پاسخ به:****تایپیک داستان های کوتاه وزیبا*****اپدیت پذیر
شیطان و عابد
در بنى اسرائیل عابدى بود به او گفتند: در فلان مکان
درختى است که قومى آن را مى پرستند. خشمناک شد و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را قطع
کند. ابلیس به صورت پیر مردى در راه وى آمد و گفت : کجا مى روى ؟
عابد گفت : مى
روم تا درخت مورد پرستش مردم را قطع کنم ، تا مردم خداى را نه درخت را
بپرستند.
ابلیس گفت : دست بدار تا سخنى باز گویم . گفت : بگو، گفت : خداى را
رسولانى است اگر قطع این درخت لازم بود خداى آنان را مى فرستاد. عابد گفت : ناچار
باید این کار انجام دهم .
ابلیس گفت : نگذارم و با وى گلاویز شد، عابد وى را بر
زمین زد. ابلیس گفت : مرا رها کن تا سخن دیگرى برایت گویم ، و آن این است که تو
مردى مستمند هستى اگر ترا مالى باشد که بکارگیرى و بر عابدان انفاق کنى بهتر از قطع
آن درخت است .
دست از این درخت بردار تا هر روز دو دینار در زیر بالش تو گذارم
.
عابد گفت : راست مى گویى ، یک دینار صدقه مى دهم و یک دینار بکار برم بهتر از
این است که قطع درخت کنم ؛ مرا به این کار امر نکرده اند و من پیامبر صلى الله علیه
و آله نیستم که غم بیهوده خورم ؛ و دست از شیطان برداشت .
دو روز در زیر بستر
خود دو دینار دید و خرج مى نمود، ولى روز سوم چیزى ندید و ناراحت شد و تبر برگرفت
که قطع درخت کند.
شیطان در راهش آمد و گفت : به کجا مى روى ؟ گفت : مى روم قطع
درخت کنم ، گفت : هرگز نتوانى و با عابد گلاویز شد و عابد را روى زمین انداخت و گفت
: بازگرد و گرنه سرت را از تن جدا کنم .
گفت : مرا رها کن تا بروم ؛ لکن بگو چرا
آن دفعه من نیرومندتر بودم ؟
ابلیس گفت : تو براى خدا و با اخلاص قصد قطع درخت
را داشتى لذا خدا مرا مسخر تو کرد و این بار براى خود و دینار خشمگین شدى ، و من بر
تو مسلط شدم
تشکرات از این پست
09303495228
parisaexp