0

****تایپیک داستان های کوتاه وزیبا*****اپدیت پذیر

 
alirajaie1377
alirajaie1377
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 107
محل سکونت : اصفهان

****تایپیک داستان های کوتاه وزیبا*****اپدیت پذیر

در این تایپیک قصد دارم برای شما عزیزان داستان های کوتاه وبسیار جالب بزارم

**

همچنین شما هم میتوانید با گذاشتن داستان های زیباتون مرا در ادامه کار این پست یاری کنید

یک شنبه 29 دی 1392  10:16 AM
تشکرات از این پست
09303495228 parisaexp
alirajaie1377
alirajaie1377
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 107
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:****تایپیک داستان های کوتاه وزیبا*****اپدیت پذیر

اثر وضعى و اخروى اصلاح
 
(فضیل بن عیاض ) گوید: روزى شخص پریشانى قدرى ریسمان که 
عیالش بافته بود به بازار برد تا با فروش آن ، از گرسنگى نجات پیدا کنند. ریسمان را 
به یک درهم فروخت و خواست نانى تهیه کند که در این هنگام ، دو نفر را مشاهده کرد که 
به سبب یک درهم با یکدیگر نزاع مى کنند و سر و صورت یکدیگر را مجروح نموده ، و به 
نزاع خویش هم ادامه مى دهند.
آن شخص جلو آمد و گفت : یک درهم را بگیرید تا نزاع 
شما تمام شود و این کار را کرد و بین آنان را اصلاح نمود و باز با تهى دستى به منزل 
رهسپار گشت و داستان را براى همسرش نقل کرد، او نیز خشنود گشت .
آنگاه زن اطراف 
خانه را جستجو کرد و لباس کهنه اى را پیدا نمود و به شوهر خود داد تا بفروشد و 
غذائى تهیه کند.
مرد لباس کهنه را به بازار آورد و کسى از او نخرید، لکن دید 
مردى ماهى گندیده اى در دست دارد گفت : بیا معامله و معاوضه کنیم ، ماهى فروش ‍ 
قبول کرد. لباس کهنه را داد و ماهى فاسد را گرفت و به منزل آمد.
زن مشغول آماده 
کردن ماهى شد که ناگهان چیزى قیمتى در شکم ماهى یافت و به شوهر داد تا به بازار 
ببرد و بفروشد.
آن را به بازار آورد به قیمت خوبى (دوازده بدره ) فروخت و به 
منزل مراجعت کرد.چون وارد خانه شد فقیرى بر در آواز داد: از آنچه خداى به شما داده 
مرا عنایت کنید. آن مرد همه پولها را نزد فقیر گذاشت و گفت : هر چه مى خواهى بردار، 
فقیر برداشت چند قدم برنداشت که مراجعت نمود و گفت :
من فقیر نیستم ، فرستاده 
خدایم ، خواستم اعلان کنم که این پاداش احسان شماست که میان آن دو نفر را اصلاح و 
سازش دادید.
 

شنبه 5 بهمن 1392  4:35 PM
تشکرات از این پست
09303495228 parisaexp
alirajaie1377
alirajaie1377
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 107
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:****تایپیک داستان های کوتاه وزیبا*****اپدیت پذیر

تو از مورى کمتر نیستى
 
(امیر تیمور گورگان ) در هر پیشامدى آن قدر ثبات قدم داشت 
که هیچ مشکلى سد راه وى نمى شد. علت را از او خواهان شدند، گفت :
وقتى از دشمن 
فرار کرده بودم و به ویرانه اى پناه بردم ، در عاقبت کار خویش ‍ فکر مى کردم ؛ 
ناگاه نظرم بر مورى ضعیف افتاد که دانه غله اى از خود بزرگتر را برداشته و از دیوار 
بالا مى برد.
چون دقیق نظر کردم و شمارش نمودم دیدم ، آن دانه شصت و هفت مرتبه 
بر زمین افتاد، و مورچه عاقبت آن دانه را بر سر دیوار برد. از دیدار این کردار 
مورچه چنان قدرتى در من پدیدار گشت که هیچگاه آنرا فراموش ‍ نمى کنم .
با خود 
گفتم : اى تیمور تو از مورى کمترى نیستى ، برخیز و درپى کار خود باش ، سپس برخاستم 
و همت گماشتم تا به این پایه از سلطنت رسیدم

شنبه 5 بهمن 1392  4:37 PM
تشکرات از این پست
09303495228 parisaexp
alirajaie1377
alirajaie1377
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 107
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:****تایپیک داستان های کوتاه وزیبا*****اپدیت پذیر

درخواست حضرت موسى علیه السلام

حضرت موسى علیه السلام عرض کرد: خداوندا مى خواهم آن 

مخلوق را که خود را خالص براى یاد تو کرده باشد و در طاعتت بى آلایش باشد را ببینم 

.

