينى را به سه قسم قابل تقسيم اند:
1- اعتقادات و باورهايى كه در درون دين هستند و منكر اينها از دين خارج نمىشود ولى اينها، اعتقادات اساسى و مبنا هستند؛ مثل امامت. يك انديشه درون دينى است كسى كه اين را قبول نكند از اسلام خارج نمىشود ولى يك انديشه بنيادين است.
2- ضروريات دينى، يعنى انديشهها و احكامى كه از طرف متدينين به عنوان جزئى از دين شمرده مي شود و وجودشان در متن دين واضح و ضرورى است ولى جزء انديشههاى اساسى نيستند. بسيارى از احكام فقهى، جزء ضروريات دينى هستند.ولى اينطور نيست كه انكار يكى از اين احكام، خللى در مبناى اعتقاد ايجادكند. مثل نماز، روزه، حج، زكات و... و كيفيت اين اعمال، و بسيارى از عقايد مثل شفاعت، رجعت، عالم برزخ، ... صفات خداوند و مسائلى از اين قبيل.
3- انديشههايى كه در داخل دين يا مذهب اتفاقى و اجماعى در مورد اينها وجود ندارد.
در مورد هر سه دسته بايد گفت انكار آنها به معنى خروج از دين نخواهد بود، مادامى كه به انكار رسالت منتهى نشود و فردى كه منكر اين عقايد است به عنوان مسلمان در جامعه اسلامى محترم است، يعنى هم احترام و ارزش انسانى و هم ارزش و احترام يك مسلمان را دارد.
اما آيا كسانى كه در انديشههاى سطح سه داراي اعتقادات باطل هستند-در همه اقسامش - آيا اجازه طرح و تبليغ انديشههايشان را دارند يا نه؟ در اينجا بايد گفت در صورتى كه اين انديشهها با اصول و مبانى اسلام و مذهب منافات داشته باشند اجازه تبليغ به آنها داده نمىشود. طبعا دسته اول، كه اعتقادات و باورهاى اساسى نام داشت جزء اين گروه آورده مىشوند كه اجازه تبليغ داه نمىشود مثل انكار امامت و يا انكار معاد جسمانى. ولي اينكه جلسه علمى ترتيب بدهد و بحث كنند مانعى ندارد. در كتاب هاي فلسفى اسلامي ما اين بحثها به وفور وجود دارد.
در صورتي كه انديشههاى سطح سه داراي اعتقادات باطل با مبانى و انديشه و اصول اسلامى منافات نداشته باشد ولي از ضروريات اسلام باشد مثلا كسى بگويد نماز صبح سه ركعت است، سه ركعت بودن نماز صبح به مبانى انديشه اسلامى خللى وارد نمىكند ولى جزء ضروريات دين است .و يا مسئلة حجاب و قصاص و ارث و... آيا طرح اين بحثها كه اصل اسلام را مخدوش نمىكند ولى مخالف با ضروريات دين است چگونه است؟
آيا مىتوان گفت هر كسى در اينگونه مسائل مي تواند اظهارنظر كند و هرچه خواست بگويد و نظرات خود را تبليغ كند؟
پاسخ اين است كه در صورتى كه طرح آنها به معناى انكار اصل اسلام و رسالت پيامبر گرامى نباشد بلكه به صورت بحثى در درون دين اسلام مطرح شود به عنوان اولى و ذاتى خود مىتواند مشكلى نداشته باشد ولى به اعتبار وعنوان ثانوى، اين عقايد نمىتواند طرح و تبليغش آزاد باشد. به عنوان ثانوى بايد يك محدويتى براى اينها در نظر گرفت. زيرا اگر اعتقادات و ضروريات ديني كه درجامعه اسلامى پذيرفته شده است هر روز بخواهد مورد ترديد و نفى قرار گيرد و عقيده خلاف آنها تبليغ و ترويج شود طبيعتا ، تأثير منفى روى اعتقادات مردم نسبت به اصل دين و استحكام آن مىگذارد. مردم تدريجا اعتقادشان به اصل دين و شريعت سست مىشود چون مىبينند هر روز گوشهاى از شريعت و دين توسط گروهى نفى مىشود.
در اينجا به عنوان ثانوى و به دليل جلوگيرى از تخريب و تضعيف اعتقادات عموم مردم مىتوان گفت كه طرح تبليغ اين انديشهها نبايد آزاد باشد و حق ايجاد محدوديت براى حكومت اسلامى وجود دارد.علاوه بر اين ظهور عقايد جديد مي تواند به عنوان بدعت تلقي شود .اگر چه صاحبان اين نظريات تازه خود را بدعت گذارنمي دانند ولي امام جامعة اسلامي بايد مراقب ظهور عقايد انحرافي كه مي تواند اساس و كيان سلامت و خلوص اعتقادات اسلامي را مخدوش سازد باشد و به آنها مجال تبليغ و ترويج ندهد.
اما دامنة اين محدوديت بايد چه مقدار باشد؟ جواب اين است كه نمىشود براي آن حد و مرزى معين را مشخص كرد. اگر يك جايى، يك زمانى، در جامعه اسلامى مردم اعتقاداتشان آنقدرقوى است كه طرح اين نظريات اثر منفى قابل توجهي باقي نمي گذارد اينجا محدود كردن لازم نيست .در غير اينصورت بايد به اندازه لازم از تأثير تخريبى آن جلوگيرى بعمل آيد.
آزادى هاى شخصى و آزادى هاى عمومى
صاحبنظران آزادىهاى انسان در جامعه را به دو قسمت آزادىهاى شخصى و آزادىهاى عمومى تقسيم مىكنند: آزادى انسان در انتخاب شغل، مسكن، دين، همسر، انتخاب عضويت در يك گروه سياسى، مسافرت، تفريح آزاديهاى شخصى نام گرفته است. دسته ديگر آزاديهاى عمومى نام دارد مانند آزادى فعاليت سياسى، فعاليت اقتصادى و فعاليتهاى فرهنگى. آيا در انديشة اسلامي انسان در اين دو دسته آزاديها، چقدر محدوديت و يا ازادى دارد؟
انديشه امروز غربى مىگويد، انسان در دائرة امور شخصى بايد كاملا آزاد باشد، هيچ عاملى نبايد بتواند انسان را در آزاديهاى دسته اول محدود كند، بايد كارى كرد كه دولتها نتوانند نسبت به اين آزاديها تعدى كنند. بايد كارى كنيم كه حق مداخله در آنها نداشته باشند تنها دولتها نيستند كه آزادى انسان را محدود مىكنند، ممكن است كه يك نهاد دينى آزادى انسان را در اين بخش محدود كند. اين هم منافات با آزادى شخصى دارد و از نظر آنها كاملا محكوم و مردود است. در آزاديهاى عمومى، در بخش اقتصاد، فرهنگ و سياست مىگويند در آنجا ما ناچاريم محدوديتهايى براى انسان قائل باشيم. انسان مىخواهد وارد عرصه اقتصادى جامعه شود و مىخواهد كار سياسى و فرهنگى بكند ولى همه كه نمىتوانند فعاليت بى حد و مرز داشته باشند.
