بخشی از از زندگی امام صادق علیه السلام در آشوبها و نابسامانیهای تغییر حکومت، گذشته است؛ زیرا در این میان حکومت اموی نفسهای آخر خود را میکشید و پس از دوره کشمکش، عباسیون بر اوضاع مسلط شدند. بیاعتنایی امام صادق علیه السلام به جریانات مرتبط با این انقلاب ، موضوع خوبی برای تفکر است. شناسایی حق از باطل در حالیکه باطل لباسی از حق را به تن کرده باشد، از نیازهایی است که همه ما در زندگی به آن محتاجیم و در اینجا میخواهیم قدری در این باره تفکر کنیم.
خلاصهای درباره انقلاب عباسیون
شخصی به نام ابوهاشم از سمت حاکم اموی، هشام بن عبدالملک، تحت تعقیب واقع شد و او به نوه ابن عباس، یعنی محمد بن علی بن عبدالله بن عباس، وصیت کرد که در مقابل بنی امیه مقاومت کند. این شخص فرزندانی به نام ابراهیم و سفاح و منصور دارد که تمایل به سلطنت در دل آنها پیدا شد و در ابتدا ابراهیم از راه ملاطفت با مظلومان و لعنت کردن مظلومان و فرستادن تبلیغ کنندگان خود به سمت خراسان، در آنجا معروفیتی به دست آورد.
عباسیون میگفتند که هدف آنها انتقام بر علیه ظلمهایی است که به اهل بیت علیهم السلام وارد شده است، اما هیچگاه نام خلیفه مدنظر را علنی نمیکردند. لباسی سیاه میپوشیدند که رمزی از وحدت آنها در جنگ با ظالمان و حزن برای مصیبتهای اهل بیت علیهم السلام و پیروان ایشان بود. در جلسهای از عبدالله بن حسن بن حسن مجتبی علیه السلام دعوت کردند و پسر او به نام محمد را "مهدی" معرفی کردند و تحت این عنوان با او به عنوان خلیفه بیعت کردند. این قضیه مربوط به سالها قبل از سلطنت آنهاست.
ابومسلم از مبلغان ایرانی عباسیون بود. فارسی و عربی را به شیرینی سخن میگفت و از شعر هم استفاده میکرد؛ اما اهل خنده بیجا نبود و در فتوحات و شکستها، شادی و حزن چندانی پیدا نمیکرد و به مردمی که تحت ظلم امویان بودند ملاطفت میکرد. محبوبیت او در بین مردم چنان بالا گرفت که عده زیادی بخاطر او مسلمان شدند و برخی زرتشتیان هم او را همان موعود زرتشتیان پنداشتند. او در راه انقلاب خونهای زیادی ریخت و خود، ظلمهای فراوانی نیز کرد. او خراسان بزرگ را از دست امویان خارج کرد و در کوفه، سفاح و منصور را از مخفیگاه بیرون آورد و سفاح را به عنوان خلیفه عباسی به تخت نشاند.
اهل باطل به حدی به ظاهر خود رسیدگی میکنند که در نگاه اولیه حق به نظر میآیند و ساده اندیشان بسیاری را به این وسیله از طرفداران خود قرار میدهند. به همین دلیل است که ما نیاز به راهی برای کشف حقیقت از باطل داریم. چارهای که قرآن در این باره به ما معرفی میکند مراقبت از خود (یعنی همان تقوا) است
باز هم رفتار حکیمانه یک امام
در سالهایی که انقلاب عباسیون هنوز به ثمر ننشسته بود، امام صادق علیه السلام هرگز فریفته عباسیون نگردیدند؛ مثلاً در بخشی از جواب نامه ابومسلم خراسانی نوشتند که "تو از مردان من نیستی و زمانه هم زمانه من نیست". اما تبلیغات عباسیون علیه ظلمهای بنیامیه و به نام اهل بیت علیهم السلام، محبت آنان را در دل برای بسیاری از مردم سادهدل قرار داده بود. مثلا شخصی از خراسان به خدمت امام صادق علیه السلام آمد و گفت "یاابن رسول الله! چه نشستهای که صدهزار نفر از شیعیانت شمشیر به دست آماده هستند" امام صادق علیه السلام، کمی بعد به شکل عملی به او نشان داد که شیعیان واقعی تعدادشان بسیار بسیار کم است.(مناقب، ج4، ص237)
سرانجام حوادث
بعد از سفاح، برادرش منصور به جایش نشست و سلسله بنی عباس قدرت گرفت. به خاندان عبدالله بن حسن نیز ظلمهای فراوانی وارد شد و محمد بن عبدالله که سالها پیش به او وعده خلافت و "مهدی" بودن را داده بودند علیه ظلمهای خودشان قیام کرد و طبق پیشبینی امام صادق علیه السلام در سالها قبل، به دست منصور کشته شد.
