گردبادی از واژه ها در سرم چرخ می خورد، یاخته های مغزم بی محابا به هم می کوبند.
باران کلمات که باریدن بگیرد آرام می شوم.
تنها صدای کلاغی گرسنه ذهنم را به سمت خود می کشد، لاجوردی آسمان هم بغض کرده
گویی او هم دل باریدن دارد.
کوچه خالی از قدمی که روان گونه اش گردد.
شاخه ها چقدر سرد و ساکتند. حتی خاک باغچه هم می خواهد حرف بزند، اما رمقی برایش نمانده
وقتی پلک پنجره ای بالا نرفته است....
وقتی نسیمی از مهر، شمشادهای کوچه را به رقص نمی آورد و مضمون تازه ای زخمه بر تارهای باد نمی زند....
دیگر چرا بگویم؟........ همان سکوت آرام بخش تر است...
و چه بی صدا دلهای خسته و ناشکیب را تسلی می بخشد!...
شاید این نگفتن به نفع آسمان باشد؟.... نمی دانم....
باید صبر کرد. این را از نجوای همان کلاغ پیر فهمیدم . واژه های شعرم را برایش می ریزم تا گرسنه نماند.
راز این سوز همین است!!... باید صبر کرد و سکوت...