در بخش اول، انسان آزادانه مىتواند هر چيزى را انتخاب كند ولى در اين بخش طبعا بايد محدوديتهايى وجود داشته باشد ولى اين محدوديتها هم بايد به حداقل برسد تا جلوى رشد انسان گرفته نشود. انسان هرچه محدوديتش در اين زمينهها كمتر باشد امكان رشدش بيشتر خواهد بود. حكومتهايى كه به نام حكومتهاى توتاليتر معروفند، حكومتهاى تماميت خواه هستند. از نظر غربىها منفىترين خصلت براى يك حكومت همين است كه توتاليتر باشد يعنى حكومتى كه بخواهد همه چيز در قبضه او باشد. بخواهد به همه چيز تسلط داشته باشد و در همه چيز دخالت كند. حكومتهاى توتاليتر چون در زندگى شخصى و عمومى انسانها دخالت مىكنند منفىترين حكومتها هستند.حكومتهاى ايدئولوژيك را حكومتهاى توتاليتر مىدانند بخصوص حكومت هاى دينى. اين تفكر معلول همان تفكر آزادى ليبراليستى است. آنها با آن انديشه آزادى ليبراليستى مىگويند انسان بايد آزاد باشد و دولت صرفا براي جلوگيرى از هرج و مرج دخالت كند.
در انديشه اسلامى انسان در زندگى شخصى خودش از حقوق شخصى كامل و جامعى برخوردار است.
انسانهايى كه در جامعه اسلامى زندگى مىكنند از نظر اسلام دو دسته هستند: الف. مسلمانان ب. غيرمسلمانان. انسانهاى غير مسلمان. اينها در زندگى شخصى خودشان كاملا آزاد هستند، مىتوانند زندگى آزادى را داشته باشند تا مادامى كه اين زندگى در حوزه شخصى قرار دارد. حتى محرمات اسلام در زندگى شخصى آنها مجاز است مثل خوردن مشروبات الكلي و... اما وقتى بخواهند در درون جامعه اسلامى قرار گيرند و با جامعه پيوند برقرار كنند، جامعه اسلامى ، يك حدودى را براى آنها وضع مىكند. پس حقوق شخصى آنها در زندگى شخصى آنها كاملا پذيرفته شده است. اما مسلمانان كه در جامعه اسلامى زندگى مىكند در مورد حقوق شخصى، با پذيرفتن اسلام و ملتزم شدن به مقررات اسلامى اصل اين است كه اين مقررات را در زندگى شخصى خودشان رعايت كنند، اما حالا در زندگى شخصى خودشان اين را عمل مىكنند يا عمل نمىكنند اينجاست كه اسلام تجسس را اكيدا منع كرده و نفى تجسس به عنوان يك اصل مورد تأكيد قرار گرفته است. و اما اصل اين است كه در زندگى شخصى خودش بايد ملتزم به مقررات اسلامى باشد و به همين دليل در صورت اطلاع از عدم رعايت مقرارت اسلام -با اينكه تجسس از زندگى شخصى مسلمان منع شده -ولى حق امر به معروف و نهى از منكر براى مسلمانان ديگر قرار داده شده يعنى اگر كسى مطلع شد كه مسلمانى كار خلافى كرده اينجا او وظيفه دارد خطا كار را نهى از منكر كند.
اسلام اينجا يك تعادلى برقرار كرده، از يك طرف سعى كرده انسانها را در مسير صحيح هدايت كند و از طرف ديگر، او را آنقدر محدود نكند كه دائم در زندگى خويش فشارى را روى سر خودش احساس كند. از يك طرف مىگويد در زندگي خصوصي يكديگر به هيچوجه تجسس نكنيد و از طرف ديگر مي گويد در مواردى كه از خطا مطلع شديد حق امر به معروف و نهى از منكر داريد. اين مىشود توازن و تعادل توازن بين امنيت در زندگى شخصى تشويق و سوق دادن مردم به سوى هدف و سير صحيح.
شكوفايى استعدادهاى انسان، استعدادهاى علمى- هنرى و حتى استعدادهاى معنوى انسان، در گرو آزادى است. با آزادى است كه هر انسانى مىتواند استعدادهاى درونى خودش را شكوفا كند. هدف اسلام اين است كه انسان بتواند در محيط اجتماعى يك فضاى مناسبى را براى رشد استعدادهاى فردى پيدا كند. در زندگى عمومى انسان بايد بتواند از آن آزادى برخوردار باشد تا استعدادهاى درونىاش شكوفا باشد. استعدادهاى سياسى، علمى، هنرى و... انسانها در يك فضاى بسته، در يك فضاى تحميلى رشد نمىكند. شهيد مطهرى مىگويند: در جامعه اسلامى حتى در انتخاب زمامدارانشان اگر رهبراين جامعه اسلامى دائم به مردم بگويد، اين را انتخاب كن، اين را انتخاب نكن، اگر رهبران جامعه در انتخاب راه صحيح دائما خط نشان دهند، مردم هيچگاه رشد پيدا نمىكنند. رشد مردم به اين است كه خودشان بروند، انتخاب كنند و حتى اشتباه كنند. زيرا بر اساس سلامت ايمانىشان اگر ديدند اشتباه كردهاند براى باربعد با تجربه و بينش روشنتر حركت خود را اصلاح كنند. بنابراين روشن است كه انسان با تجربه خودش با احساس انتخاب آزاد خودش مىتواند تجربه بياندوزد و رشد كند. ولى از سوى ديگر بايد از انحراف جامعه اسلامى از مسير اصلى خود جلوگيرى كرد باز در اينجا هم بايد تعادل باشد همان تعادلى كه در زندگى شخصى ديديم، در بخش عمومى هم بايد وجود داشته باشد.
در زندگى اجتماعى بايد انسانها آزاد باشند. مثلا در تلاش سياسى خودشان آزاد باشند، در تلاش فرهنگى، اقتصادى خودشان آزاد باشند واستعدادهايشان را در تجربه و خطا رشد بدهند. ولى از طرفديگر، بايد حكومت و رهبران جامعه اسلامى مواظب باشند انحراف اصولى در مسير حركت جامعه ايجاد نشود. وظيفه اصلى رهبرى دينى جامعه اين است كه هدايت كلى و كلان را در اختيار داشته باشد، بدون اينكه بخواهد در هر مسئله فرعى تذكر بدهد و دخالت كند.زيرا اين جامعه در اينصورت هيچگاه راه رشد و تكامل را نمي آموزد. پس رعايت توازن هم در اينجا از اهميت برخوردار است. ...
