خدا را ندانست و طاعت نکرد که بر بخت و روزی قناعت نکرد
قناعت توانگر کند مرد را خبر کن حریص جهان گرد را
سکونی به دست آور ای بی ثبات که بر سنگ گردان نروید نبات
خردمند مردم هنر پرورند که تن پروران از هنر لاغرند
کسی سیرت آدمی گوش کرد که اول سک نفس خاموش کرد
خور و خواب تنها طریق ددست بر این بودن آیین نابخردست
خنک نیکبختی که در گوشه ای به دست آرد از معرفت توشه ای
بر آنان که شد سر حق آشکار نکردند باطل بر او اختیار
ولیکن چو ظلمت نداند زنور چه دیدار دیوش چه رخسار حور
تو خود را از آن در چه انداختی که چه را ز ره باز نشناختی
نخست آدمی سیرتی پیشه کن پس آن گه ملک خویی اندیشه کن
به اندازه خور زاد اگر مردمی چنین پر شکم آدمی یا خمی ؟
درون جای قوتست و ذکر و نفس تو پنداری از بهر نانست و بس ؟
کجا ذکر کنجد در انبان آز به سختی نفس می کند پا دراز
مگر می نبینی که دد را و دام نینداخت جز حرص خوردن به دام
پلنگی که گردن کشد بر وحوش به دام افتد از بهر خوردن چو موش
قناعت توانگر کند مرد را
خبر کن حریص جهان گرد را
(سعدی)