خطاب رسید: اى موسى علیه السلام برو در کنار فلان دریا تا به تو نشان بدهم 

آنکه را مى خواهى . حضرت رفت تا رسید به کنار دریا: دید درختى در کنار دریاست و 

مرغى بر شاخه اى از آن درخت که کج شده به طرف دریا نشسته است و مشغول به ذکر خداست 

. موسى از حال آن مرغ سؤ ال کرد. در جواب گفت : از وقتى که خدا مرا خلق کرده ، است 

در این شاخه درخت مشغول عبادت و ذکر او هستم و از هر ذکر من هزار ذکر منشعب مى 

شود.

غذاى من لذت ذکر خداست . موسى سؤ ال نمود: آیا از آنچه در دنیا یافت مى شود 

آرزو دارى ؟ عرض کرد: آرى ، آرزویم این است که یک قطره از آب این دریا را بیاشامم . 

حضرت موسى تعجب کرد و گفت : اى مرغ میان منقار تو و آب این دریا چندان فاصله اى 

نیست ، چرا منقار را به آب نمى رسانى ؟ عرض کرد:

مى ترسم لذت آن آب مرا از لذت 

یاد خدایم باز دارد. پس موسى از روى تعجب دو دست خود را بر سر زد

 

 

شنبه 5 بهمن 1392  4:38 PM
تشکرات از این پست
09303495228 parisaexp
alirajaie1377
alirajaie1377
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 107
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:****تایپیک داستان های کوتاه وزیبا*****اپدیت پذیر

شیطان و عابد

در بنى اسرائیل عابدى بود به او گفتند: در فلان مکان 

درختى است که قومى آن را مى پرستند. خشمناک شد و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را قطع 

کند. ابلیس به صورت پیر مردى در راه وى آمد و گفت : کجا مى روى ؟

عابد گفت : مى 

روم تا درخت مورد پرستش مردم را قطع کنم ، تا مردم خداى را نه درخت را 

بپرستند.

ابلیس گفت : دست بدار تا سخنى باز گویم . گفت : بگو، گفت : خداى را 

رسولانى است اگر قطع این درخت لازم بود خداى آنان را مى فرستاد. عابد گفت : ناچار 

باید این کار انجام دهم .

ابلیس گفت : نگذارم و با وى گلاویز شد، عابد وى را بر 

زمین زد. ابلیس ‍ گفت : مرا رها کن تا سخن دیگرى برایت گویم ، و آن این است که تو 

مردى مستمند هستى اگر ترا مالى باشد که بکارگیرى و بر عابدان انفاق کنى بهتر از قطع 

آن درخت است .

دست از این درخت بردار تا هر روز دو دینار در زیر بالش تو گذارم 

.

عابد گفت : راست مى گویى ، یک دینار صدقه مى دهم و یک دینار بکار برم بهتر از 

این است که قطع درخت کنم ؛ مرا به این کار امر نکرده اند و من پیامبر صلى الله علیه 

و آله نیستم که غم بیهوده خورم ؛ و دست از شیطان برداشت .

دو روز در زیر بستر 

خود دو دینار دید و خرج مى نمود، ولى روز سوم چیزى ندید و ناراحت شد و تبر برگرفت 

که قطع درخت کند.

شیطان در راهش آمد و گفت : به کجا مى روى ؟ گفت : مى روم قطع 

درخت کنم ، گفت : هرگز نتوانى و با عابد گلاویز شد و عابد را روى زمین انداخت و گفت 

: بازگرد و گرنه سرت را از تن جدا کنم .

گفت : مرا رها کن تا بروم ؛ لکن بگو چرا 

آن دفعه من نیرومندتر بودم ؟

ابلیس گفت : تو براى خدا و با اخلاص قصد قطع درخت 

را داشتى لذا خدا مرا مسخر تو کرد و این بار براى خود و دینار خشمگین شدى ، و من بر 

تو مسلط شدم

 

 

شنبه 5 بهمن 1392  4:41 PM
تشکرات از این پست
09303495228 parisaexp
دسترسی سریع به انجمن ها