سـود و زيـان آزادى بـراى انقلاب اسلامـى
استاد سيد محمدجواد مهرى
يكـى از اصـول بسيار دقيق و مهم انقلاب اسلامى، آزادى است. آزادى مفهومـى گستـرده دارد كه اگـر درست
شكـافته نشــود، نه تنها از چارچـوب مذهب فراتـر مـى رود، بلكه به ويرانـى كشـور و نظام نيز مى انجامد. بايد ديد مقصـود از آزادى كه يكى از آرمان هاى امام و امت بـوده است چيست؟ و محـدوده آن چقـدر است ؟ آزادى در محـدده سخنان معصـوميـن، بـا آزادى به معناى روز فـرق مـى كنـد. أمه و پيشـوايان ـ عليهم سلام الله ـ آزادمرد به كسـى مـى گـويند كه خـود را از قيد و بنـد گناهان رها سازد و تنها بر خدا توكل كند و جز ((الله)) معبـود ديگرى را براى خويـش نپسندد و به بندگى او بسنده كند. آزادمرد كسـى است كه نه خـوف از دوزخ و نه طمع در بهشت او را به عبادت وامـى دارد، بلكه فقط چـون خدا را شـايسته عبـادت مـى دانـد، پـرستـش مـى كند.
مـا آزادى را در مـحدوده پـرستـش خـدا مـى پذيريم و آزادى را در چارچوب قانون قرآن قبول داريـم. ما با آزادىهاى وارداتـى كه از غـرب مىآيد و جـوانان ما را به سـوى الگوهاى غربى فرامى خواند و از پرستـش خدا دور مى كند، مخالفيـم.
اگر خـداوند انسان ها را آزاد آفريده، به ايـن معنـى نيست كه هر كـس هرچه مى خواهد بگويد و هرچه مى خـواهد بنويسد، هرچند مردم را به بـردگى و بنـدگـى غير خـدا وادارد. آزادى در اسلام مطلق نيست بلكه محـدود است. نخـواندن و پخـش نكردن و ترويج ننمـودن ((كتب ضاله)) و نـوشته هاى گمراه كننده جزء مبانى فقه اسلام و در ضميـم قانـون قرآن است. مگر مى شـود بى بندو بارى را آزادى تلقى كرد؟ و مگر مـى شـود قلـم هاى مسمـوم و زهرآگيـن را آزاد گذاشت؟! اشتباه بزرگى است كه برخـى انديشمندان اسلامى مى كنند كه بايد هر كـس در هر چه مى نويسد و پخش مى كند، آزاد باشد، هرچند مطالبـش، مردم را از اسلام، قرآن و نظام روىگردان كند. تـوطئه كردن و نظام اسلامـى را بـرانـداختـن تنها به هجـوم مسلحانه نيست، بلكه قطعا تهاجـم فرهنگـى، شديدتر، كـوبنده تر و خطرناك تر از هر نـوع تهاجمى است.
امـام و رهبـر بزرگ انقلاب رحمه الله عليه، همـواره بـا قلــم و بيان، از خطر فزون از حد قلـم هاى مسمـوم، هشدار داده و مردم را بـرحذر داشته است. نبايـد در مقابل ((نص))، اجتهاد كنيـم و بـا آزادسازى انگشت و زبان، سخنان امام را تخطئه كـرده و زير سـوال ببريم.
قطعا يكـى از اصـول مسلمه انقلاب و نظام اسلامـى آزادى است ولــى اسلام مـاننـد غرب نيست كه آزادى را به طـور مطلق بپذيـرد كه آن ديگر آزادى نيست، بلكه بـى بنـد و بارى و لجام گسيختگـى و اشاعه فحشا است و اشـاعه فحشـا و منكـرات تنها به صـورت فيزيكـى محقق نمـى شـود، بلكه بالاترين منكر و خطرناك تريـن فحش، فحشاى زبان و قلـم است. اصلا آن چه انسـان را به بهشت يا به جهنـم وامـى دارد، بيـش از هـرچيز زبان او است كه در روايات بسيار زيادى، انسان ها را از لجام گسيختگى زبانش برحذر داشته و ثمره بدسخن گفتـن و بد نوشتـن را جهنم دانسته است. و اين چنيـن نيست كه برخى فكر كنند اگر زبان شخص او را به جهنـم وامى دارد، چه ربطى به جامعه دارد!
قطعا خطر زبان و قلـم براى جامعه بيـش تر است تابـراى فرد و اصلا در صـورتـى زبان، انسان را به خطر مى اندازد و به دوزخ مـى افكند كه در پى تحميل غلطهاى خـود بر جامعه باشد وگرنه صرف داشتـن يك ايـده و يا يك انديشه غلط، خطرى را بـر جامعه تحميل نمـى كنـد و انسـان را به بـدبختـى و شقـاوت شـايـد نكشـاند.
اشاعه فحشا و پخـش نمـودن سخنان تـوطئه آميز است كه مردم را به انحراف مـى كشانـد و قرآن بالاتريـن عذاب را بـراى صاحبـش در نظر گرفته است.
((ان الذين يحبـون إن تشيع الفاحشه فى الذيـن آمنو، لهم عذاب إليم فى الدنيا و الاخره والله يعلم و انتـم لاتعلمون؛ كسانى كه دوست دارند منكرات و زشتى ها در ميان مومنان، منتشر شـود و شيوع پيدا كند، عذابى دردناك در دنيا و آخرت براى آنان خـواهد بـود.خداوند مى داند و شما نمى دانيد.))(سـوره نور، آيه19)
آرى! تصـور نشـود كه اگر يك برگ، مسأل خلاف و تـوطئهآميز و انحراف كننده و گمراه كننـده در روزنامه يا مجله اى پخـش شـود، مشكل براى جامعه نمىآفريند و خطرى ندارد. اى بسا يك سخـن توطئه آميز، بسيارى از مـردم پـاكـدل و پـاك طينت را به انحـراف وادارد و اى بســا يك سخنرانـى تحريك كننده، جامعه ما را به اضطراب و انحراف بكشانـد و كار به جايى رسـد كه ديگر هيچ كـس تـوانايـى كنتـرل اوضاع را نـداشته بـاشـد. آن جـا است كه همگـان انگشت نـدامت را به دهان مى گيرند و از وضعيت پيـش آمده، اظهار پشيمانى مى كنند ولـى ديگر در آن روز پشيمـانـى سـودى نخـواهد داشت.
بيأيـد تـا كنتـرل از دست نـرفته ـ اى ياوران انقلاب ـ به فكـر چاره جـويـى باشيد. از يكـديگـر انتقام نگيريـد. به خاطـر مصالح شخصـى، نظام را به خطـر نيانـدازيـد. گذشته را هـر چنـد دردناك باشد، به خاطر اسلام و انقلاب اسلامـى و امام از ياد ببريد، با يك دست و يك زبان و با مهر و محبت و بـا صفا و وفا پيمان ببنـديـد كه يار انقلاب و يار امام باشيد و هـم چون دوران پيـش از انقلاب، تلاش ها و جهادها و اجتهادهـا را در راه تـداوم انقلاب و حفظ نظام اسلامـى كه ميراث امام عزيز و شهيدان شاهـد است، به كار بنـديد.