ابومسلم که وجود خود را صرف حکومت رساندن عباسیون کرده بود توسط خود آنان کشته شد و با گذشت زمان، مردم متوجه شدند که فریبی بزرگ خوردهاند و منظور عباسیون از اهل بیت علیهم السلام، خودشان بودهاند و از ظلمهای بنیامیه خلاص شدند اما دچار ظلمهای بنیعباس گردیدند.
ابزار تشخیص حق از باطل
میدانیم که امام صادق علیه السلام حجت به حق خدا بودند و بدون هیچ سستی راه حقیقت را به ما نشان دادند اما در مقابل این انقلاب هیچ واکنش مثبت و تأییدی نشان ندادند و نیز پیروان خود را از هرگونه همکاری با آنان باز داشتند؛ در حالیکه شوق جهاد و شهادت در راه خدا و مبارزه با ظلمهای بنیامیه در دل ایشان به حد اعلا وجود داشت و در مبارزه در در راه حقیقت مانند جدّ خویش امام حسین بن علی علیهماالسلام بودند؛ اما با اینکه ظاهراً شرایط به نفع ایشان بود وارد معرکه نشدند، چرا که زمانه، زمانه ایشان نبود و بخلاف ادعاهای ظاهری، کسی حقیقتاً پیرو ایشان نبود.
از اینجا معلوم میشود که ما در کنار اینکه باید حس جهاد و مبارزه با ظلم را در دل خود قوی کنیم، نیاز به پرورش فهم و تشخیص حق از باطل نیز هستیم؛ چراکه همواره مواردی وجود دارد که با ظاهر حق اما نیت باطل به سراغ فریفتن ما و بهره بردن از امکانات ما هستند.
ای بسا ابلیس آدم رو که هست پس به هر دستی نباید داد دست
امام صادق علیه السلام حجت به حق خدا بودند و بدون هیچ سستی راه حقیقت را به ما نشان دادند اما در مقابل این انقلاب هیچ واکنش مثبت و تأییدی نشان ندادند و نیز پیروان خود را از هرگونه همکاری با آنان باز داشتند؛ در حالیکه شوق جهاد و شهادت در راه خدا و مبارزه با ظلمهای بنیامیه در دل ایشان به حد اعلا وجود داشت
اهل باطل به حدی به ظاهر خود رسیدگی میکنند که در نگاه اولیه حق به نظر میآیند و ساده اندیشان بسیاری را به این وسیله از طرفداران خود قرار میدهند. به همین دلیل است که ما نیاز به راهی برای کشف حقیقت از باطل داریم. چارهای که قرآن در این باره به ما معرفی میکند مراقبت از خود (یعنی همان تقوا) است. در آیه 29 سوره انفال خدای متعال ثمرات تقوا را بیان فرموده است که عبارتند از تشخیص حق از باطل، پوشیده شدن بدیها، غفران الهی:
«یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ یَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً وَ یُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَیِّئاتِكُمْ وَ یَغْفِرْ لَكُمْ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظیمِ »
اگر ما در زمان امام ششم بودیم
تاریخ تکرار میشود؛ بنابراین جا دارد این سوال را از خود بپرسیم که اگر ما در آن دوران بودیم چه میکردیم؟ مانند بسیاری از مردم از سر ترس و بیتقوایی در برابر ظلم امویان سکوت میکردیم یا مانند بسیاری دیگر فریفته ظاهر عباسیون میشدیم و به آنها کمک میکردیم؟
پیداست که راه حقیقت هیچیک از این دو راه نیست بلکه عبارتست از شجاعت و مبارزه با ظلم بدون آنکه زحمت بیفایده و خدمت به ظالمان نوجامه کرده باشیم. کسب این روشن بینی به تقوا نیاز دارد. بنابراین فوریترین کارهایی که ما در زندگی داریم کسب روشن بینی در سایه تقواست و الا باید خود را در معرض راهنمایی کسی قرار دهیم که به تقوای او یقین داریم، همانگونه که امام صادق علیه السلام شیعیان را از شرکت و کمک به انقلاب عباسیون منع فرمودند .