اختلاف سليقه نبايد شما را از خـدا دور سازد. آزاد باشيد و آزاد بينديشيد ولـى در محدوده قرآن و اسلام. آزادى را چنان كه امامان مى خواهند براى خود برگزينيد نه چنان كه شرق و غرب بخـواهد و نه چنان كه هـواى نفـس بخـواهـد و نه چنـان كه نـادانـان و جـاهلان بخـواهنـد. وصيت امـام را در گـوش جـان بسپـاريـد كه فـرمــود:
((اكنون وصيت مـن به مجلـس شوراى اسلامى در حال و آينده و رئيـس جمهور و روساى جمهور مابعد و به شوراى نگهبان و شـوراى قضايى و دولت در هـر زمان، آن است كه نگذارنـد ايـن دستگـاه هاى خبـرى و مطبـوعات و مجله ها از اسلام و مصالح كشور منحرف شوند و بايد همه بدانيـم كه آزادى به شكل غربـى ـ آن كه مـوجب تباهـى جـوانان و دختـران و پسـران مـى شـود ـ از نظر اسلام و عقل محكــــوم است و تبليغات و مقالات و سخنرانـى ها و كتب و مجلات و برخلاف اسلام و عفت عمـومـى و مصالح كشـور حرام است، و بـر همه ما و همه مسلمانان، جلوگيرى از آن ها واجب است و از آزادىهاى مخـرب بايـد جلـوگيـرى نشـود و از آن چه در نظر شـرع حـرام و آنچه بـرخلاف مسيـر ملت و كشـور اسلامى و مخالف با حيثيت جمهورى اسلامـى است، به طـور قاطع اگـر جلـوگيرى شـود، همه مسئول مـى باشنـد و مردم و جـوانان حزب اللهى اگر برخـورد به يكى از امور مذكـور نمودند، به دستگاه هاى مربـوطه رجـوع كنند و اگر آنان كوتاهى نمودند، خـودشان مكلف به جلـوگيرى هستند، خـداوند تعالـى مددكار همه باشـد)).
(وصـيت نـامه سـياسـى الـهى) يـك بار ديگر با دقت بيـش تـر ايـن سـخنان درربـار را بـخـوانيد و بـبينيد امام چه مـى گـويد؟ شايد تـعجب كرديـد كه امام درست دست بـر مشكل دوران مـا گذاشته و از خـطـرى بـزرگ هـشــــدار مــى دهد. و شايد شگفتـى شما ـ برادر و خواهر عزيز خـواننده ـ از اين باشد كه چطـور تاكنـون ايـن بخـش وصـيت نامه جاودانه امام را نخوانده ايد؟! قطعا خـوانـده ايد ولـى دقـت نـكرده ايد. الان لازم اسـت كه به خاطر خـدا و به خاطر آزرده نـكردن روح والاى امـام عزيزمان، ايـن سخنان را از بر كنيم، حفظ كـنيم، بنويسيم، منتشر كنيـم، در لوح هاى زريـن بنگاريم، به قلب خـود بسپاريـم و از همه مهم تر در جامعه اجرا كنيـم.
چقدر جالب است كه امام با خـون دل و باسـوز روان، اين مطالب را نگاشته و از همه مسئوليـن، و آحاد ملت و جـوانـان آزاده، خواسته است كه ايـن وصيت را بيـش از ديگــر وصيت هايش مد نظر قرار دهند و به كار گيرنـد و به مرحله اجـرادرآورنـد و هـرگز به فراموشـى نسپـارند.
امام همه مسئولين را به نام ياد مـى برد و ايـن تإكيـد بر مطلب است. مسئوليـن نظام را به طـور كلـى دعوت نمـى كند، بلكه تك تك، مسئوليت هاى مهم را يادآور مى شـود و به آن ها هشدار مى دهد. رئيـس جمهور را مـورد خطاب جـدى قرار مى دهد و اكتفا نمـى كند به گفتـن ((رئيـس جمهور)) بلكه تمام روساى جمهور آينده را فرا مى خواند و تمام اعضاى دولت را در هر زمان مخاطب قـرار مـى دهـد و به آن ها سفارش جـدى مـى كند. امام آينـده بيـن است و متـوجه خطر بالقـوه آزادى به شكل غربى (يعنـى بـى بنـد وبارى سياسـى) و هـرج و مـرج مـى باشـد و لذا همه گروه هاى مسئول را ـ در ابتـدا ـ مـورد خطاب قـرار مـى دهـد و مسئوليت را متـوجه همگـان مـى كند.
امام ايـن نـوع آزادى را نه تنها تخطئه مـى كند كه آن را از نظر فقهى ((حـرام)) مى دانـد و عدم مشـروعيتـش را اعلام مـى فـرمايـد.
ضمنا نـاگفته نمانـد كه امام تمـام رسـانه هـاى جمعى را مـد نظر داشته است و همه را يكسان به دورى از بـى بند و بارى امر مـى كند و خطر تـوطئه آنان را از هر خطـرى بالاتـر مـى دانـد. و آن چه كه حيثيت جمهورى اسلامى را ممكـن است به خطر بياندازد، دستـور قاطع مى دهد كه از آن جلوگيرى شـود و همه را در برابر ايـن امر بسيار مهم و حياتى، مسئول مى داند.
امام هرگز خواهان هرج و مرج نيست و نمـى خواهـد كه مردم سر خـود كارى را بكنند و يا تصميمـى بگيرند كه خـداى نخـواسته، منجر به اضطراب شـود و هرج و مرج حكمفرما گردد و كنتـرل از دست بـرود و مـردم به جان هـم بيافتنـد و گروه ها به جنگ و دعوا با يكـديگـر بپـردازنـد، و دشنام هاى نـاروا به يكـديگـر بـدهنـد و در حـالت كينه تـوزى و دشمنـى، انتقام بگيرنـد و برادرى و برابرى خـود را فراموش كنند و انقلاب اسلامى را فداى هواهاى نفسانى خويـش كنند و مسئوليـن محترم نظام را ـ هر كس به گونه اى ـ زير سئوال ببرند و دست از اطاعت رهبرى بـردارند و به يكـديگر تهمت بزننـد و ناسزا گـويند و دشمـن اصلى را فراموش كنند و جنايت هاى صهيونيست را از ياد ببرند و خطرهاى بالفعل و بالقـوه دشمنان قسـم خـورده انقلاب را ناديده بگيرنـد و در نتيجه همه نهادها و مقام ها و شخصيت ها و اصـول زير سئوال برود و مردم به حيرت و سرگردانـى روى آورنـد و حالت يإس و نـوميـدى بـر قلـوب مـومنان مستـولـى گردد و آرزوى ديرينه دشمنان محقق شود و غرب پـرستان بـر انقلاب، مسلط شـونـد و سرانجام خـدا فرامـوش شـود و احكام قرآن پايمال گردد و روح پاك شهيـدان آزرده شـود و روح امـام از مـا نـاراضـى شـود.
امام به خاطر اين كه اين مسأل رعايت شـود، قبل از ايـن كه مردم را مخاطب قرار دهد، مسئوليـن را تك تك دعوت مى كند و آن ها را در تمام اعصار و دوران ها مورد خطاب قرار مى دهد كه جلـوى ايـن مشكل بزرگ را بگيـرند و نگذارنـد، قلـم هاى زهـرآگيـن دشمنان، اسلام و نظام اسلامى و حيثيت جمهورى اسلامـى را به خطـر اندازنـد ولـى در آخرين جملات وصيت خويش، مردم و جوانان حزب اللهى را نيز در ايـن مسئوليت شـريك مـى دانـد و آن ها را ـ كه همـواره حافظ و نگهبـان انقلاب بـوده اند و بدون هيچ طمع و چشـم داشتـى از جان و مال خـود بـراى نگهدارى آن گذشته انـد ـ دعوت به مشـاركت مـى كنـد ولـى نه به طـور خـودسرانه بلكه با حفظ مراتب، يعنـى بايد در ايـن گـونه امور به دستگاه هاى مربـوطه رجـوع شود و مسئوليـن، مطلع و آگاه شـونـد و در جـريان كار قـرار گيـرنـد ولـى اگـر روزى رسيـد كه متإسفانه از عهده امر برنيامـدند يا شانه خالـى كردند يا مطلب را جدى نگرفتند، در آن صورت چاره اى نيست جز ايـن كه خود كمر همت را محكـم ببندند و هم چون هميشه در صحنه حاضر شوند و از انحراف موجـود جلوگيرى كنند و ايـن تكليف الهى را با دقت و بدون تضييع وقت، به مرحله عمل درآورند.
باز هـم سخن امام را در آغاز پيروزى بشنويد كه چه خوش است سخـن حق از حق شناس شنيدن:
((حالا كه قلـم آزاد شد، ايـن طـور نباشـد كه هر كـس هر چه دلـش بخـواهد بگويد و هر كـس كارى كند كه ايـن مملكت (كشـور) از نظم بيرون بـرود، از نظام بيـرون بـرود. ايـن معناى آزادى است؟! آن آزادى كه در ممالكـى كه ما را مى خواهند بخـورند هست، ايـن طـورى است؟! اگر اين طـور بـود انسجام پيدا نمـى كردند، ايـن ترقيات را پيـدا نمـى كـردنـد، آن ها با اسـم آزادى كه در مغز ايـن جـوانان مى اندازند، با اسـم آزادى مـى خواهنـد شما را تحت حمايت خـودشان قرار بـدهند و آزادى را از شما سلب كننـد.)) (58/10/9) امام از روز اول انقلاب تا آخرين وصيت نامه اش بر اين معناتإكيد فراوان دارد كه نبايد آزادى غربـى در ايران اسلامـى راه يابـد و نبايـد آزادى را به گـونه اى كه در غرب تلقـى مـى شـود، در ايران حكمفـرما گردد و نبايـد جـوانان ما از آن آزادى الگـو بگيرنـد.
بايد رسانه هاى تبليغاتـى خـودشان را اصلاح كنند و هر كـس مـواظب سخـن گفتنـش و قلـم به دست گـرفتنـش بـاشـد.
آزادى را كه هديه اى است الهى، به انتقام الهى نكشانيد و بر ضـد مصلحت نظام و كشـور قلـم فـرسـايـى ننمـأيـد.
رهـبر معظم انقلاب اسلامى هم دربياناتى اينچنين فرمودند: ((ما به آزادى بـيان و آزادى فـعاليت هاى اجـتمـاعى معتقـديـم، اصلا ايـن مـفاهيـم و ايــن حـقايق ر، انـقلاب و پـيشـروان انقلاب در ايـن كشـور آوردند. اما اين آزادى محدود است؛ حـد ايـن آزادى كجاست؟ حدش عبارت است از آن حـدودى كه اسلام تعييـن كـرده است. اگر بنا شد كسانى مردم را به بـى ايمانى و به شهوات سـوق بدهند، آن ها در اين كار آزاد نيستند. ايـن آزادى، آزادى خيانت است.
اگـر كـسانى قرار شد بنشينند توطئه كنند و اين توطئه را به شكى در يـك نـوشته مـنعكس كـنند، ايـن آزادى توطئه است؛ ايـن آزادى مردود است.
اين ملت، ملت انقلابى است. ايـن كشور، كشـور اسلام و امام زمان و اهل بيت و قـرآن است. ريشه هاى ايمـان در ايـن كشـور، خيلـى عميق است.
بنده مى دانـم كه در درون ايـن ملت، امـواج خروشان عشق به مبدإ ايمانى و اسلامى موج مى زند. بنده مى دانـم كه اكثريت قاطع جوانان ايـن كشور، با فطـرت دينى و ايمانـى تـربيت مـى شـونـد؛ ديـن را مى خـواهند و نجات را در دين مى يابند. مـى بيننـد كه ايـن ملت به وسيله تمسك به ديـن و به حبل الله تـــــوانست به عزت و استقلال برسدو آماده دفاع از دين است؛ هر وقت هـم كه لازم باشد، از ديـن دفاع مـى كنـد و فكـر مصـالح و منافع خـودش را نمـى كنـد.)) (77/6/25)
آزادى و حدود آن در اسلام
مـوضوع بـحث مـسئله آزادى و حدود آن در اسلام است. و اينكه براى پـياده كـردن نظر اسلام در شرايط و احوال مختلف اجتماعى چه بايد كرد.
دو ديدگاه
بـعضى مى گويند انسان مجبور آفريده شده است. يعنى بعضى مكاتب يك جـبر تكوينى الهى طبيعى يا جبر اجتماعى محيطى يا جبر تاريخى با جـبر تربيتى و نوعى محكوميت و سلب آزادى از نظر تكوينى و فلسفى بـراى انـسان قـألند. مى گويند انسان آزاد نيست كه انتخاب كند؛ تـاريخ يا اداره الهى يا نظامهاى حاكم بر جامعه، تربيت اجتماعى ، فـرهنگ اجـتماعى و غيره راه انسان را معين خواهند كرد و براى انسان آزادى فردى وجود ندارد.
بعضى هم ، در برابر ، معتقدند انسان آزاد است كه هرچه بخواهد و هـرگونه كه بخواهد انتخاب كند ، تا آنجا كه مى گويند اصلا ارزشها مـولود انـتخاب انسان است و به دنبال انتخاب انسان ارزش آفريده مـى شود؛ خـارج از حـوزه انـتخاب انسان هيچ گونه اصول ، ضوابط ، مقررات و قواعد اخلاقى و معيارهاى ارزشى وجود ندارد و اين انسان اسـت كه بايد تصميم بگيرد و هر چه تصميم گرفت براى او همان چيز ارزش اسـت و خوب و داراى صلاحيت است. بنابر اين ، هيچ نوع قانون و مسئله و اصلى وراى اراده انسان وجود ندارد.
ديدگاه اسلام
اينجا بنا نيست كه بحث را خيلى از جنبه فلسفى تعقيب شود.
در اسـلام ، قـرآن و مـبانى دينى ما چنين بيان شده است كه انسان داراى اراده و قـدرت تـشخيص آفـريده شـده اسـت. يعنى خداوند يك مـوجود اسـتثنايى در بين تمام موجوداتى كه آفريده به نام انسان خـلق كـرده است. جهت عمده استثنايى بودن انسان اين است كه حامل امـانت الـهى اسـت.(1) امـانت الـهى چـيست ؟ همان مسئوليت است.
مـسئوليت از قـدرت آگاهى و قدرت اراده و تصميم گيرى انسان پيدا مى شود.
يـعنى هـمين كـه انـسان مـى تواند خود تصميم بگيرد ، مى تواند در طـبيعت تصرف كند ، مى تواند تاريخ را بسازد ، مى تواند دگرگونى به وجـود آورد ، مـى تواند اول تـشخيص دهـد و بعد بر اساس آن تصميم بـگيرد؛ ايـن احـساس مـسئوليت و بـار امانت الهى است و شايد آن تـصميم بـگيرد؛ اين احساس مسئوليت و بار امانت الهى است و شايد آن نـفخه الـهى و تجلى جنبه ملكوتى براى انسان ايناست كه اراده مى كند و تصميم مى گيرد.
امـا اينكه انسان مى تواند تصميم بگيرد مطلق نيست؛ يعنى توانايى مـحدوداست. تـوانايى بدنى ، استعدادها ، هوش و قدرت تشخيص ما و از طـرفى شـرايط طبيعى و جغرافيايى محيط ، آزادى و اراده ما را مـحدود مـى كند؛ جـو فـرهنگى و تربيتى و اجتماعى ما و نظام حاكم اجـتماعى ، قـدرت آزادى مـا را مـحدود مـى كند. بـنابر اين ، ما آزاديـم امـا آزادى محدود داريم؛ يعنى آزادى كه از طرفى وابسته به قدرتهاى مادى و طبيعى و حدود امكانات ماست و از طرف ديگر به مـيزان آگاهى ، فرهنگ ، تمدن ، تاريخ ، جامعه ، حكومت و نظامات ما بستگى دارد.
در مـجموع ، مـا آزاديـم اما در يك حوزه اى كه اين حوزه براى ما شـرايط و مـحدوديتهايى بـه وجود آورده است. درست مثل ماشينى كه موتور سالم دارد ، وسايلش كافى است و راننده و فرمانده حركت هم دارد امـا بـراى حـركت جـاده مـى خواهد ، بنزين نياز دارد؛ يعنى مـجموعه امكاناتى هم هست كه به او اجازه نمى دهد هر طور كه خواست بـراند. آيـا اگـر تـصميم گرفت با ماشينى در هر جاده اى و در هر شـرايطى بـا سـرعت 200 كـيلومتر در ساعت برود ، مى تواند؟ خير ، مـمكن است شرايط ، آزادى و قدرت كار موتور را محدود كند. انسان هم آزاد است اما در يك محدوده هاى فراوان اجتماعى و محيطى.
امـا اسـلام با همين ميزان آزادى كه براى انسان قأل است ، براى انـسان قـدرت سـازندگى عـظيم و نيروى فراوان درونى و روحى قأل اسـت. هـمين انـسان توانسته است بر بسيارى از دشواريهاى سهمگين طـبيعت مـسلط شـود: دل كوهها را بشكافد ، به اوج آسمانها پرواز كـند و بـا طـوفان و زلـزله و سيل و صاعقه و حوادث جوى و حوادث طـبيعى مـقابله كـند.قدرت علمى و صنعتى كه معلول نيروى اداره و آگـاهى و تـصميم گـيرى انـسان اسـت تـوانست او را بر بسيارى از نـيروهاى عـظيم طـبيعى مسلط كند و مهار طبيعت را به دستش بدهد.
قرآن مى فرمايد:
سخر لكم الشمس و القمر.(2) سخر لكم الانهار.(3) سخر لكم الليل و النهار.(4) خورشيد وماه و نهرها و شب و روز و...را در تسخير شما قرار داده اسـت. بـر خلاف آن تربيتى كه ديگران داشتند كه انسان را محكوم و ضـعيف و نـاتوان در بـرابر ايـن قـدرتهاى سـهمگين و عظيم طبيعت مى دانستند ، بينش قرآن اين است كه تو قدرت دارى و مى توانى مسلط و حاكم شوى. همچنين ، على رغم آن ضعف و ناتوانى كه ديگران براى انسان در ميحط اجتماعى قأل بودند(5) قرآن فرمود:
...ان الله لا يغير مابقوم حتى يغيروا ما بانفسهم....(6) ...خـدا حال هيچ قومى را دگرگون نخواهد كرد تا زمانى كه آن قوم حالشان را تغيير دهند....
و ان ليس للانسان الا ماسعى.(7) و ايـنكه بـراى آدمـى جـز آنـچه بـه سعى خود انجام داد (ثواب و جزايى) نخواهد بود.
آنچنان آيات تند و تحريك آميز براى بشر خواند كه به مردم بگويد در بـرابر عـظيم ترين قـدرتها و شرايط سهمگين اجتماعى و سياسى ، اگر شما تصميم بگيريد مى توانيد برآنها فأق شويد.
نقش تربيت اسلامى در انگيزش مردم
ايـن تـربيت و فرهنگ وايمان اسلامى بود كه مردم را در برابرقدرت عظيم طاغوتى و شيطانى و استبدادى بسيج كرد؛ در برابر قدرت عظيم وابـسته و پشتوانه او در خارج ، در برابر قدرت نظامى و سياسى و جاسوسى و اقتصادى ، در برابر استبداد داخلى و استعمار خارجى به قـيام وا داشـت. انـسان فـكر مى كرد آيا اين ملت با دست خالى در بـرابر ايـن هـمه قـدرت مسلط مى تواند حركت كند و خود را از اين بـندها نجات دهد و آزاد سازد ؟ فرياد و فرمان اسلام مرتب به گوش او خـواند كـه اگر تصميم بگيرى مى توانى عظيم ترين طاغوتها را در هم بشكنى. مردم حركت كردند و ديدند تربيت اسلامى به آنها مى گويد آنچنان مردمى آزادى دارند كه بتوانند حتى تاريخشان را عوض كنند و ايـن اراده و حركت و شعور و آگاهى و بيدارى و تصميم مردم است كه مى تواند دگرگونى تاريخى به وجود آورد.
يـكى از بـزرگترين نـقاط حـساس فلسفه و جهان بينى اسلام در مورد انـسان هـمين اسـت كـه به انسان و شعور و اراده او ارزش مى دهد.
نـمى گويد صـبر كـن ، سر بزير باش كه يك روزى خود بخود در تاريخ تضاد پيدا مى شود و شرايطى فراهم مى گردد كه تضاد داخلى و طبقاتى اوضـاع را عوض كند ، و يا اينكه منتظر باش يك روزى چنين و چنان مـى شود. خـير ، مـى گويد نـبايد منتظر بمانى بلكه با استفاده از واقعيتهاى موجود و شرايط و حسابگريها تصميم بگيرى تا بتوانى به تدريج محيط را عوض كنى.
روشنگرى در رهبرى پيامبران
رهـبرى پـيامبران يـك رهـبرى بـه عنوان روشنگرى راه ماست نه يك رهـبرى جـبرى. يـعنى: راه است و چاه و ديده بيناتا هر كسى نگاه كند پيش پاى خويش دستورهاى پيامبران مثل زنجير به گردن ما نيست كـه مـا را مـجبور كـنند بـه راهى ببرند بلكه مثل اين تابلوهاى راهـنمايى در جـاده هاست. مى گويد اگر از اين طرف بروى به بن بست مى رسى، اينجا خطر است ، اينجا جاده لغزنده است ، از اين طرف به فـلان شهر مى رسد. بعنى فقط راهنماست و راه را نشان مى دهد. ماشين هـم در اخـتيار شـماست ، شـما بـه هـر طرف كه خواستيد مى رويد و آزاديد كه انتخاب كنيد. اما اگر شعور داشته باشيم و انديشمند و روشـن بـين باشيم با آزادى راه اصلاح را تشخيص مى دهيم و راهى را انـتـخاب مـى كنيم كـه بـه خـطر دچـار نـشويم و بـه مـقصد صـحيح بـرسيم.بنابراين ، آيـا ما در انتخاب دين مجبوريم ؟ خير ، وقتى قرآن آمد ، دين اسلام آمد ، آيا ما را مجبور كرد ؟ نه:
لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى....(8) كـار ديـن بـه اجـبار نـيست ، راه هـدايت و گمراهى بر همه روشن گرديد....
...فمن شإ فليومن و من شإ فليكفر....(9) پس، هر كه مى خواهد ايمان آورد و هر كه مى خواهد كافر شود....
انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا.(10) مـا راه را بـه او نشان مى دهيم ، خواست سپاسگزار باشد و نخواست ناسپاس باشد (و به گمراهى برود).
يـعنى مـا مـجبور نـمى كنيم ، چون آن ايمانى كه از روى جبر باشد ارزش نـدارد. بنابر اين ، مردم مجبور نيستند راه حق را بپذيرند امـا دعوت پيامبران و فضل الهى ، لطف را تمام كرده است. دو ظرف غـذاست: يكى سمى و ديگرى تقويت كننده؛ پيغمبر مىآيد مى گويد اين مـسموم و بـراى تو خطرناك است و آن يى مقوى و مفيد است. اختيار وجود دارد آزادانه هر كدام را خواستم بخورم. اساس كار پيامبران و اسـلام اين است كه مردم با آزادى راه را انتخاب كنند ، چون در غـير ايـن صـورت ارزش ندارد. بهتر است انسان اول بينديشد و بعد انتخاب كند. اين راه برايش ارزش دارد.
اگر در يك محيط اسلامى كسى دين ديگرى داشت و نخواست دين اسلام را قـبول كـند او را مـجبور نمى كنند. پيامبر اسلام كه وارد سرزمينى مى شد هيچگاه بالاى سر مردم شمشير نمى گرفت كه يا مسلمان شو يا تو را مى كشيم. نه ، مردم آزاد بودند كه مسلمان شوند يا نشوند. حتى شـواهد تـاريخى نشان مى دهد كه تا چهار قرن بعد از آنكه اسلام به ايـران آمـده بود، بعضى از آتشكده ها سر پا بودند، با آنكه قدرت حـاكمه مسلمانها مى توانست همان روز اول آتشكده ها را ويران كند.
امـا اجـازه داد كـه آتشكده ها و كليساها بماند و به دين خودشان هـمان طور كـه مى خواهند معتقد باشند. اسلام هم محيط تربيتى سالمى بـه وجـود آورد و تـبليغات وسيعى انجام داد و به تدريج گروههاى غير مسلمان به اسلام پيوستند.
آزادى عقيده يا آزادى توطئه و تهمت ؟
يـك وقـت مـسئله آزادى عـقيده و آزادى انـديشه اسـت ، يعنى كسى بـتواند دين و عقيده ديگرى داشته باشد؛ اما گاهى مسئله به صورت ديـگرى اسـت. يـهوديها در زمـان پيامبر اكرم (ص) در مدينه آزاد بـودند ديـن يـهوديت را داشـته بـاشند و مسيحيها به دين مسيحيت مـعتقد بـاشند.حتى در قراردادهايى كه پيامبر اكرم (ص) بست و در مـنشورى كـه صادر فرمود ، براى آنها حقوق و آزايها و اختياراتى قـأل شـد. امـا يك روز پيامبر (ص) خبردار شد كه همان يهوديهاى آزاد در مـحيط تـربيت اسلامى و عليه پيامبر (ص) و مسلمانها ، با كـفار قـريش زد و بـند كـرده و نقشه كشيده و مقدمات يك حمله را فراهم ساخته اند و مى خواهند در داخل مدينه اغتشاش به وجود آورند و دشـمنان پشت مرز را بر امت اسلامى مسلط كنند.اينجا ديگر مسئله آزادى عقيده و انديشه نبود، بلكه اينجا توطئه و خيانت عليه امت اسـلامى بـود. عـلنا اعـلام مى شود كه در اسلام آزادى فكر ، بيان ، عـقيده و مـذهب براى همه وجود دارد. اما اگر كسى عليه شما دروغ گـفت و شـما را متهم ساخت و در روزنامه ، اعلاميه يا پشت بلندگو فـرياد زد كه فلان گروه ، فلان شخص چنين و چنان كرده ، وابسته به فـلان جـاست ، آيـا آزادى بيان بايد به آن اندازه باشد كه هر كس خـواست ، عليه كس ديگرى دروغ و تهمت و ناروا بگويد و او نتواند حرف را بزند؟
موضع اسلام
ايـنجاست كه بايد روح مسئله اسلامى و موضع اسلامى را تبيين كنيم.
جـار و جـنجال و هـوچى گرى موضع اسلامى و قرآنى را تغيير نمى دهد.
اسلام مى گويد:
اگر بينى كه نابينا و چاه است اگر خاموش بنشينى گناه است اسـلام مـى گويد اگـر شما فردى را ببينيد كه مى خواهد خودكشى كند، وظـيفه شماست كه جلوى او را بگيريد با اينكه او خود را مى كشد و به كسى هم صدمه نمى زند و كار به كسى هم ندارد.
مـسئله مـشروبخوارى و شراب كه در نظام اسلامى ما عملا تحريم شد و كـارخانه هاى شراب سازى كه تعطيل شد عجيب است كه حتى عده اى آمدند بـه خـود گفتند: مگر آزادى نيست ؟ بگذاريد مردم مشروب بسازند و مـشروب بـفروشند و مشروب بخورند ، آزادى است ، هر كس دلش خواست بـخورد و هـر كس نخواست نخورد! با اين استدلال پس چه فرقى مى كند بـين مـشروب و موادمخدر ؟ پس بگذاريم هروئين هم بياورند، هر كس خـواست استفاده كند و هر كس نخواست نكند. و همين طور جلو برويد كـه مـگر آزادى نيست ؟ روابط نخواست نكند.و همين طور جلو برويد كه مگر آزادى نيست ؟ روابط جنسى را آزاد كنيد ، هر كس با هر كس با هر وضعى كه خواست روابط داشته باشد! ايـنچنين آزادى در مـحيط اسـلامى و جمهورى اسلامى وجود ندارد. ما مـى خواهيم يك جامعه سالم بسازيم ، جامعه اى بسازيم كه اين جامعه ترقى كند و تكامل داشته باشد.
عـجيب است كه حتى سوادآموزى كه در نظامهاى ديگر به عنوان يك حق اسـت ، در نـظر اسلام به عنوان يك وظيفه است. ديگران مى گويند هر فردى حق دارد سواد بياموزد و بايد امكانات فراهم كرد؛ اما اسلام مى گويد بايد سواد بياموزد، بايد عالم بشود.
حـتى در بـعضى روايـات دارد كه امام مى فرمايد كه من دوست داشتم چوب بالاى سر جوانان امت مى گرفتم و با چوب آنها را مجبور مى كردم تا درس بخوانند. يعنى بايد مردم را وادار كرد به اينكه با سواد شوند و مهارت به دست آورند و ترقى كنند و پيش بروند.
از طـرفى ، بايد مانع فساد اخلاقى مردم شد؛ بايد مانع اين شد كه سـقوط كـنند ، مـنحرف شـوند و كج بروند. اين يك محيط سازندگى و محيط انسانى است. اسلام مى خواهد افراد را بسازد.
برخورد پيامبر (ص) با يهود بنى قريظه
در جـنگ خـندق يـهود بـنى قريظه كـه با پيامبر (ص) قرارداد بسته بـودند كـه به هم تعرض نكنند ، پشت پرده با كفار قريش قرار داد بـستند كـه اگـر مسلمانان جلوى شما خندق كندند بياييد از محل و مـنطقه مـا وارد مـدينه شويد و از پشت به سربازهاى مسلمان حمله كـنيد. هـمان كـسانى كه پيامبر (ص) قرار داد داشتند كه آرام در شـهر زندگى كنند ، در بازار كار داشته باشند ، همينها رفتند با دشـمن مهاجرى كه آمده بود حمله كند قرار داد بستند و راه را به آنها نشان دادند كه از اين طرف حمله كنيد. آيا پيامبر اكرم (ص) اينجا بفرمايد آزادى عقيده و فكر است ؟ دستور داد تار و مارشان كـردند و دمـار از روزگـارشان در آوردنـد.مگر جـلوى خيانت و در بـرابر تـوطئه مـى توان سـكوت كرد ؟ مگر مى شود يك نظام اسلامى را بـدون هـوشيارى و بـيدارى مـستقر كـرد ؟ بـنابراين ، هـيچ نـوع ديكتاتورى در اسلام وجود ندارد.
آزادى اسـتثنايى در انـقلاب اسلامى ، اگر تاريخ انقلابهاى دنيا را بـبينيم هـيچ نـمونه اى را نـخواهيم كه چهل روز بعد از انقلاب از مـردم بـخواهند كـه در رفراندوم نسبت به نظام خود رإى دهند كه جمهورى اسلامى مى خواهند يا نه.
بـعد از اينكه تمام نهادهاى رژيم سابق درهم ريخت ، ناگهان دولت اسـلامى وارث يك وضع آشفته و از هم گسيخته اى شد كه نه ارتش داشت ، نـه نـيروى انتظامى و نه وزارتخانه ها و موسسات ديگر. با وجود اين ، از همان روزهاى نخست هر اجتماعى كه خواستند برگزار كردند و هـر حزبى كه خواست اعلام موجوديت كرد و هر روزنامه اى كه خواست درآمـد.من كـه در تـاريخ هيچ انقلابى اينچنين نخوانده ام. و عجيب است كه اينچنين محيط آزاد ، آرام و صميمى ، در عين حال به مذاق بـعضى جـور نـيايد و از طرفى آن را به ديكتاتورى و اختناق متهم كـنند و از طرفى هم مقدمات توطئه و دسيسه را فراهم سازند. كدام انـقلاب بـوده اسـت كـه بـعد از چـهار ماه قانون اساسى جديدش را دراخـتيار مـردم بـگذارد و از آنها نظر خواهى كند ؟ براى تدوين قانون اساسى هم از مردم بخواهد كه نماينده انتخاب كنند ؟ كـداميك از اقـليتها در ايـن كشور بعد از تسلط قدرت اسلامى مورد هـجوم قـرار گـرفت ؟آزادى كـه قبلا داشتند حالا هم دارند. اگر يك جاسوس يهودى هم كشته شده است به خاطر مذهبش نبوده بلكه به دليل خـيانت و وابـستگى به اسرأيل و آمريكا بوده ، دزدى كرده ، پول مـملكت را خـارج كرده و كارهايى از اين قبيل انجام داده مجازات شده است.
پى نوشت
1.اشاره به آيه شريفه ((انا عرضنا الامانه على السموات و الارض و الـجبال فـإبين يحملنها و إشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوما جهولا)).( احزاب / 72).
2.ابراهيم / 33.
3.ابراهيم / 32.
4.ابراهيم / 33.
5.يـعنى طـورى افـراد را تربيت كرده بودند كه مى گفتند فلان مطلب عـلمى نيست ، اين مسئله راه حل ندارد ، ما محكوم به اين بدبختى و جـبر و ظـلم هـستيم.ديديد كـه در گـذشته چـگونه مـردم را بار مىآورند كه قدرت نفس كشيدن و سربلند و فرياد زدن و تصميم گرفتن نداشته باشند.
7.رعد/ 11.
6.نجم / 39.
8.بقره/ 256.
9.كهف / 29.
10.دهر3/.
برگرفته شده از كتاب مباحثى پيرامون انقلاب اسلامى ((شهيد باهنر))با اندكى تلخيص